ارسالها: 8911
#261
Posted: 26 Jan 2013 21:44
« با آرزو آمده »
گل نورسیده چرا می روی
بهار است اینجا کجا میروی
چراغ کهخواهی شدن بعد از این
تو ای نور کز چشم ما می روی
همه جان یکی بودمان از نخست
چه شد آخر ای جان جدا می روی
مرو ! بی وفایان چنین می روند
چه آمد که تو با وفا می روی
تو عشقی که با آرزو آمدی
تو عطری که با بادها می روی
سرم خاک پای خطرخواه توست
که با رهروان بلا می روی
تو از باغ جانی گل خون دل
از این باغ ای گل کجا می روی؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#262
Posted: 26 Jan 2013 21:44
« پنهانه »
این اوست بشنوید ! صدا می کند مرا
هر دم که با کتابی همبسترم به شور
هر دم که در نگارش یک نامه
در خویش می تنم
یا گاه آب دادن گلها به صبح ها
یا همچنین به هر دم دیگر که در اتاق
من پرسه می زنم
ناگاه
او جلوه می کند
در سینه ام نفس چو مرغ قفس حبس می شود
می اید او ولی در اینه پنهان
انگار
ابری عبوری دارد از سرزمین جان
کز هرچه بودنی است جدا می کند مرا
سر در پی اش
من می دوم شتابان تا آستان در
پاها گره گرفته به هم پیش می رود
پرواز پرده ها را پس می زنم به شوق
سر می کشم ز پنجره مشتاق
خم می شوم به دیدن عمق پیاده رو
خورشید می رود که بخسبد
باد است و برگ سوختهدر باد
اما ز خط سرخ افق او
در پرده های ابر نگه می کند مرا
رخ می نماید از دریچه یک قصه
برمی اید
از بام یک صدا
می غلتد
در بازوان رود
با سبز و زرد جنگل می خواند او به غم
همراه بوی گل همه جا پخش می شود
از خط یک خبر
از گفتگوی شاد دو عابر
از کمترین دقایق اندیشه های من
سر می کشد برون
گویی که مژده دارد بر لب
افسونگرانه خواب نما می کند مرا
دامان من گرفته نسیمی است خسته
می کشدم نرم
چون آن پری که ناوی عاشق را
با نغمه های آبی سحر انگیز
در بحر می کشاند
تا دوردست شهر ودیارم
همراه می برد
در کوی و برزن و همه پسکوچه های عشق
می گرداند
در جمع می نشاند
اما ز گرد ره رسیده و نرسیده
با عشوه ای دوباره رها می کند مرا
نه نه رها نمی کند هرگز
این بانگ اشتیاق
در خواب هم مدام صدا میکند مرا
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#263
Posted: 26 Jan 2013 21:47
« چه کسی کشت مرا ؟ »
همه با آیینه گفتم، آری
همه با آیینه گفتم، که خموشانه مرا می پایید
گفتم ای آیینه با من تو بگو
چه کسی بال ِ خیالم را چید ؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشه ی من غارت کرد ؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟
سرانگشت بر آیینه نهادم پُرسان:
چه کس آخر، چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟
آیینه
اشک بر دیده به تاریکیِ آغازِ غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#264
Posted: 26 Jan 2013 21:47
« از آن پرنده چوبی »
گمنام چیره دست
پیکر تراش روس
با صد برش به حوصله مندی
از ساقه ستبر سپیدار
مرغی برون کشیده و پرواز داده است
عطری است در عبور
نقشی است از گریز
مرغی چو آرزو
انگار کن که روح درخت شکسته را
با پاره های ابر پر و بال داده است
آن مرغ با هدایت یک دست مهربان
چون هدیه ای ز جنگل سرسبز
ره بازکرده است
با هر نسیم تازه که از راه می رسد
آن مرغ بی نگاه
پر می کشد به شوق
گویی به جستجوی یکی بوی آشنا
پنهان درین فضا
هر سو هوای گمشده خویش می کند
من باردار اشک
آواره ام چو ابر
اما دراشتیاق
کمتر از آن پرنده چوبینه نیستم
هان ای نسیم جنگل سبزم
آه ای درخت طرفه سپیدار دوردست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#265
Posted: 26 Jan 2013 21:48
« به سوار سبزپوش »
غروب است و به بامم آفتاب عمر سرخی می زند دیگر
اگر بر میشود خورشید در جانی و در جایی
اگر روزی فرا می اید از آن سوی این ایام تیره با سحرهایی
خوشا آن روز رویایی
وگر آنان که در راهند و می ایند
به ایین تر بساط خویش را بر عرصه گیتی می آرایند
بهل شان تا به بزم رستگاران شادمان مانند
مرا با خیل دیرایندگان دیگر حسابی نیست
که دفتر بسته ام لوح و قلم با اشک و خونم شسته ام
نه نه حسابی و کتابی نیست
رسانید از من اما این پسین پیغام
بدان افسانه ای یکتاسوار سبزپوش روی پوشیده
به خوابش یا به بیداری اگر دیدید
بدان یکتاسوار آری
که سم ضرب سمندش بر دل ظلمت نشینان برقی از امید پاشیده
رسانید از من این پیغام
که من با پیکر خونین و با تنجامه پاره
ز کف داده دیار و یار و هر پیوند آواره
به فرجامین
کشاندم خویشتن را بر فراز میعاد
ولی دیدم که در این اوج بی فریاد
ز تو اورنگ تو جاندار وی آوازه گیر تو نشانی نیست
به پیرامون من تا می توانم دید
به جا اشباح و صخره هایی هست و گرد سرخی از خورشید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#266
Posted: 26 Jan 2013 21:48
« بر جاده های جهان »
امروز عاقبت
همسایگان ساده دل ما
این خیل فارغ از همه غوغای باب روز
رفتند ناگزیر
از شهر کودکی و جوانی و کارشان
شهر تبارشان
کندند از آنچه بود همه یادگارشان
رفتند
با باری از شکسته دلی ها
با یک دو صندلی
با رختخواب و تکه فرشی و بقچه ها
با خرت و پرتهای فراوان
با گریه نهفته بعضی
و اشک بچه ها
یکسر تمام روز
غوغای چرخ گاری و آوای الوداع
داذد طنین تلخ
در ذهن من هنوز
امشب سرای خالی همسایگان ماست
تاریک همچو گور
جام سیاه پنجره هاشان
چون چشمهای غم
در ما نشاط روشنی روز رفته را
خاموش می کند
اما چه زود شهر گرفتار
پروردگان دامن خود را
بی هیچ درد و داغ فراموش می کند
یک عمر ساختن
آنگه به جا نهادن و رفتن به هیچ و پوچ؟
آخر چه می رود
بر این جهان که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و کوچ ؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#267
Posted: 26 Jan 2013 21:49
« هستی سوز »
تبی است در تنم ای آشنا طبیب تبی
تبی است هستی من سوخته تب عجبی
دلا مکوش به درمان من عبث اما
کنار من بنشین دست من بگیر شبی
بهار عمر تبه شد به صد امید و نشد
که ای شکوفه تبسم گشایم از تو لبی
نبود جاده صعبی به سنگلاخ جهان
که من به سر ندویدم در آن پ ی طلبی
سیاوشم که به پاداش پاکی از آتش
گذر دهند مرا و ندانمش سببی
دهان ز شکوه ببندم مباد آن که رسد
ز سوز بلبل بیدل به برگ گل رقمی
سحر نمی رسد افسوس و همدم شب من
خیال توست به هذیان ناگسسته تبی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#268
Posted: 26 Jan 2013 21:49
« غزل سیاه »
چو خواندی بر کف دست بنی آدم خط رنج و خط غم را
چو دیدی بر سراسر تاق گیتی نقش درهم را
به دلداری صلا دادی
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم بسازیم و بنیادش براندازیم
بیا ای پیر روشن بین
دمی بر چشم من بنشین
نگه کن ترکتاز لشگر غم را
به خون غلتیدن ساقی
به خاک افتادن عشاق عالم را
به فرش گل جهان می خواستی در بزم و پایکوبی
فلک را سقف بشکستن
ستاره ز آسمان روبی
رسنهای زمان را تار بگسستن
به طومار زمانه طرح نو بستن
دگر بنگر سیه پوشان
پریشانان می از خون دل نوشان
شکسته پر و بالان قفس این دورپروازان غمگین بین
فتاده پهلوانان را دگرخواهان این نظم بدایین بین
ببین این برگریزان وفا وین فصل ماتم را
ببین بر دامن گل خون شبنم را
اگر مرد خراباتی
جهان خونین خرابات است
چه می پرسی ز میخانه زمین غمخانه خوف و خرابات است
شرابی نیست شمعی نیست جمعی نیست
درین خمخانه مرگ سنگدل ساقی است
نه یاری نیست
رفیق غمگساری نیست
از اینباغ و از این بستان
بسی تابوت گل با کاروان رفته ست
پریشان خاطری مانده ست و یار مهربان رفته ست
تهمتن رفته از شهامه و اینجا
به چشم بسته هر سهراب بیند خاب مرهم را
بیا چشمی به سوگ رفتگان تر کن
بیا از برگ سوزان شقایق باز هم برگی به دفتر کن
غزل نبود اگر اینه دار ز عشق و زیبایی
غزل چون خانه هی ما سیاه است و پر از آه است و درد ناشکیبایی
خوشا شعر تو شور و شیدایی
خوشا شعری که در نوآفرینی مردمی می خواهد عالم را و آدم را
بیا حافظ تو ای باقی
به رحمت شو مرا ساقی
که تنها مانده ای از بی شمار عاشقانم من
رسول مردگان نابه هنگام جهانممن
به دلداری فرود آ از فراز شب
به غربتگاه من با من بساز امشب
وز آن باده که خون آفتاب و تک می نای
از آن باده
که تا برگیری از جان هول رستاخیز گهگاهی می آشامی
بده جامی که یک ره بشکنم غم را و آنگه درکشم دم را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#269
Posted: 26 Jan 2013 21:51
« پیام »
چون شد که ندارم ز تو ای دوست پیامی ؟
یک نامه که برخیزد از آن عطر سلامی؟
آن را که همه نام و نشان تو به لب بود
چون شد که نپرسی نه نشانی و نه نامی؟
شکرانه پرواز سزد مرغ رها را
کو یاد کند جفت درافتاده به دامی
در آتش بی شعله هجران چه شررهاست
جان سوخته داند که نگنجد به کلامی
ایمهسر از لانه دل تنگ پریدیم
اما ننشستیم به ایوانی و بامی
افسوس که جز یک نفس از عمر نمانده ست
این شمع فروکاسته را نیست دوامی
چون کرد هوای لب میگون تو این دل
من گفتمش ای سوخته خون باش که خامی
شب آمد و غم آمد و در گوشه غربت
هیچم نبود جز دل خونینی و جامی
هرچند در این ره به وصالی نرسیدیم
از ما نشنو جز سخن عشق پیامی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#270
Posted: 26 Jan 2013 21:51
« ای عشق »
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی
دیری است در این باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی
شیرینی و شور بزم جانها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی
گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی آهوک آرام منی؟
یک شمع چو قامتت نمی افروزند
اما تو همان ستاره شام منی
گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی
هرچند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی
آغاز تو بودی ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی
چون چهره تو هنوز در تاریکی است
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)