ارسالها: 1131
#161
Posted: 18 Feb 2015 10:58
مرا ببین،
نه در سیاهی های کاغذ...
مرا بجو،
در آن شعر هایی که نگفته ام هنوز!
نگرانم
نگران دگرانم
نگران سر بی درد زمانم
کاشکی عقربه ی ساعت من خسته شود
و دگر بیهوده؛
نرسد هی به زمان آغاز!
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 2890
#162
Posted: 8 Sep 2015 16:44
✪ تنهـــــــــــا او . . .
゚゚゚ ₪₪₪₪░₪₪₪₪░₪₪₪₪░₪₪₪₪ ゚゚゚
゚゚゚ ░₪₪₪₪░₪₪₪₪░₪₪₪₪░ ゚゚゚
همـــــه شب ، همه روز چه ســـــــوزها که می آید بر جــــــــــان ُ دلم
سوزشـــــــی پر ســـــــوز و درد کز فراقــــــــش نیست این عجیب درد
صد گل و صد باغ بیشه در جــــــــــوار ، ولیکن کی شود به ماننــــــد او
به طنین ِ نـــوای او چه کسی رسد ، هیهــــــــات که هیچ و هیـــــــچ !
از رویای شــــــــبانه ، گریه ها ، صد آه و ناله چیده ام من اوی تنــــها را
او هست ، همه جا ، همه وقت ، حتی به لابه لای چشمهای بسته ام
نه سراب ست ُ نه ابهام ُ ، نه سایــــــه ای که محو شود به آنی از درون
رگ و ریشــــه است او ، استخــــوانم را به لرز ُ جان را به کف می برد او
نور افشـــــانی ست او ، شاه چراغی ست او ، یکتـا و بی همتاست او
شـــــوری ست او ، حــــــالی ست او ، همه زرق و برق دلــــم ست او
نباشد دلتنگیست ُ باشد نیز دلتنــــــگی ، این عجیب ست بس عـجیب !
تک خنــــــده اش جان می دهد ، غرق در شـــــــادی به پروازم می آورد
゚゚゚ ░₪₪₪₪░ ゚゚゚
【چه مسرور ُمغرورم با او ، همچو رویایی که رویایم بود 】
【و باید که بر هـــم زد ، زمین ُ زمان را برای داشتن اش】
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 22
#164
Posted: 25 Nov 2016 22:56
مردها هر چقدرم بزرگ میشن ولی مادرشون رو دوست دارن و انگار همیشه مثل یه نوزاد هستن راستش مردها یه جورایی نیاز به تر و خشک کردن دارن تا روزی که میمیرن من الان سالهاست از مادرم دور هستم و اون داره پیرتر میشه ، راستش دوست دارم سر بذارم روی دامنش دست بکنه توی موهام و دستهاش رو ماچ کنم دوست دارم گرمای بدنش رو حس کنم .روزهای غربت سنگین هستن ولی راستش من موقتی توی غربتم یه ندا از درونم داره میاد که باید در خاک مادریم بمیرم در جایی که مادرم منو به دنیا آورد و با خاطراتم بزرگ شدم...
مادر دوست دارم
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#165
Posted: 25 Nov 2016 22:59
راستش شعر از طبع برمیخیزه نه با زور بخوای شعر بگی
شعر یه جورایی گفته های درونته اما با زبانی مملو از استعاره ها و تمثیل ها و ده ها آرایه ی دیگه یه کتاب خاطراتی دارم که روزنوشت هامو اونجا مینویسم بعضی اوقات ورقش میزنم مثلا میرم سه سال پیش میبینم چقدر نظرات عوض شده یا مثلا یه خاطره ای نوشتم ولی یادم نمیاد کجا بوده و چجوری بوده اما چند روز پیش به شعرهای گذشته ام رجوع کرده ام حس غریبی باهاشون داشتم !!اول فکر کردم آیا من بودم اونا رو نوشتم ؟چقدر غریب هستند؟بعد که دوباره فکر کردم دیدم آره اون بودم و الانم جسمم همونه ولی روان و اندیشه هام عوض شدن یعنی زمان اونا رو در خودش مستحیل کرده و من آدم دیگه با تفکرات جدیدی شما اما یه چیزی در من هیچوقت عوض نشد
حماقت ها و شجاعت ها!!!!!
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#166
Posted: 25 Nov 2016 23:01
برسیم ؟
یا فقط به خاطره ای در ذهن دیگران تبدیل میشیم که با گذر هر چه بیشتر سالها و اوقات دیگه از اون تب و تاب میفتیم و کم کم فراموش میشیم ؟
فتح بابی دارم به مقوله ی خودکشی
راستیش یه زمان میخواستم خودکشی کنم حالا دلیلش مهم نیست ، اما اون لحظه مهم این بود دیگه در توان خودم نمیدیدم که در میان خوک ها و بزغاله و سگ ها و گرگ ها بلولم..
خورجینی از بدبختی ها با خودم داشتم که هم توشون مقصر بودم و هم نبودم اما اون لحظه چیزی برام مهم نبود فقط میخواستم به نیستی برم !!
اما چیز جالبتر میدونید چی بود ؟؟
مادر من تازه یاد گرفته بود با موبایل کار کنه و من موبایلم روی سایلنت نبود دیگه دراثنای خودکشی بودم دیدم داره میلرزم خواستم ببینم کیه که افکارمو به هم ریخته ؟؟
دیدم شماره ی مادرمه!!!
من همه چیز زو تحمل میکنم اما گریه پدر مادرم رو نمیتونستم!!!!
فقط همینو
نکن به خاطر من ، بذار من مرگت رو نبینم!!!
راستش من در جایگاه یک مادر نیستم ولی میدونم خیلی حالش خراب بود
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#167
Posted: 25 Nov 2016 23:03
زمان شاید مقوله ای بی معنی باشه یعنی درواقع ذهن ماست که زمان رو میسازه اما در دنیای خارجی زمان وجود نداره و در واقع تواتر لحظه ها رو به وصل میکنیم سپس اسم اون رو میذاریم زمان مثلا برآمدن خورشید رو میگیم طلوع و رفتن آفتاب رو میگیم غروب و برای اون لحظه قایل میشیم این در واقع همون اشتباهی هست که انسان ها رو برای همیشه گمراه کرد..
حال اگر خاطره رو در گذشته معنی کنیم ، میبینیم اس الاساس بی معناست چون ما همیشه در پس و پیش نیستیم بلکه همین الان در حال هستیم و وقتی محو حال بشیم ،دیگه مغز سویچی روی گذشته نداره البته این نظر منه اما انسان به دلیل ساختار مغزش و قسمت های متعدد و رابطه ی روانی اون با جسمانیتش هیچوقت نمیتونه از لحظه ای که از اون عبور کرده دست بکشه یا حداقل به دست فراموشی بده.
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 22
#168
Posted: 26 Nov 2016 04:39
ندای شهودم پیداست
فاش میکند راز هستی ام را
در آینه ی خودپرستی
انعکاس نادانی را میبینم
در پژواک رفتارها ، قانون طبیعت را میجویم
تا کی صورتگر خوشی های دروغین؟
تا کی تبسم های دروغین؟
تا کی کنایه های اعجاب انگیز؟
دست به دست میشوم در شهوت نگاه ها
پرواز واژگان از یک قدمی فراتر نمیرود
افسوس که رنجبر هیچ شدم
هیچ
""آوا""
به دنبال تولدی دیگر نیستم
من به نیروانا نخواهم رفت
من در ”آنجا بودن”نیستم
من از اشراق سخنی ندارم
ابرمرد خود را به دار آویختم
من از هستندگی نیست گشتم
من از "ترکیب" پندی نگرفتم
””آوا””
ارسالها: 5333
#169
Posted: 31 Dec 2016 11:28
آب را اسراف کردن شیوه ی انصاف نیست
هیچ کاری توی دنیا بدتر از اسراف نیست
با همین اسراف بعد از مدتی خواهیم دید
گل می آید جای آب از شیرو آن هم صاف نیست
چندسالی می شود که برف و باران کم شده
آسمان هم موضعش نسبت به ما شفاف نیست
رود پرآبی که آبش از سرت هم می گذشت
می رسد روزی که حتی تا کنار ناف نیست
فکر کن رفتی دبلیو سی(WC)و د رپایان کار
ناگهان می بینی آنجا آب در اطراف نیست
خوابی دیدم که سیمرغ از عطش جان دادو گفت:
بنده دیدم، آب حتی پشت کوه قاف نیست
آنکه چون من مشکلش آب است و شعرش آبکیست
آدمی دل سوز باید باشد و علاف نیست
ویرایش شده توسط: foozool_bashi