انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« شبهای دشت »

شب های دشت از همه پیوندها رها است
شبهای دشت خلوت خاموش بادها است
پنهان و آشکار
در قلب دشت دست گون باز می شود
وین بوته عبوس
چون چنگیان پیر
با نغمه خوان باد هم آواز می شود
ای بی کرانگی
من آن گیاهکم که به امید زیستن
در جان خاک ریشه به هر سو کشانده ام
ای جاودانگی
یک گل به دست من نشکفته است و خارها
هر سو به دیده بانی یک گل نشانده ام
آری منم که در عطش آب سوختم
وین دشت پر ز غلغل پنهان چشمه ها است
چشم انتظار ابرم و باران ولی دریغ
ابری اگر به من گذرد اسب بادپا است
آخر دلم ز آبی این آسمان گرفت
ابر سیاه و گوهر باران او کجاست
سستی گرفت ریشه و جز رشته ای نماند
آن گردباد عاصی و طغیان او کجاست
این رشته گر نبود به پایم گره زد
یک روز چون کبوترکی می گریختم
دل بستگی نبود به خاکم اگر شبی
دامان چو باد بر تن خود می گسیختم
ای پیش تر گریخته از دیدگاه من
ای راه بی درنگ
ای دورتر دویده ز مرز نگاه من
ای باد بی لگام
حرفی است با شما
یک حرف یک پیام
شبهای دشت از همه پیوندها رهاست
شبهای دشت خلوت خاموش بادها است
     
  
مرد

 
« بهار می شود »

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود
     
  
مرد

 
« داربست »

من داربست گوشه این باغ بی گلم
ای نومیده تک
از جنگل بزرگم و در این زمین سخت
بنشسته ام به خاک
در خون من هنوز
شور ز نو شکفتن و جوش جوانه نیست
بنگر که در شکاف دلم از هوس تهی
سبزینه ای گلی که برآرد زبانه نیست
اما چه برگها
در جنگل نهفته جان باد می خورد
اما چه مرغها
از شاخسار خاطره پرواز می کند
بذری دگر به سینه این دشت کاشتن
طرحی دگر به باغ بهاران نگاشتن
در رهگذر غارت توفان ریشه کن
پیوند داشتن
رفتن ولی به لب
لبخند داشتن
بردار سر ز خاک
ای نازنین نهال
بر بازوان من بنه آن ساقهای ترد
آن میوه های کال
در پنجه های بسته تو این درنگ چیست ؟
گاه درنگ نیست
پیش ای و باز شو
بردست من بایست
بر دوش من بمان
هم بسته با شکسته دل پر نیاز شو
در گردنم بپیچ
بر پیکرم بتاب
بالا بگیر و بر شو در بام نیم روز
پر کن به جام سبز می از خون آفتاب
باشد به روزگاری از عهد ما نه دور
بینم به سایبان تو خورشید باده را
بینم به پایکوبی مستانه و سرود
انبوه خستگان غم از دل نهاده را
     
  
مرد

 
« جهان پهلوان »

جهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بمانا نیرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگین
مماناد آن خوی پاکی غمین
به تو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان تو را یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید و تنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاددست
که از پشت بسیار سال دراز
که این در به امید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی
طلوع تو را خلق ایین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سوسوی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمه آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
به گل سایه شمع پیچان همه
به یاد تو بس عشق می باختند
همه قصه درد می ساختند
که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی دود بر خامه رفت
جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها که بر شاخه تر شکست
بدی آمد و نیکی از یاد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هیاهوی مردانه کاهش گرفت
سراپرده عشق آتش گرفت
گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدان نکام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بیژن مهر در چاه ماند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاووش ها کشت افراسیاب
و لیکن تکانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم که در جوش نیست
مگر یاد خون سیاووش نیست ؟
از این گونه گفتار بسیار بود
نبودی تو و گفتنه در کار بود
کنون ای گل امید بازآمده
به باغ تهی سروناز آمده
به یلدا شب خلق بیدار باش
به راه بزرگت هشیوار باش
که درتنگنا کوچه نام و ننگ
که خلق آوریده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاینده ای
یکی پیک پر شور اینده ای
بر این دشت تف کرده از آرزو
تویی چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده ای
که بالا گرفته برآورده ای
به شکرانه این باغ خوشبوی کن
تو از باغی ای گل بدان روی کن
کلاف نواهای از هم جدا
پی آفرین تو شد یک صدا
تو این رشته مهر پیوند کن
پریشیده دل ها به یک بند کن
که در هفت خوان دیو بسیار هست
شگفتی دد آدمی سار هست
به پیکار دیوان نیاز ایدت
چنان رشته ای چاره ساز ایدت
عزیزا ! نه من مرد رزم آورم
یکی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت
ببخشا سخن گر درازا کشید
که مهرت عنان از کفم وا کشید
درودم تو را باد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش و کم
که مردی نه درتندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است
     
  
مرد

 
« دیدار »

شب تیره می نماید اگر باز باک نیست
خورشید باده دارم و ساقی است یار من
با غم بگو که یک تنه مرد تو بوده ام
کنون بترس از صف دشمن شکار من
امشب درون باغچه من گلی شکفت
امشب به بام خانه من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده ای نواخت
آمد در این غبار سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر کرشمه و تالب و توان گرفت
رویای سرد خفته من با بهار گل
آتش درون سینه اش افتاد و جان گرفت
آشفته طرح پیکر او حد و رنگ یافت
در روشنای دیده امیدوار من
بیرون شد از سیاهی و بگذاشت گام را
در آٍتان زندگی من نگار من
بی پرده دیدم عاقبت آن پای درگریز
آن ناشناس رهزن خواب شبانه را
لب بسته واگشوده به من نغمه نگاه
دیدم که می شناخته ام آن ترانه را
پرسان او به هر طرف و راه از او تهی
جویان او به هر در و خالی از او نگاه
پویان بسی به هرزه شدم تا کران گرفت
این را مه گرفته و دل تنگ سال و ماه
سیمای گونه گونه گرفت و هزار نفش
ماه به موج غوطه وری بود و تاب داشت
می جستمش نبود و چو در می شتافتم
او نیز بی قرار به راهم شتاب داشت
آخر ز دشت بخت گرفتم نصیب خویش
گر تاخت بی لگام به هر سو سمند من
یک دم مرا به کام دل خود رها کنید
آهووشی دویده درون کمند من
اینک کنار پنجره جان دمیده است
چون شاخ گل شکفته ز لبخند آفتاب
امید آن که ساقه اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
     
  
مرد

 
« کودک و میوه »

نازک نهال من
با میوه های کال
پنهان به برگ آبی پیراهن سپید
گیسو به بر فشانده و دارد به من نگاه
ر سایه بار دیده امیدوار او
من همچو کودکان
دزدانه اوفتاده به بستان دیگران
بی تاب دستیابی و ترسنده از گناه
     
  
مرد

 
« من آن خموش درختم »

هزار شاخه کشیدم به روشنایی روز
ز قعر ظلمت با جان نشسته در آغوش
به هر پیاله برگی ستاره چین گشتم
ز آبگیر فلک در تک شب خاموش
درون جنگل وحشت به خوابگاه وحوش
به چتر خویش برآوردم آشیانه ماه
ز میوه ه های به جان پروریده افکندم
هزار گوهر رخشان به چشمه های سیاه
چه پیک ها که چو مرغان عشق پر دادم
به قله های مه آلود و محو اینده
چه سایه ها که به دست نوازش افشاندم
به خستگان گرانبار ره گشاینده
من آن سترگ درختم که در کناره راه
شکسته بال نشسته است چشم بر صحرا
من آن خموش درختم که نغمه در من نیست
مگر مه باد برآرد ز جان من آوا
شکسته ساق من و باز هم چنان مانده است
نیاز پیچش نیلوفری به پیکر من
شب آمده است بیا ای گیاه وحشی خوی
بیا بیا و سحر کن شبی تو در بر من
     
  
مرد

 
« کنار غم »

شاخ گلم گل به شاخسار ندارد
باغ من ای بلبلان بهار ندارد
باز کجا می پری ؟ هوای که داری ؟
هیچ کست ای دل انتظار ندارد
دوست سلامی به روی دوست نگوید
یار پیامی ز کوی یار ندارد
این همه دفتر که مهر مهر بدان خورد
خط وفایی به یادگار ندارد
بر سر بازار قدر عشق چه پرسی
سکه قلبی که اعتبار ندارد
بس سببی نیست این جدایی دلها
سنگ به سنگ دگر قرار ندارد
دست تمنا در امید نجوید
پای گریزان ره فرار ندارد
ساقی در خدمت است و باده به ساغر
بزم دریغا شرابخوار ندارد
شیهه کشد دم به دم سمند همآورد
رخش چه سازد که شهسوار ندارد
آه که دارد زمانه شام گهر ریز
وای که صبح شکوفه بار ندارد
ای تن توفان کشیده چشم فروبند
از ره دریا که غم کنار ندارد
چون به وصالی امید نیست سیاووش
شعر و سرود امیدوار ندارد
     
  
مرد

 
« نامزدی »

شاپرک وار و سبک جان می پریم
از سر هر لحظه بی بازگشت
پیش رومان بیشه های آرزو
پشت سر شیرین و تلخ سرگذشت
شرم در چشم و حیا برگونه ها
هر دو پنهانی به هم دل می دهیم
پیش می رانیم در بحری غریب
موج غم ها را به ساحل می دهیم
از محبت ما به گرداگرد خویش
پیله زرینه تاری می تنیم
خنده های بی دلیلی می کنیم
حرف های نا به جایی می زنیم
او نگاهم می کند صیاد عشق
من نگاهش می کنم آهوی رام
او ز سویی من ز دیگر سو به شوق
هر دو می بافیم تار و پود دام
ای سبکبارام بر این دشت بزرگ
توشه امید در انبان کنید
از نشاط و از جوانی هر چه هست
در بغل در پیرهن پنهان کنید
کاندر این راه بیابان دراز
چشم دارد بر شما غولی سیاه
می رباید بوسه هاتان را ز لب
می کند گل خنده هاتان را تباه
از سر هر لحظه بی بازگشت
شاپرک وار و سبک جان می پریم
ارمغان روزهای دور و دیر
عطری از عشق و جوانی می بریم
     
  
مرد

 
« کلید »

دستهای ما
شاخه ها کشیده درپناه هم
لانه پرنده ای است
دستهای ما
در مسیر بازوان بی قرار ما
جویبار زنده ای است
دستهای ما پیمبران خامشند
ایه های مهرشان به کف
بر بلور جانشان
داغ و بوسه آشکار
دستهای ما
رهروان سرخوشند
دست ما به عشق ما گواست
دستهای ما کلید قلبهای ماست
     
  
صفحه  صفحه 8 از 29:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA