ارسالها: 8911
#231
Posted: 26 Jan 2013 20:45
« آفتاب در شهر »
دیروز آفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دمید
دیروز آفتاب
پندار ابر را
با تیغ زر درید
دیروز آفتاب
در شهر می گذشت
با گامش اشتیاق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نیاز به پیوند
دلهای سرد را
گرمی نشاند و رفت
عطر امید را
هر سو کشاند و رفت
ای روشنای دیده و دلهای بی شمار
ای جان آفتاب
بار دگر ز روزن دل خستگان بتاب
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#232
Posted: 26 Jan 2013 20:52
« بدآهنگی »
دل صلح آفرین را بایدم جنگی کنم چندی
به جای هر چه دلتنگی گرانسنگی کنم چندی
به آهنگ زمین و آسمان چرخنده گردیدم
برون رفت آرزو دارم بدآهنگی کنم چندی
سیه چشمان در اشکم سیه بختان ایامند
سزد گر این سیاهی ها به خون رنگی کنم چندی
من از اینه بودن خسته ام تصویر بنمودن
بر آنم تا بپوشانم رخ و زنگی کنم چندی
جوانی را ز کف دادم به عشق آبرومندی
چه باشد گر که پیری را به می ننگی کنم چندی
فراخی بود چون دریا مرا در دست و در سینه
چو تنگی می رسد چون دره ها تنگی کنم چندی
سمند چابک رهوار بودم پهلوانان را
ز پا افتاده ام بگذار تا لنگی کنم چندی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#233
Posted: 26 Jan 2013 20:58
« ما برمی گردیم »
ما روزی عاشقانه بر می گردیم
بر درد فراق چاره گر می گردیم
از پا نفتاده ایم و تا سر داریم
در گرد جهان به درد سر می گردیم
خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هرچند که با دیده تر می گردیم
خاکستر ما اگر که انبوه کنند
ما در دل آن توده شرر می گردیم
گر طالع ما غروب غمگینی داشت
ای بار سپیده سحر می گردیم
چون نوبت پرواز عقابان برسد
ما سوختگان صاحب پر می گردیم
نایافتنی نیست کلید دل تو
نا یافته ایم ؟ بیشتر می گردیم
از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب ! بگو بگو که بر می گردیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#234
Posted: 26 Jan 2013 20:58
« ریشه و جنگل »
من شاخه ای ز جنگل سَروَم
از ضربه تبر
بر پیکر سلاله من یادگارهاست
با من مگو سخن ز شکستن !
هرگز شکستگی به بَر ما شگفت نیست
بر ما عجب شکفتگی اندر بهارهاست
صد بار اگر به خاک کشندم
صد بار اگر که استخوان شکنندم
گاهِ نیاز، باز
آه هیمه ام که شعله برانگیزد
آن ریشه ام که جنگل از آن خیزد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#235
Posted: 26 Jan 2013 20:59
« کابل ( طرح ) »
شهر خروسان سرخ تاج سحرگیر
شهر به جان خاسته نشسته به تدبیر
شهر تهیدست قلب زنده به ایثار
شهر گل سرخهای عاشق و تبدار
شهر درختان و کوههای فروتن
شهر شرابی به رنگ خون دل من
شهر سواران تیز تاز و دلاور
شهر شگفت آفرین مسجد و سنگر
شهر گلاویز با گذشته و فردا
شهر امید بزرگ و پیش رس ما
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#236
Posted: 26 Jan 2013 20:59
« چشم به راه »
سرخ گل امسال
بیهوده بر شاخسار چشم به راه است
بیهده سر می کشد به خامشی باغ
بیهده دل می دهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتشی آه است
سرخ گل امسال
رنگ پریده ست
جامه دریده ست
مضطرب خون تپیدگان سپیده ست
فاجعه را با دهان بسته گواه است
حسرت آواز
جای خالی پرواز
غیبت آن جان پاک غلغله انداز
باغ تهی مانده رابه گوش و نگاهاست
سرخ گل اما
در تک تشویش باغ چشم به راه است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#237
Posted: 26 Jan 2013 20:59
« در من کسی »
تنگ غروب است
در خانه شمعی است و چراغی یا صدایی نیست اما
در من کسی می گرید اینجا
ساعت به تابوت سیاهش خفته گویی
قلب زمان استاده از کار
از قاب عکسی چشمهای آشنایی روی دیوار
دارد به روی من نظر اما چه بیمار
در آسمان تیره یک چابک پرستو
با پنجه های باد وحشی در ستیز است
باران نمی بارد ولی ابری شناور
با بادهای خوب من پا در گریز است
دور است از من آرزو دور
دیر است بر من زندگی دیر
دل تنگ از این دوری و دیری وتماشا
در من کسی خاموش می گرید در اینجا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#238
Posted: 26 Jan 2013 21:07
« مار »
بی خواب بود مار
بی تاب بود مار
کاهی گره گرفته به تن تند می خزید
گاهی ز خشم چنبره می زد
در خویش می تپید
چون با تن زمین
پیوسته بود مار
پیش آمد بلا را دانسته بود مار
آسیمه سر رمیده به هرسوی می پرید
وحشت می آفرید
آن ساکنان غافل کاشانه
کشتند ما را
و آسوده دل به خانه نشستند
آنگه زمین به لرزه درآمد
واریز داد بر سرشان روزگار را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#239
Posted: 26 Jan 2013 21:08
« درخت تو »
چرا به باغ شاخه ای گلی به سر نمی زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی زند
اگر شکست توگلی چه بی وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمی زند
چه وحشت است راه را که کس بر آن نمی رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی زند
نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد
کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی زند
شب ستاره کش همی نشسته روی سینه ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی زند
شکوفه امیدم و غمم سیاه می کند
مرا خزان نمی برد مرا تبر نمی زند
مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست کس به شاخه درخت تر نمی زند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#240
Posted: 26 Jan 2013 21:11
« سر جان باختن »
زندگی بی تن و بی جان چون است ؟
مرگ از این زندگی بی سر و پا افزون است
سر جان باختنم هست دریغ
جانم از دسترسم بیرون است
« ای جان آفتابی عشق »
آری شبی ست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز می کند
اینجا سرای بسته خاموشی ست
اما
در من پرنده ای ست که آزادی تو را
یکریز در ترانه اش آواز می کند
پاییز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندی درین هوا
پروردن بهار دگر ساز می کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق ای سپید فام
دست بلند تو
کی تیغ می کشد
کی در به بستگان غمت باز می کند؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)