انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« بند باز »

او بند باز بود
و اندر تمام شهر بدین پیشه
او یکه تاز بود
آرام چون پلنگ
آزاد چون نسیم
در آسمان چشم تماشاگران خویش
می گسترید نقش
می آفریدبیم
همچون عقاب قله نشین بلند رای
بر بند می نشست
آنگاه با هزار فسون هراس خیز
بر حاضران نفس را
در سینه می شکست
در زیر آسمان
سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان
لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل
دل پای بند مهری بی پا و جان گسل
افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت
از صخره می کشاند بر دره هلاک
اندوه بر عقاب که او را شکار خرد
از قله های سر به فلک می کشد به خاک
یک روز روی بند
در جست و خیز بود
بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ
با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود
دختر میان مردم دیگر نشسته بود
یک چشمه مانده بود
آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد
سر را بلند کرد و به سوی ستارگان
با دست بوسه داد
فواره زد غریو تماشاگران او
صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه
خم گشت تا ستایش فتح غرور را
در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه
لغزید روی بند
افتاد از طناب
افسوس برپلنگ
اندوه بر عقاب
     
  
مرد

 
مجموعه خون سیاوش درسال ۱۳۴۱ در تهران انتشار یافت.این مجموعه شامل ۵۷ شعر می باشد.از اولین شعر شروع میکنیم :

« واریز »

ای سرشکسته شاعر امید سوخته
افسانه بود بانگ لب رازدار تو ؟
بیهوده بود فتح لبت در شکنجه گاه
یا یاوه بود تو در شاهکار تو ؟
دردستهای تو گل پولاد خشک شد ؟
بر باد رفت آن همه گلبرگ آتشین ؟
داس درو به دست ددان ماند و گزمه ها
تا برکنند ریشه خورشید از زمین ؟
بنگر ببین چگونه در این آتش سیاه
هر سو ترانه های تو دارند رقص مرگ
آواره می شوند همه واژه های مهر
از دفتر شکسته پر و بال برگ برگ
پر پر شده کنار چپر ها بهار تو
شلاق مانده است و شب یادگار نیست
خفته ست زندگانی بر روی بال مرگ
شبدیز مرده را دگر آن شهسوار نیست
شالی تمام گشته و شب آمده به دشت
تنها نشسته دخترکت روی تخته سنگ
از روی راه کارگران رفته خفته اند
بی رنگ مانده پرتو چشم گریز رنگ
پاییز باغهای تو کولی ! رسیده است
هنگامه ای است شورش این فصل برگ ریز
ای باغبان پیر درین تندباد شوم
بنشین و در نگر تو به گلهای در گریز
نفرین شده چو شب پره در شهر شب بگرد
سرگشته در جهنم احساس خود بتاب
ای روشنی پرست به تاری پناه بر
ای زنده وار مرد به تابوت تن بخواب
ای جغد ماندگار به کاخ خراب شب
کنون بنال بر سر ویرانه های خویش
ککنون بمیر در بن مخروبه های شعر
گم شو به گردباد غم یادهای پیش
     
  
مرد

 
« مرغ توفان »

بحر خاموش است ساحل بینوا
آسمان آبی است آرام است باد
روز بیکار است بیمار است روز
نیست در سیمای ماتش رنگ شاد
موج خوابیده است و دریا بی تلاش
برد از یاد آن همه آهنگ ها
بته های خشک ساحل بی تکان
سایه ها پنهان به زیر سنگها
بر فراز صخره ساحل نشین
مرغ دریا ها درنگ آورده باز
چشم بر دریا و سر در زیر بال
نغمه آشفتگی ها کرده ساز
مرغ توفانم نگاهم سالها است
می پرد بر سینه این آب ها
در امید دیدن توفان و موج
دیده چشمان امیدم خوابها
چشمم از سو می رود تا موجکی
قد برآرد شاخه افشاند شبی
بال هایم می پلاسد روی هم
تا که دریا را برافروزد تبی
گردشی بر شعله های سبز موج
آرزوی کهنه این بالها است
لیک این دریای بی جنبش هنوز
تنبلی دارد به تن وین سالها است
بامدادان روی پلکهای نور
دیدگانم شست و شویی می کند
هر شب مهتاب با فانوس ماه
روی دریا جست و جویی می کند
شامگاهان در نشیب آفتاب
مرغ جانم می گشاید بال و پر
می پرد تا دامن آب کبود
شاید آنجا موج را گیرد خبر
باز هم چون روزهای دورتر
بر سر سنگی به ساحل مانده ام
پیک های آرزو را از نگاه
تا افقهای خیالی رانده ام
دیدگان را بسته ام بر راه موج
در غبار این سکوت سخت جان
روی این گسترده صحرای مذاب
روی چشم انداز محو بی کران
آتشی افکنده بر جان و دلم
طرح توفانهای دریاهای مست
یاد آن خشم آفریده موج ها
و آن تلاطم های پر بالا و پست
لکه ابری روی چشم شامگاه
چتر می گسترد و می پوشید رنگ
تیره می گردید و دامن می کشید
راه را بر آسمان می کرد تنگ
ابرهای نیمه رنگ از راه دور
می رسیدند از پی هم با شتاب
بال می افراشتند از آسمان
هم چو مرغان رها بر روی آب
در هیاهوی هجوم ابرها
باد ره گم کرده ای هم می وزید
نا شکیبا سرکش وشوریده رنگ
روی بال ابر عاصی می خزید
ساحل سیمینه تن را گردباد
تیره می گرداند و تار و نیلفام
می گرایید آب دریا رو به خشم
از کشکش های باد بی لگام
آسمان را خیل هودجهای ابر
می نوردیدند با یغماگری
باد می شویرد در گیسوی موج
موج می توفید با جنگاوری
باز می شد غنچه گردابها
در کفی ژولیده و تاریک فام
وز درون شعله های سرد باز
بال می زد ناله هایی ناتمام
بال می افشاند باد دور تاز
بر سر گردونه خیزابها
در میان درههای موج شوق
رنگ می زد روی پیچ و تابها
می شکست از هر طرف دریای تند
چون سیه ایینههای سایه ریز
در تلاش شاد تن می شست باز
موج بازیگر به گاه جست و خیز
از نهاد شب سروشی سهمگین
نعره در شیپور تندر می دمید
پرده آرامش شب می گسیخت
موکب توفان شتابان می رسید
می شکفتم زیر چشم آشنا
لرزشی در بالهایم می تپید
می گشودم بال و با آغوش باز
جان من در جان توفان می دوید
شیفته همراه مرغان دگر
بالها در بال توفان می زدیم
جامه امواج خشم آلوده را
چک از پا تا گریبان می زدیم
یاد باد آن سهمگین پروازها
یاد باد آن نغمه و آهنگ ها
موج توفان بیم عشق و زندگی
یاد باد آن پرده ها و رنگ ها
گرچه توفان در دیار ما بخفت
همدم این آب و این دریا منم
تا برانگیزیم غیار از روی بحر
در سکوتش بالهایی می زنم
شب شکسته بر جدار سنگ ها
ریخته در جام دریای کبود
سایه ای بر صخره های دور دست
در سکوت ساحلی دارد نمود
     
  
مرد

 
« زمستان »

پاروی خیس و افسرده تنها
تکیه داده به دیوار نمناک
چند گلدان خالی لب حوض
توی هم چیده افتاده بر خاک
می کشد پر کلاغی ز شاخه
می جهد بر زمین های خاموش
از دل ناودان کهنه ای باز
می دود چک چک قطره در گوش
دست خشکیده ای پشت شیشه
می خزد هر طرف با شتابی
چشم کم سوی پیری از آنجا
جست و جو می کند آفتابی
     
  
مرد

 
« سرگذشت شمشیر »

یک روز دست رنج کرا پرداخت
یک روز دست رنج
در کارگاه آرزوی خویشتن مرا
بر شعله ها نهاد و تنم آبدیده کرد
با چکشم بکوفت به سندانم آزمود
پولاد را به گونه دیگر پدیده کرد
روزی که دست رنج مرا پرداخت
شمشیر نام کرد
وان گاه تا به یاری آزادگان رسم
وانگاه تا زبانه کشم روز انتقام
پنهان به گوشه ای
اندر نیام کرد
ماندم پر انتظار
یک عمر در نیام
همراه بس حماسه نشکفته قرون
بس در کمین نشستم و بستم زبان به کام
روزی که خصم مست
آتش گشوده ره زده میدان گرقته بود
و دم بود تا که من
فریاد آورم که من استم
سر نکشیده
ناخوانده یک سرود
در دستهای دوست شکستم
     
  
مرد

 
« هنوز »

به چشم انداز من دلگیر برگ برف می بارد
و راه خسته دل تنگ
پایانی ندارد
بیابانهای بی آوا
سپیدی های بی روزن
کجا شد آتش گرم زمستان های بگذشته ؟
هنوز آسمان سرخ برف خسته می بارد
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
« جست و جو »

شبی تاریک بود و موجهای سخت بر دریا
به ساحل شبروان آشنا با من
ولی نا آشنا با شب
برای شستن تن در زلال روشنایی
برای یافتن از این سیاهی ها رهایی
فراز ماسه های تر پی شب تاب می گشتند
و از سوسوی خردش در شب تاریک
ز شادی بانگ می کردند و بس بی تاب می گشتند
من اما هم چنان با باد در غوغا
شتابان رهسپر تنها
همآهنگ سرود موج می خواندم
واندر جست و جوی شبچراغی روشنی افزا
به روی موج راندم
و شب تاریک بود و موجهای سخت بر دریا
     
  
مرد

 
« طبیعت نیمه جان »

ماه غمناک
راه نمناک
ماهی قرمز افتاده بر خاک




« حنظل »

میان دشت کنار هزار لاله سرخ
درون هسته شیرین خود سراسر رنج
نشسته است پر از انتظار حنظل تلخ
در آرزو که ز هذیان آتش آلودش
شب سیاه چه کارد به دست خالی ماه
تب بزرگ چه زاید میان بستر مرگ
هلال ماه چرا رنگ می زند امشب
به روی کنگره ابرهای پا به گریز
به بام کلبه من خسته خاطر و خاموش
مگر به یاد ندارد که در شبی رنگین
شکفت در نگه برکه جوانی من
به گاهواره مهتاب یک گل سنگی
چه رقصها که نکردند ماهیان کبود
چه نغمه ها که نکردند خوکهای سپید
چه مژده ها که نبردند بادهای سیاه
اگر نبود امیدی به قایق متروک
که خفته است در آغوش ساحل آشوب
که مانده است به مرداب سایه دار غروب
چرا کلاغ به روی چنار خشک هنوز
به یادبود بهاری که یک جوانه نزد
به کام کودک خود آشیانه می سازد
چرا هنوز شبانان قریه تاریک
به گردش آتش پژمرده ای نگهبانند ؟
چرا هنوز جسدهای جنگ بی سردار
به زیر پرچم افسرده ای نوا خوانند ؟
اگر شکست گلی روی برکه ای پر اشک
هنوز نی نی چشمان مار نشکسته است
هنوز آتش الماس سبز دارد رنگ
کسی نگفت به سیمای ریگ تشنه چرا
نوازشی نکند ژاله سپیده سرد
تراوشی نکند چشمه سیاهی شام
درخت آتش اگر سوخت برگ من باشد
که سنگ خاره اثر گیرد از تلاشی تلخ
که راه گمشده یابد ره دیار امید
هلال ماه چرا دور می شود امشب
ز روی قصه فرزند بالغ حوا
ز پشت افعی بسیار نقش این صحرا
میان دشت کنار هزار لاله سرخ
نشسته است پر از انتظار حنظل تلخ
     
  
مرد

 
« انتظار »

باد در تشویش
شیشه ها تاریک و پر رویا
پرده می لرزد
می گریزد قامتی زیر برش هایش
شمع گردن می کشد در سایه ها مایوس
هیچ کس افسوس
شیشه ها خاموش و بی رویا
باد در غوغا
     
  
مرد

 
« سایه »

صبحگاهان که غرفه خورشید
در بر این باغ خواب رفته گشاد
گل سر از دوش برگها برداشت
سایه گل به خاکها افتاد
تا نگیرد غبار این سایه
دست بردم بگیرمش در دست
از میان دو دست من لغزید
باز بر راه خاک خورده نشست
دوختم جامه ای بر او از باد
قد کشید از میان باد گذشت
روی دامان گرفتمش از مهر
رفت آرام و رام مهر نگشت
نه قبایی به قامتش افتاد
نه درنگی به راه خویش آورد
جز به خورشید و رای روشن او
اعتنا بر بلند و پست نکرد
خواستم تا برآرمش از بن
دیدم او را نمی توانم کند
کم کمکک بر امید یاوه من
آفتاب غروب زد لبخند
گفتم او را اسیر روز کنم
که نسیمی هراس خورده وزید
رفت خورشید و سایه گل نیز
زیرا دامان شامگاه خزید
     
  
صفحه  صفحه 4 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA