ارسالها: 181
#101
Posted: 19 Aug 2013 19:27
بی نام
گاه می خواهم دفتر شعرهایم را پاره کنم
خود را از این دیار سرگشته و آواره کنم
گاه می خواهم از همه عالم محو گردم
در سراچه خیال خود به واقعیت خود برگردم
گاه می خواهم زنده شود رسم شاد زیستن
در جام جهان نما شراب عشق ریختن
گاه می خواهم منجمد شوم در قلب احساس
از من تو قلب هر انسان یک جا یک انعکاس
گاه می خواهم به همه بگویم که عاشقم
عاشق عالم و هر چیز که می گذرد از خاطرم
گاه می خواهم بر خیزم و فراموش کنم خستگی
پرواز کنم بر فراز کهکشان ها بی هیچ دلبستگی
گاه می خواهم تن به مرگ کنم تسلیم
بعد پشیمان می شوم ز این تصمیم
گاه می خواهم همانند دود غلیظ سیگاری
با قطرات باران هم بستر شوم از فرط بیداری
گاه می خواهم اما این همه خواست
در گذر از تک تک لحظه های ماست
پس می گذرم تا روزگاری که در قفس
نباشد آوایی جز آوای درد هر هم نفس
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#102
Posted: 20 Aug 2013 10:28
به دنبال چیستی در این عالم
پریی چو حوا یا فریب خورده چو آدم
برخیز و خارج شو تو از این خانه تنگ
که تمام سیب های این باغ کالن
سوالیست می کند فکرم را درگیر خود
چه میپرستند این کعبه پرستان به جای بت
گر خالق در ماورای آسمانست پس چرا
بت دیگران شکستند و علم کردند بتان خود
این فضولان که می کنند فتنه افکنی
نه دوست تو اند و نه از قبیله دشمنی
اینان گوشت مردار حقیقت می خوردند
گر باورشان کردی بدان که ابلهی
چرخش عالم گیتی نیست عجیب
این آسمان و زمین نیستن زهم غریب
آنچه عجیب است و وجودی پیچده در اوست
انسان است که هم نوع خورد را نمیگیرد حبیب
گفتمش شعر کهن چیست مرد
گفت پیاله ای از آن شراب درد
گفتم پس برخیز و بیار تو شراب
که خواهم شوم با گذشتگان هم درد
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#103
Posted: 20 Aug 2013 10:50
به زمین گفتم گرده چه می گردی
گفت من گرد خورشید فروزان می گردم
به خورشید گفتم تو گرد چه می گردی
گفت من گرد وارث خدا روی زمین میگردم
روزی معشوق را با دیگری دیدم از دور
سخت پریشان شدم و گشتم رنجور
رو به خدا کردم و گفتم که چرا
گفت این عشق نبود ای عاشق مغرور
تنهایی از همه عالم و این کنج اتاق
ارث من و مرگ هردم می آید به سراغ
اما با این همه آن را دوست می دارم
که نشدم با ضربه شلاق ستمگر چو الاغ
سهراب گفت که واژه ها را بشور
شستم و چیزی از واژه نماند جزنور
نوری که برآن واژه ای پاک نشدنی بود
آن عشق بود که ماند و نخفت در گور
این شراب تلخ عجب زهر عجبیست
هر درد انسان را این شراب طبیبیست
پس اگر آن را گزیدم من را چه باک
که درد تنهایی داشتم و او حبیبیست
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#104
Posted: 20 Aug 2013 11:48
جدا افتاده
روزی نیست از خود نپرسم من کیستم
در این عالم در گردش بی پایان من چیستم
گذشت روزها گاه عذاب آور است
گذر از گذر قلبم بر این باور است
کس ندیدم که چیره گردد بر عالم چنین
نه از گدا و زاهد صومعه نه از پادشاه و کین
به کجا می روید و به کجا میروم نمیدانم
من خود را در آیینه زندگی ابد نمی یابم
ایام گذارن است و من را پیر می کند
این قطار من را میکشد به زیر می کند
صدای ناله ها میشنوم ز هر گوشه ای
چه می توانم بکنم که جز درد ندارم توشه ای
من عشق را در نگاه دیوانه ای به ماه دیدم
من از درخت زندگی میوه ی ممنوعه را چیدم
چه می توان کرد؟ که می داند؟
که تا چند در این عالم دون می ماند؟
گویند خودکشی گناهیست که ندارد بخشش
که می توان بخشش درد را کند درکش
حال میروم به اجبار به سوی ثانیه بعد
شاید که رسد از آسمان پادزهر این درد
شاید و شاید و شاید گویید این خدا
داخل شو تو بمن که نیستی ز من جدا
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#105
Posted: 20 Aug 2013 12:03
بخشش
شبی سرد رفتم به سوی می خانه
شیخ را دیدم که شکسته بودو گشتم دیوانه
گفتم تو را شیخ چه شد که گشتی چنین
گفت زاهدان کردن می خانه دل را ویرانه
خواستم که شمشیر برکشم و به جنگ روم
شیخ گفت برگردد تو ای جوان به کاشانه
گر تو نیز بری دست به زور و شمشیر
چه فرق داری با آن جانیان دیوانه
من از این حرف عجیب گشتم شگفت
آری این است رسم بخشش شاهانه
آن پارسا درس پارسایی داد من را آنشب
من آنشب گوهر جان دیدم در آن ویرانه
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#106
Posted: 21 Aug 2013 12:22
امیدوارم یه تاپیکم بدید به من که اشعارمو توش بنویسم نمی دونم شاید ارزش نداره اینا مثل همه ی اشعار نمی دونم
بشکستند عالمیان بشکستند
زاهدان و ابلهانشان بتان آرزویم را بشکستند
من ندانم که چرا ولی قلبم را بشکستند
شاید از عطش قدرت و ثروت و شهوت بود
شاید ز حسادت و رشک ندانم که چرا مرا بشکستند
از هیچ احدی نیامد صدایی که چرا
زمانی که کمر مرا در پیشگاه خدا بشکستند
من اشک می ریختم و فریاد میزدم ای خدا
زمانی که جام زندگی را پیش رویم بشکستند
تو نیز ندادی دستی ز کمک از برای من
در جایی که انسانیت را در چشمانت بشکستند
چه باید می کردم از دست این عالم پست
که عالم وآدم در سر و روی هم بشکستند
گرچه گفتند ز نخست که لا اکراه فی دین
اما مرا هم چون بت های کعبه درهم بشکستند
گفتند آزادی و تازیانه به افکار من زدند
جانم بگرفتند و جام آزادی را بشکستند
نخواستم که گریه کنم تا سیل عالمیان ببرد
لیکن آنها سد رودخانه اشک مرا بشکستند
خواهم که کمی شراب خورم تا ندانم که چه گذشت
دریغ که جام و قدحم و کوزه را نیز بشکستند
حال جز این کنج خرابات ندارم دگر جایی
من نترسم ز عالمیان که همه چیزم را بشکستند
جز خدا دگر نیستم روی امیدم به کسی
چراکه کتیبه عهد آدمیت را بشکستند
بگذرید کنون از این شعر و روید گرد انجمن
چرا که هزاران سال است که ما را بشکستند
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#107
Posted: 22 Aug 2013 10:11
ادامه
در باغ بودم گفتش درختی کهن به من
مخور غم و برخیز و نشین تو بر چمن
خوش باش و گذر کن تو از این جهان گذران
که نبودی و بودند اینان و آنان و دگران
گر سخت می گذرد تو سخت نگذر
این مهر نشانی است بر حلقه این در
گر روزگار نمی چرخد بر وفق مراد
تو شکر کن هر چه به تو خدایت داد
دست گیر که دستت را گرفت ایزد
که ظالمان ندارند باور که جان ز بدن خیزد
این جهان کار شگفتی دارد
در کالبدش اسراری دارد
تو اسرار همه عالم هستی و بس
عشق و عشق و دگر نماند هیچ کس
دانم که سوختن چیست چرا که سوختم
در آتش حرص انسان چشم به آسمان دوختم
رسد ز ایزد باران و دهد تو را نجات
گر می خواهی اسرار برگرد تو به ذات
میرسد روح القدس کمکش درآخرین لحظه
نیست جز مهر حقیقت او بر این صفحه
نترس و بذر ایمان بکار در قلب خویش
تو رفتی تمام راه را گر خدا را داری به کیش
که نیست هیچ رسم و کیشی جز دین خدا
دین عشق دین معشوق را نیست حکمی جدا
من برخاستم و شدم جاری چو رود
هر چه لجن بود حل شد در زلالی زود
زندگی جاریست و زنده ام من به امید
چرا که این بار مرگ در شیپور زندگی دمید
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#108
Posted: 23 Aug 2013 20:48
..........................
تا به امروز
هروز می گذشت
تا به امروز
از خویش نمی گفتم
از درونم از لحظاتم
من هستم صدای آشنای اعتراف
که می گوید بی هیچ واسطی
هیچ دروغی و بعد در آخرین لحظاتم
محو میشوم در گذر زمان
و میروم از پی سرنوشت خویش
پس اگر مرا ندیدی در نور آشنا
بدان که به سایه مرگ پیوستم
من .....
نمی دانم نمی دانم
نمی دانم از کجا شروع باید کرد
پسری سرد هستم
که در این سن از جام مرگ
مست است
درونی دارم به لطافت احساس
اما من غرق در لجن زارم
اما من خسته و مروارید
می چکد از چشم زارم
از دنیا چهره ی نکو و قلبی
پر درد دارم
اما روح من در تسخیر شیطان
آن فریبنده ذات است
من خویش را فریب می دهم
من دروغ می گویم بخود
هر بار که لبان گناه را می بوسم
متاسفم که نتوانستم
مرا ببخش
تو
اگر جایی برای بخشش مانده
اگر قلبت را بی اعتمادی
از من نرانده
مرا ببخش
بدون محاکمه ببخش
حال میروم
این جنگ نهایی خواهد بود
آخرین جنگ
جنگ من با من
یا من خویش را نابود میکنم
یا در نور حقیقت محو میشم
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 24568
#109
Posted: 28 Aug 2013 14:52
سکوت می کنم دیگر صدایم را نخواهی شنید
دیگر برایت حرف نخواهم زد
من تمام احساسم را در اشگهایم خلاصه می کنم تا نوازشگر گونه هایم شوند
من سکوت می کنم و در دل تو را فریاد می زنم
شاید دیگر تو را نبینم
اما تو هر روز در کلمه به کلمه حرفهایم متولد می شوی
و یادت همیشه در ذهنم تداعی می شود.
من تو را هر شب آرام در ترانه هایم تکرار می کنم
و تو زیباترین غزل عاشقانه ای هستی که من برای دلم سروده ام.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#110
Posted: 30 Aug 2013 14:45
در پرچین خیالم تو را مهمان لحظه های سبز و شادم می کنم
و برایت استکانی لبریز از احساس داغ درونم می ریزم
تا گرمای عشقم وجود پر مهرت را گرم کند
و سردی روزگار را از یادت ببرد.
می خواهم که باور کنی نفسهایم را پیشکش نفسهایت خواهم کرد
و برایت از آسمان خیالم هزاران ستاره خواهم چید
می خواهم باور کنی که چشمهایم برای تو می بارند
تــــــــا
رنگین گمان بعد از بارش را به تو هدیــه دهند
بــه تــــــــو کــــه
لایق بهترینی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند