انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« کبوتران اشک »

آسمان های نگاهم روزی
جلوه گاه دو کبوتر بودند
برفی و بال سپید پاک چون مروارید
صبحگاهان در دشت
زیرا این گنبد سبز
نگهم از پیشان هر طرفی می گردید
شامگاهان که افق
جام خونین به سراپرده شب می نوشید
باز می دیدمشان
روی دیواره باغ
باد نازک پرشان را به هوس می پویید
گاه در گوشه بام
آن یکی می زد چتر
این یکی مست دل آرایی دوست
سر فروبرده به گرد پر او می چرخید
زندگی زیبا بود
آسمان می خندید
آوخ امروز به دیواره باغ
سایه ای هم ز کبوترها نیست
جز پر سوخته و خون آلود
روی بامم اثری بر جا نیست
آسمان های نگاهم امروز
آشیان دو کبوتر هستند
که درین شام سیاه
بال و پر ریخته بر گونه من می لغزند
     
  
مرد

 
« یادگار »

ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل عطردان خالی و پر انتظار توست
غم یادگار توست



« طرح »

سرکشید از پس کوه
ساقه نازک صبح
رود در بستر سیماب خزید
روی پرچین لب نهر
برگی از شاخه انجیر افتاد
بچه گنجشک سحرخیز پرید
کسی از دور برآورد آوا
باد با نغمه تنهاش گریخت
باز شد پنجره ای گیسویی
سایه بر روز ز راه آمده ریخت
     
  
مرد

 
« عطش »

صدای چک چک تک قطره های جام تهی
نوای غلغل این ساغر شکسته گلو
چرا ز پهنه اندیشه پر نمی گیرد ؟
چرا هنوز به کامم نشاط می بخشد ؟
چرا شراب ننوشیده مست می دارد؟
درون میکده پی شکسته خاموش
هنوز شعله یک شمع مرده می لرزد
هنوز جمع حریفان به سایه ها پیدا است
هنوز ورد شبانگاه غصه می شکند
چرا است دردل تاریکی این گل روشن ؟
هنوز تشنه عطش دارد ای پیاله تلخ
بزای دردل خود قطره های اشک بزای
فروچکان به دهانی که خاک خورده بسی
که گوش در پی بانگی که نارسیده به گوش
هماره چشم به راه است بر درازی راه
هنوز در بن این چاه سبز می روید
هنوز در دل اینغار سنگ می گرید
هنوز باد بیابان کرانه می جوید
هنوز جغد وفا بر خرابه می خواند
هنوز برگ خزان با ترانه می رقصد
چرا سیاه سیاهی نمی کند از تن؟
چرا به سایه نمی آرمد دمی خورشید ؟
که بر لبان هوس نشکفد گل بوسه
که دردهان عطش چشمه ها بخوشد باز
که تا به راه طلب پای رهروی ندود
     
  
مرد

 
« نیاز »

مهتاب دلپسند
دیری است کاین دریچه تو را انتظار بر
آغوش هاگشوده و خاموش مانده است
از کوه ها بر ای
بردشت ها بتاب
فانوس آسمان
امشب مرو به خواب
امشب اگر بر آبی
هر اشک شبنمی
لبخند می شود
وین دوزخ زمین
سیمینه چون بهشت خداوند می شود
از دست ها برای
در چشم ها بخند
مهتاب دلپسند
     
  
مرد

 
« اندوه سیمرغ »

نهاده آشیان بر کوه اندوه
منم سیمرغ پنهان از نظرها
دل بی تاب من در چنگ تشویش
نگاه خسته ام بر رهگذرها
شما ای دره های سرد خاموش
نواهای مرا در بر بگیرید
که گر روزی کسی بگذشت از این راه
بر او این قصه را از سر بگیرید
شبی سنگین به سنگستان این کوه
هجوم آورده بی پروا نشسته است
ربوده اختران آسمان را
نفس را بر نسیم خسته بسته است
به چشم انداز من امواج آتش
به سوی آسمانها می کشد پر
در آن گرداب سوزاننده آوخ
امید و عشق می سوزند یکسر
مرا این شعله ها می خواند از دور
دریغا بال من پرواز من نیست
نوایی نغمه ای بانگی سرودی
شگفتا در گلو آواز من نیست
پرستویی که بر بام بهاران
میان عطر گل ها لانه کرده است
کجا اندیشه پاییز دارد
که امیدش هزاران دانه کرده است
به شهر صبح رستنگاه خورشید
مرا هم آشیانی از طلا بود
چو بال و پر ز هم وا می گشودم
سحرگاهان مرا در زیر پا بود
به زیر این سپهر بی کرانه
جو ابر آسمان آزاد بودم
به دریا گر گذر می کردم از شوق
چون توفان غرقه در فریاد بودم
به زیر شاهبال سایه گستر
چه رستم ها که آوردم به میدان
چه بی سامان به هر کوهی پریدم
که امید بزرگم یافت سامان
پی آبادی ویرانه عشق
روان کردم به هر رزمی دلیری
پری کندم ز بال خویش و دادم
به هر دستی طلسم دستگیری
که تا رویینه تن پروردگانم
در آزادگی را پاس دارند
و گر در بند دیو و دد بماندند
مرا با آتش پرها بخوانند
کنون در چشم من امواج آتش
به سوی آسمانها می کشد سر
پر هر شعله فریاد است و افسوس
منم مرغی که دیگر نیستم پر
چنار پیر را مانندم کنون
فشاننده برگ ها در باد پاییز
فشرده ریشه در خاکستر خاک
مشوش مانده در شام غم انگیز
     
  
مرد

 
« بادبادک ها »

پای ما در سایه کوتاه بعد از ظهر
شوق ما در دل
بادبادکهای ما در آسمان سبز
بر تر از آن بامهای کاه و گل اندود
برتر از سر شاخه های کاج
برتر از آن کفتران تشنه در پرواز
سرخوش و مست و شناور بادبادکهای رنگارنگ
در میان جویبار باد
بادبادکهای شوق انگیز
کاشکی این بادهای آرزوپرور نمی خوابید
یا نمی آمد به دستم رشته ها کوتاه
تا چو پولک های شب پیمای رخشنده
من شما را روی بام آسمان پرواز می دادم
بادهای آرزوپرور
بادبادک ها
     
  
مرد

 
« کارگاه »

وقتی که پلکها چو دو گلبرگ مرتعش
بر چشم می کشند به نرمی نقاب را
در پای قلعه های کهنسال ناشناس
دست تو می زند در سنگین خواب را
دستم درون کارگه خویش می کشد
بر گوشه سپهر گل آفتاب را
ای دست های تنها
ای دستهای خالی
ای دستهای پاک
از تک کهکشان کدامین خدای یاس
انگور چیده اید؟
ای دستهای بسته
ای دستهای کور
بر سینه فراخ کدامین کویر غم
یک چشمه دیده اید ؟
تا کی است در کفم
گسترده درکویر
بی برگ و بار و بن
لب تشنه خشک و پیر
دستم که بی نوا است
همزاد بی ستاره و همدرد دستها است
یک شاخه جدا شده از جنگل شما است
لیکن شما به دست
در گور می کنید نهال شراب را
حال آنکه من به سینه افلاک می کشم
سرشاخه های تک پر از پیچ و تاب را
لیکن شما به دست
بر باد می دهید همه برگ های باغ
حال آنکه من ز سنگ
آتش برون کشیده و بر میکنم چراغ
وقتی که سوز گونه گلها شکسته است
وقتی که برف روی زمین ها نشسته است
کانون گرم و روشن اگر هست
درها به روی مردم آواره بسته است
ای دست بی پناه کست گرم می کند ؟
ایا کسی ز بی نوایی تو شرم می کند ؟
دست من آشیانه دستان سرد توست
می نالد ار ز لختی وتنهایی
این درد درد توست
ای دستهای کار
ای دستهای رنج
تا کی به دشتهای پر از انتظار خویش
غم بوته می نهید ؟
تصویر چشمه های چو خورشید را چه وقت
بر فرش این شبان دل افسرده می دهید ؟
بر سنگفرش نیلی شبهای شهرها
پیوندمی زنند به هر سو شهاب ها
چون نقشهای قالی سیمینه تار وپود
با پیچ و تاب ها
گویا به کارگاه خدایان آسمان
پر نقش می کنند رخ آفتابها
ای دست های عاشق
کز روزن دریچه دلهای مضطرب
گریان به روی هم
لبخند می زنید
آمد بهار عشق چه وقت ای نهالها
در باغ چشم ما
پیوند می زنید ؟
وقتی که روشنایی سرد سحرگهان
شوید چو شبنمی ز نگاه تو خواب را
در پای تک چشمه روشن تر از امید
در سینه غوطه داده گل آفتاب را
دستم درون کارگه خویش می کشد
از روی نقش تازه به نرمی نقاب را
     
  
مرد

 
« بیداری »

همی گویم که خوابی بود و بگذشت
بیابان را سرابی بود و بگذشت
به این پندار می بندم دو دیده
که شاید ببینم آن خواب پریده
ولی افسوس دیگر صحنه خالی است
ا آن پرده نقشی هم به جا نیست
منم تنها و این بیداری سرد
دل غمگین و چشم آسمانگرد
     
  
مرد

 
« مترسک »

دهقان پیر رفته و جا مانده است ازو
تنها مترسکش به دل دشت های عور
تنها همیشه تنها بر چوب پای خشک
حیران به روز خیره و حیران به شام کور
روزی که کار کشت و درو رو نقیش بود
او را میان مزرعه بر پا نهاده اند
و کنون که کوچ کرده گران بار رفته اند
تنها به حال خویشتنش وانهاده اند
چشمش نگاهبان زمینهای تشنه کام
پیراهنش پناه تن بادهای سرد
رقصان به بزم خالی مهتاب سبزفام
پیچان به زیر تابش خورشید هرزه گرد
گنجشکهای خرد هراسیده ازو
اما کلاغ زشت کلاهش دریده است
بازیچه ای است در کف بازیگران باد
در پچ پچ علفها این را شنیده است
دهقان پیر رفته و آن جاده کبود
پیغام این مترسک تنها نبرده است
گویی که گفته ای است به لبهای بی سخن
لیکن سکوت گفته ز لبها سترده است
تنها همیشه تنها بر چوب پای خشک
     
  
مرد

 
« تشویش »

من مرغ آتشم
شب را به زیر سرخ پر خویش می کشم
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیده های دروغین مشوشم




« شهر ما »

خورشید پیله ای است تب آورده
تن در گلیم ابر فرو کرده
دل مرده است روز
دم کرده است افق
زهر هوا کشنده و سوزان است
شهر گدا گردسنه باران است
خاک است روی برگ
خاک است روی گل
خاک است روی چهره هر دیوار
تا روی پلک پنجره ها خاک است
پوک است ناودان کهنه و در استخوان او
باد است می وزد
لب چک و سینه مال
له له زن و گداخته راه است می خزد
داغ است سایه های به سنگ اوفتاده داغ
کند است گامهای به راه اوفتاده کند
     
  
صفحه  صفحه 5 از 29:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA