انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« پس از من شاعری اید »

پس از من شاعری اید
که اشکی را که من در چشم رنج افروختم
خواهد سترد
پس از من شاعری اید
که قدر ناله هایی را که گستردم نمی داند
گلوی نغمه های درد را
خواهد فشرد
پس از من شاعری اید
که در گهواره نرم سخن هایم شنیده لای لای من
که پیوند طلایی دارد او با من
و این پیوند روشن قطره های شعرهای بی کران ماست
ولی بیگانه ام با او
و او در دشت های دیگری گردونه می تازد
پس از من شاعری اید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمی انگیزدش رقص شکوفه های شوم شاخه پاییز
که چشمانش نمی پوید
سکوت ساحل تاریک را چون دیده فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت
که بر اشکی است آویزان
نمی سازد
پس ازمن شاعری اید
که می خندد اشعارش
که می بویند آواهای خودرویش
چو عطر سایه دار و دیرمان یک گل نارنج
که می روبند الحانش
غبار کاروان های قرون درد و خاموشی
پس از من شاعری اید
که رنگی تازه داررنگدان او
زداید صورت خاکستر از کانون آتش های گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونین ستم
رنگ فراموشی
پس از من شاعری اید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
پس از من شاعری ‌اید
که می روبد بساط شعرهای پیش
که می کوبد همه گلهای به پای خویش
نمی گیرد به خود زیبایی پرپر
نگاه جست و جویش را
پس از من شاعری اید
که با چشمم ندارد آشنایی آسمانهای خیال او
و او شاید نداند
می مکد نشت جوانی را ز لبهای جهان من
و یا شاید نداند
غنچه های عمر ناسیراب من بشکفته درکامش
و یا شاید نداند
در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت
پس از من شاعری اید
که من لبهای او را درد هان شعرهای خویش می بوسم
اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من
من او را در میان اشک و خون خلق می جویم
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت
     
  
مرد

 
« مارافسا »

بگیر از سقف این قندیل ها را
نگون کن روشنی را تا بمیرد
ببر آن دودنک دیده آزار
فروکش شعله را تا پرنگیرد
ببر آن جام را بردار آن می
رها کن باده را در بوسه جام
شبستان را تهی کن از هیاهو
سبک بردار پا آهسته کن گام
بگو دروازه بانان دربندند
بگو تا شبروان دیگر نخوانند
عسس ها را بگو خاموش باشند
بگو تا گزمه ها استر نرانند
سخن آهسته !‌ مارافسای خفته است
ز افسونهای ماری سخت زیبا
نمی دانم چه ها بر او رسیده
که برناید از این آواره آوا
دم سحر آفرینش مانده اموش
کلام روشنش در کام خفته است
دو چشمش گر چه انگاری که بیناست
شبی را درنگاه خود نهفته است
چه غوغا ها که می افکند در شهر
به سحر نغمه و چشمان جادو
به فرمان نگین سبز او بود
نگاه مارهای پر تکاپو
شبی در پیچ و تاب دامن شمع
به سایه روشن اندر گردش عود
بر آوای نی اش رقصید یک مار
توان از دیده بینایش بربود
میان رنگهای نیم مرده
به آهنگی که می نالید در تب
دو خواب آلود چشم زهر خورده
دو گوی مست تابیدند در شب
می پرخنده تا افسونگری کرد
دو جادوی سیه بشکفت در جام
تراوید از نگاهش عطر یک زهر
چکید اندردهانی زهرآشام
بپوشان باز آن روزن بپوشان
شب تاریک را تاریک تر کن
که دیری نیست مارافسای خفته است
ورا بگذار و از این شب گذر کن
     
  
مرد

 
« موج »

شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها
     
  
مرد

 
« خواب »

دریا درون بستر من غوطه می خورد
وین های و هوی اوست
فریادهای من
ازهای من
رنگین ترانه های دل انگیز شاد من
فریادهای من همه از من گریختند
بر گیسوی شکسته امواج بالدار
یک شط زهر از بر مهتاب ریختند
امشب مرا چه می شود از این شراب خواب ؟
لرزید در کرانه دریا غروب سرخ
در جام چشم من شب تلخی چکید و خفت
اسبان ابر یکسره کندند در هوا
گردونه های باد سپیدی ز روز رفت
یک سایه در سیاهی آواره غروب
خشکید بر افق
دریا غریو می کشد از آشیان هنوز
در های و هوی او
آن گیسوان سبز
با رشته های باد
در کار جست و جوست
در سیاه ریز شام
چشمی شکفته می شود از عمق آب ها
آرام و نرم نرم
می بلعدم به کام
مردی خمیده پشت
در قلب کوچه ها
فانوس می کشید
تابوتی از برابر چشمان من گذشت
بالا گرفت آب
لب های من مکید
این سایه های خشک به دیوار مانده چیست ؟
تصویرهای کیست ؟
امشب چرا دگر به سرانگشت به مرداب ابرها
اهریمنان شب
کندند روی گرده هر موج قبرها
گیسو درون زهر به خود تاب می خورد
می لغزدم به بر
می پیچیدم به گردن و می گیریدم دهان
می رقصدم به چشم
می تابدم به دست
خاموش
رامشگران مست
خنیاگران شوم
ای دختران وسوسه کافی است رقص مار
آرام
آرام و بی صدا
یک سایه بر دریچه من تاب می خورد
در آسمان شب
موی سیاه باد به مهتاب می خورد
دریا دوباره می کشدم روی ران خویش
موجی به گرد گردون من می دود به ناز
افسانه های خواب مرا می برد بهپیش
آنجا هزار دختر چنگی به ماهتاب
آشفته اند موی
پوشیده اند روی
آویز گشته اند ز گیسو به چارمیخ
معشوفگان من ؟
امیدهای من ؟
من می شناسم این همه را ای وای
دریا درون بستر من گریه می کند
خاموش و بی صدا
تابوت ما می گذرد در سکوت شهر
شادند سایه ها
آهسته یک صدای تب آلود و آشنا
از بین های و هو
می خواندم به پیش
گوشم ولی نمی شنود گفته های او
سر می دهم صدا
ای دختران شاد برقصیدم در حرم
رامشگران مست شبستان خلوتم
آرام و دلنشین بنوازید دربرم
قلبم شرابخانه انگورهای اشک
یک خوشه زندگی است
آذین کنید با همه عشقهای من
شهر سیاه و دیرگداز سکوت را
در دوره های دور می ریخت بال شب
می سوخت آشیانه دریا درون تب
از عمق آبهای سیه چشمهای مرگ
دم بزرگ می شود و باز پیش تر
از پهنه اش ستاره و دریا گریختند
امواج می کشند مرا باز پیش تر
دریا به سان جام پر از زهر خوشگوار
می ایدم به لب
می بنددم به موج
می آردم به روی
می سایدم به بستر بی انتهای شب
باد سیاه چون دم جادوگران پیر
بر پیکر شکسته من ورد می دمد
تابوت می دود پی من با دهان باز
گیسو به گرد گردن من حلقه می زند
دستی به سان ریشه خشک درخت ها
از پشت سر به دامن من پنجه می کشد
پاهای من به قیر
دستان من به گل
خورشید در سراچه قلبم به اشتعال
یاران درد من
سر می دهم صدا و صدایی نمی کنم
یاران من سپیده سرایان شام من
یاران درد من همه از هم گریختند
الماس های اشک درایید از نگین
ای اسب بالدار رهایم کن از زمین
دریا درون بستر من بال می زند
امواج می روند
امواج می رمند
امواج می شکوفند
امواج می پرند
تا شاخه می کشند به دامان آسمان
من در میان بستر مغروق خود به خواب
با شب چراغ قلب
قلب مشوشم
در لا به لای جنگل امواج می دوم
فریاد می کشن فریاد می کشم
روز از میان پنجره پیداتس بر افق
     
  
مرد

 
« گلدان »

دلم گلدان گلهای سیاهی است
نشانده ریشه ها درپیکر من
ز خون سرخ من سیراب گشته
شکفته در بهار بی برمن
درنگی رهگذاران بنگریدش
گل شبرنگ هم بوییدنی هست
عروسان را نمی زیبد به پیکر
ولی گل هر چه باشد چیدنی هست
نهالش کنده ام از سرزمینی
که در آن آرزوهای من افسرد
توانم رفت و گل آمد در این شهر
چراغ چشم من در راه پژمرد
ببوییدش که دارد عطر اندوه
سیه پوش جوانی من این گل
اگر چه اختر تاریکفامی است
بود خورشید غم پیراهن این گل
هزاران غنچه می سوزد دراین باغ
که تا وا می شود یک گل بدین رنگ
گل قلب مرا ارزان میگیرید
گران باشد گران باشد گل سنگ
     
  
مرد

 
« اقیانوس »


پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره گنگ و فراموشی
هر صدایی در نگاهش گم به چشم ژرف خاموش
پر تپش بی سایه در خود ایستاده
سر به سر آغوش خشکی را به زیر پا نهاده
باز ... باز و بیکرانه دامن افشان دور گستر
باد ها را همسفر ساحل نشینان را نواگر
یادها را در سینه اش مغروق چون نعش زنی سیمینه اندام
نام ها از لب زدوده تن رها و بی سرانجام
محو در مه هر سپیده
شامگاهان ارغوانی ابر بر رویش دویده
لکه ها از دید شب ها برتن او
بوسه بس روز روشن خفته پیراهن او
گیسوانش در کرانی شست و شو گر ماسه ها را پای او بر ساحل دور
ره نشین ماه شب آبستن خورشید هر روز
بستر توفان مغرور
     
  
مرد

 
« پاییز ِ درو »

پاییز
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینه سپیده دم تو نوار خون
آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست
آمیختند
پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال
واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ
نقش امیدهای به آتش نشسته است
دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است
دروازه ها گشودی و تابوت های گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار ساله امید های ما
بارنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
فردای برف ریز
پاییز
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ ای درنگ
قندیل های یخ را
چه کسی ذوب می کند ؟
وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟
پاییز
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال
گل خانه شکسته در شاخه های فقر
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشه ستاره ؟
کو ابر پاره پاره ؟
کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟
وقتی سوار هست و همآورد گرد هست
برپهنه نبرد سمندر دلاوران
چوگان فتح را
امید برد هست
آویزهای غمزده برگهای خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟
در سرزمین ما
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه
یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه
در جویبار اگرچه می دود الماس های تر
و آواز خویش را
می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر
لیکن در این زمان
بی مرد مانده ای پاییز
ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان
     
  
مرد

 
« عاشق کش »

چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست
ببرد از چشمهای شمعدان سو را
پریشان کرد در شب دود گیسو را
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست
چو از راه آمد و بنشست
نوا درتارهای چنگ خود انداخت
دگرگون پرده ها پرداخت
هزاران تار جان بگسست
سبو را بر لبان عاشقان بشکست
وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد
طمع در بردن دلهای مردم کرد
چو او بازآمد و بنشست
     
  
مرد

 
« بهار »

لاله های گلی
رو کوها درمی آد
توی هر دره ای
بوی گلپر می آد
شکوفه می کنن
به ها و بادوما
باز قد می کشن
سبز جو گندما
چل چله پارسالی
می شه مهمون ما
لونه شو می گذاره
لب ایوانما
از ده بالایی
باز عروس می برن
برای شادوماد
گاو و بز می خرن
اون تنور خاموشه
باز آتیش داره می شه
ننجونم پا تنور
مشغول کار می شه
کلاغه غار می زد
یکی حالا می آد
دسی دسی بچه ها
بابا از را می یاد
     
  
مرد

 
« باغ »

در به روی رهگذران باز بود
باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود
نه نسیمی می وزید
و نهخورشیدی نگاهی سوی این گلخانه داشت
این نه گلزار این بهارستانی از خاشاک بود
بته ها کج
شاخه ها ژولیده
مرغان در پناه خارها
بلبلان خاموش
آهوها به دام افتاده
گل ها برگریز
خاک قبرستان افشان رنگهای لال بود
رنگ ها را پچ پچی در چشم بود
ریشه ها پا پیچ گل ها بود و گل ها خاکسار گام ها
باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود
جست و جو کردم نشان از باغبانش خواستم
باغبان باغ قالی خفته بود
     
  
صفحه  صفحه 2 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA