ارسالها: 7122
#201
Posted: 12 Nov 2020 10:09
آخرین قطار
خورشيد اميد را
در مغرب نا اميدي
سلاخي ميكنند...
...
عقربه هاي خسته ساعت
فرا رسيدن شب را
در اين ظلمت بي انتها
نويد ميدهند...
...
سرزمينهاي اندوه بي پايان من
مرا
فرياد ميزند...
...
بايد رفت
بايد
فعل رفتن را سرود
بايد
رفت...
...
من
برميخيزم
و گلهاي مصنوعيم را
آب ميدهم...
...
میروم
و بغچه تنهائيم را
برميدارم
و اندوهم را
و احساسم را
در آن ميگذارم...
...
هيچكس
مرا
بدرقه نخواهد كرد...
...
باز هم
بار تنهائيم را
به تنهائي
بر دوش
ميكشم...
...
در ايستگاه سرنوشت
آخرين قطار
منتظر است...
...
چشمان خيسم را ميبندم
بليطم را ميدهم
و
دلتنگ
ميروم...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 7122
#202
Posted: 21 Nov 2020 23:20
احساسم را برمیدارم...
گلهاي حسرت
امشب
چقدر عطر تنهايي ميدهند...
...
(بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را كه به اندازه پيراهن تنهائي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
بايد امشب بروم...)
...
اندوهم را برميدارم
و برشانه هاي زخمي ميگذارم
جاده منتظر ماست
و تنهايي
تنها همراه تو
در سرزمينهاي اندوه بي پايان من...
...
گاهي تو را ميخوانند
و تو
ميروي
تا به جايي نرسي
تا كسي را نبيني
تا برنگردي...
تو ميروي...
...
من
آبي سادگيم را
با سبزي صداقت مي آميزم
و برسپيدي احساسم
نقش عشق ميكشم...
...
من
من ميروم
و ميميرم
و تو
ميماني
و ميپوسي...
...
حرفهاي دلم را
در گوش باد
زمزمه خواهم كرد
نگاه خسته ام را
آشيان پرندگان مهاجر خواهم نمود
نوازش دستانم را
به قاصدك خواهم بخشيد
شبها،تنهائيم را
با ستاره قسمت خواهم كرد
و ماه را
دوست خواهم داشت...
...
احساسم را برميدارم
و ميروم...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 7122
#203
Posted: 22 Nov 2020 22:50
یک زمانی درگیر یک رابطه عاشقانه با پسری که اهل خوی بود شدم.
خوی یه شهر کوچک تو آذربایجان غربی هست.نزدیک چالدران و مرز ترکیه.
خیلی از هم دور بودیم اما این رابطه عاشقانه خیلی بالا گرفت.اون موقع جفتمون وبلاگ داشتیم و کلی برا هم شعر عاشقانه گفتیم.
هر روز ساعتها با هم حرف میزدیم و هربار پول موبایلم چند صد هزار تومن میومد و بابام کلی جار و جنجال بپا میکرد.تازه بیشتر تماسها از طرف اون بود.
خیلی پسر خوبی بود.خیلی صاف و ساده و عاشق بود.
تو زندگیم دونفر دیوانه وار عاشقم شدند که اولینش این بود.
اما خوب دور بودیم و بچه بودیم و نمیشد.باش به هم زدم.قلبش شکست.از اون ور دنیا کوبید اومد دنبالم.اما خوب نمیشد.وبلاگ و تموم شعرهای عاشقونش رو حذف کرد و دیگه شعر نگفت.شهرش رو ول کرد و اومد تهران و گرافیک خوند و زندگیش زیر و رو شد...
به هر کی عاشقم شد ضربه زدم و نابودش کردم.هیچوقت لیاقت عشق رو نداشتم.
دلم براش تنگ شده و خیلی پشیمونم.امیدوارم منو ببخشه.
این شعر یکی از شعرهای عاشقانه ای بود که براش گفتم.اون زمان که براش میمردم.
عشق
تقديم به تمام غنچه های پرپر
تمام هستيم...
تقديم تو باد...
تقديم تو...
كه تنها دليل بودن شدي...
و ماندن...
و ادامه دادن...
تويي كه بهانه اي شدي...
براي شعر گفتن...
براي خنديدن...
و گريستن...
...
چترم را بستم...
و بارون رحمت خدا بر سرم باريد...
و تو...
قسمت من شدي...
...
در سرزمينهاي اندوه بي پايان من...
تنها تو...
همسفرم شدي...
تا سياه قلم وجودم...
در رنگين كمان حضورت...
آبرنگ شود...
...
چقدر دوري...
و چقدر نزديك...
و من...
چقدر اين چقدر ها را دوست دارم...
...
دوست دارم...
بادبادكي باشم...
در آسمان آبي عشق تو...
دوست دارم...
دوست دارم...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 7122
#204
Posted: 23 Nov 2020 23:26
میروی
همه ميمانند...
و...
تو ميروي...
...
زير شلاق باران...
چقدر سنگين و آرام...
قدم...
از قدم...
برميداري...
...
بر شانه هاي خميده ات...
كدامين اندوه...
اينچنين...
سنگيني ميكند...
و كمر شكسته ات...
يادگاري كدام بيداد...
و بيداد گريست...
...
چه زخم آشنايي...
بر سينه داري...
...
دريغ...
دريغ از آشنايي...
و خنجر...
...
ميروي...
و ردي از خون...
از خود...
به يادگار ميگذاري...
...
زير شلاق باران...
تو ميروي...
سرد و سنگين...
و...
زير تيغ آفتاب...
ما ميمانيم...
با دلخوشيهامان...
...
تو ميروي...
و ميماني...
و...
من ميمانم...
و ميپوسم...
...
ديگر...
پرواز را...
به خاطر نميآورم...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 310
#205
Posted: 24 Nov 2020 00:36
در طلوع چشمانت،
رنگ عاطفه
چون نسیمی در بهارستان عشق
می وزد
بر دار آویخت صداقت را
مرا در غم دروغ محو ساخت
ارسالها: 7122
#206
Posted: 24 Nov 2020 23:56
کاش
كاش به دادم مي رسيدي...
وقتي تنها بودم...
و...
درمانده...
...
كاش به دادم ميرسيدي...
آنگاه كه ميخواندمت...
و نبودي...
...
براي من...
هيچوقت...
نبودي...
تا سر برشانه هايت بگذارم...
تا برايت گريه كنم...
هيچ وقت نبودي...
...
هيچ ميداني...
من از انتهاي شب مي آيم...
انتهاي تاريكي...
و نااميدي...
از سرزمينهاي پست ولع...
از روزگار سياه دو رويي...
از سايه سار نهالهاي كمر شكسته...
از عطر گلهاي پرپر...
از نواي رودهاي خشكيده...
از سرزمين بالهاي شكسته...
و...
سينه هاي زخمي...
هيچ ميفهمي؟
...
سالهاست كه با قاصدك در سفرم...
سالهاست...
آي كولي سرگردان سرزمين اندوه...
مرا ببين كه...
سرگردان...
سراب...
آرزوهاي...
يك دل ساده و مهربانم...
ببين...
...
دستهاي سبز...
و با طراوتت...
چه مظلومانه...
در كوير زرد روزگار...
پژمرد...
...
من در حيرتم...
در يك قلب كوچك...
چه اندوه عظيمي...
لانه ميكند...
و شانه هاي نحيف...
ضربات شلاق ناكسين را...
چگونه تحمل ميكنند...
كمر هاي خميده...
زير بار روزگار...
چگونه نميشكنند...
و آنكه در چشمانت مي نگرد...
چگونه دروغ مي گويد...
من حيرانم...
حيران...
...
كاش به دادم ميرسيدي...
وقتي صدايت ميزدم...
كاش...
...
خسته ام...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 7122
#208
Posted: 27 Nov 2020 00:22
نقاب
خواسته ما...
تنها چيزي است كه در زندگي اهميت ندارد...
...
هميشه...
حقيقت...
آخرين چيزيست كه ميپذيريم...
...
بيش از هر چيز...
با وجدانمان...
ميجنگيم...
...
بيش از هر كس...
عدالت را...
محكوم ميكنيم...
...
هميشه...
روئياهايمان را...
زنده به گور ميكنيم...
...
دروغ را...
ميستاييم...
...
قبل از هر كس...
قاتل درونمان ...
كودكييمان را ميكشد...
...
هميشه...
نقابي...
بر چهره داريم...
نقاب عشق...
يا...
زندگي...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 141
#209
Posted: 29 Nov 2020 12:59
Streetwalker
اشعار و نوشته هایتان بی نهایت زیباست.
ببین چــه آسون زدی قلبمو شکستی
ارسالها: 7122
#210
Posted: 4 Dec 2020 22:15
اون زمان که بچه بودم تلوزیون کارتون دخترک کبریت فروش رو پخش میکرد.این داستان معروفی بود از هانس کریستین اندرسون.
خلاصه،داستان دختربچه کبریت فروشی بود که یک شب زمستانی از سرما میمیره اما لحظات آخر عمرش سعی میکنه با آتش زدن کبریتها خودش رو گرم کنه و رویاهای زندگیش رو تو نور کبریت میبینه و...
اون زمان که این کارتون پخش میشد من چهارزانو پاش مینشستم و های های گریه میکردم.
شاید حالا خودم دخترک کبریت فروش شده باشم...
دخترک کبریت فروش
براي تو...
اي همه باور من از عشق...
...
اندوه مرا ميخواند...
اندوه مرا ميخواند...
و تو را...
...
بيا...
بيا و با من باش...
بيا و دستان سبزت را...
به گونه هاي خيسم بسپار...
بيا...
...
آي...
دخترك كبريت فروش...
آنشب...
چه بر تو گذشت...
آنشب...
كه برف...
ميهمان ضيافت كبريتهاي تو بود...
و ماه...
برق چشمانت را...
به تماشا نشسته بود...
آنشب...
كه ستاره ها...
تو را...
نجوا ميكردند...
...
هيچ ميداني...
من...
و اندوه...
از پشت پنجره ها...
چه با حسرت...
تو را مينگريستيم...
هيچ ميداني...
...
سرزمينهاي اندوه بي پايان من...
تو را...
بي تابي ميكند...
...
اندوه منتظر ماست...
بيا...
بيا تا برويم...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ویرایش شده توسط: Streetwalker