ارسالها: 24568
#81
Posted: 28 Jun 2013 20:52
باز هم دلتنگ شده ام برای تو و خاطراتی که هرگز قادر نخواهم بود آنها را فراموش کنم .
هرچند تو آنها را به فراموشی سپرده باشی .
دلتنگم برای طلوعها و غروبهای با هم بودن
برای دنیای عاشقانه ای که سرشار از روزهای طلائی و شبها ی نقره ای بود .
نمی دانم باورت می شود که هنوز تو را دوست دارم و هر لحظه مرور می کنم محبتی را که در روح و جسممان عجین شده بود ؟
ای کاش می دانستی که چگونه خلوتگاه ذهنم را با یاد خودت به وجد می آوری .
باور کن که هنوز رد پای محبت هایت در قلبم به چشم می خورد و یادت د رذهنم تا ابد باقی است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 90
#82
Posted: 12 Aug 2013 18:24
هوای گریه
دلم هوای گریه داره ولی اشکم نمیاد
زخمیه دلم ولی یه زره دردم نمیاد
هیشکی با منو دل دیوونه کاری نداره
من دارم میمیرم و کسی سراغم نمیاد
درد من اینه که اون حرفامو باور نداره
هرچی میگم عاشقم باز غرورش کم نمیاد
چشامو میخوام ببندم روی عشق آدما
از همه دل بکنم حالا که عشقم نمیاد
دل من یه کاسه خونه غمی داره به خدا
پیش این قلب شکستم چیزی جز غم نمیاد
اگه رسم دنیا اینه باشه حرفی ندارم
اما به دلم بگیم چرا کنارم نمیاد؟
یه چیزی بین همه عاشقا هست بهم بگین
اسم اون چیه آخه به خدا یادم نمیاد
اما شادیم مجازات دل من این بوده
که باید تنها بمونم کسی پیشم نمیاد
خستگی وجودمو گرفته و خوب میدونم
آخر قصه واسه دلم یه مرحم نمیاد
شدم اینجا تــــو قفس تـــو بغض و گریه زندونی
خیلی وقته یه ملاقاتی واسه دل اسیرم نمیاد
اون که واسه دیدنش لحظه شماری میکنم
عمریه واسه دیدن من یه بار هم نمیاد
هر چی میخونم و دل رو میزنم به عاشقی
انگاری دروغ و نیرنگ به نگاهم نمیاد
به خدا سخته من از ته دلم اونو بخوام
ولی اون میگه که عشقش به دل من نمیاد
چی بگم شاید قسمت این دلم تنهاییه
هر کاریم بکنم که عشق پاکم نمیاد
دیگه نه حوصله ی دلو دارم نه گفتنو
نه میخوام تنها باشم نه عاشقی کنم...بیاد
شــرمنـده ایــم ز دوســت کـه دل نیـــسـت قـابلـــش
بـایـــد بـرای هـدیــه ســـری دســـت و پـا کنیـــــم...
ارسالها: 181
#83
Posted: 13 Aug 2013 17:40
اشعار خودم
اول از همه سلام دوم اینکه این شعرام هرکی کپی گرفت نام این بنده حقیرم ذکر کنه
خب این شروع کارم هست پس یکی از شعر های نوم شروع می کنم تفسیرش می کنم توضیح هم میدم که بفهمید چیه من فعلا اینجا میزارم تا مدیران مجاب شن که آیا نوشته های من ارزش یک تاپیک رو داره یا نه
اولین شعر به سبک شعر نو هست و این شعر تحت تاثیز صادقت هدایت نوشتم تحت تاثیر بوف کور که افراد از دنیای خود زده میشن وبه سایه های مرگبار تنهایی پناه می برن و در آنجا چیزهای غیر قابل وصف را مشاهده می کنند و در مسیری نا معلوم پا می گذارند. این شعر شرح حال خودم و درگیری با هویت خودم هست هویتی که وجودش در طغیان آتش روزگار می سوزه اما این سوختنی متفاوته همانند ققنوس که میسوزه تا ققنوسی نو از خاکسترش ایجاد بشه و نزدیک ترین ارتباط من با مرگ هست؛ که در هاله ای از شک شکل می گیره اگه بخوام واضح تر بگم براتون این حرکتی به سمت اولین سوالیست که باهاش متولد شدیم و تا آخر عمر شاید عذابمون بده و شاید در رودخانه زندگی حل بشه
ساعتی از شب گذشته بود
من در اتاق خاکستری خود
در حال چیدن ستارگان از شیشه پنجره بودم
باد می وزید و زمزمه غریب خویش را
در لا به لای دستانم می سرود
به سرعت برگشتم به دیوارها نگاه کردم
نمی توانستم رنگ ها را تشخیص دهم
سفید سیاه خاکستری شاید هم قرمز!
آری شاید به رنگ خون من بود
از ترس به گوشه ای
از اتاقم پناه بردم
دستانم را برسر گذاشتم وآرام با خود زمزمه کردم
برخیز از این مکان نفرین شده بیرون شو
برخیز برخیز
احساس تنگی نفس عمیقی کردم
به کف اتاق خویش افتادم
گویا عالم هستی من را خدای خویش تصور می کرد
اما خالقی در حال مرگ
حس کردم دیوار های اتاق به سمتم حرکت می کنند
خواستم برخیزم خواستم برخیزم
در چشمان اشگ گره می خورد
گره ای کور گره ای تنگ
و جاری می شد از گوشه ی چشمانم
کاش به حرف درونم گوش می کردم
کاش از این کابوس فرار می کردم
کابوس؟
آری باید این یک کابوس باشد
کابوسی که مرز حقیقت و واقعیت را در هم شکست
می خواستم فریاد کمک سر دهم
فریاد در گلویم خفه شد
مادر
پدر
کمکم کنید
خدایا خدایا
کمکم کن
دیوارهای اتاق هر لحظه تنگ تر میشد
سنگینی عجیبی بر روی قلبم حس کردم
آه آه
مرده ام ؛خدایا ؛مرده ام؛ کمکم کن
زجری بی پایان قلبم را احاطه کرده بود
ناگاه سکوتی مرا فرا گرفت
زندگی خویش را خارج از کالبدم در پیش روی خویش دیدم
زندگی از پیش رویم گذر کرد
لب هایم را گاز می گرفتم از شدت درد
نفس بند آمد
مرا خوابی سنگین فراگرفت
دیگر هیچ از آن شب کذایی را یاد ندارم
جزء خوابیدن در آغوش ستارگانی که چیدم
و شاید آن ستارگان میوه ممنوعه بود
شاید...
خورشید من را نوازشی نو داد
من صبح هنگام در حالی که صدای اذان را
از مسجد دوردست می شنیدم
در کف اتاق خود بیدار شدم
و به سختی خود را تا لبه ی پنجره کشیدم
و طلوعی دیگر را نظاره کردم
و گمان بردم که شبی که گذشت کابوس بود
در آن سکوت با صدای جیغ مادرم
برگشتم
آه خدای من ؛ من ...من...
و به جنازه خود در وسط اتاق خیره شدم
در حالی که از لبانم خون جاری بود
و در آن نگاه بازه جسد خود چشم در چشم
زمان را منجمد دیدم
نمی توانستم بگویم چه برسرم آمد اما
آنشب من از تنهایی زیاد
به مرگ پناه بردم
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#86
Posted: 13 Aug 2013 19:00
این شعر درباره دیدار هست و سبکش مثنوی هست
روزگاری عشق را دیدم در نگاه مست او - دل را همچو قلفی بست بر بست او
از خنده اش قلبم غرق میشد در سرور - معشوق زیبای من بود غرق غرور
هر گاه دیده اش بر دیده ام می گشت چیره - میشدم به آن عشق جاودانه خیره
خورشید؛ بی نگاه خیره اش بود بی محتوا - شب هنگام همچو نور ماه؛ عطرش پخش میشد درهوا
هر بوسه ای زهرناک از آن جام شراب - می کرد مرا هر دم مست و خراب
عمرم گل بود در قفسی بی کلید - من آن عقابی بودم که از عشق زمینی نپرید
من هچو صیدی و او صیاد من - با یاد او می گذاشتم چشم بر چشم روی هم
هرگاه تنش پیچید گرد تنم - دیریده میشد لباس و پیرهنم
بوسه باران از لب تا گردن و گوش - من و او می فشاردیم هم را در آغوش
روزگار گذشت و چرخ فلک حسود - روحم را در مبارزه ای دیرینه فرسود
من خسته و به عشق آن ماه - هرشب میکردم به آسمان نگاه
جان سوخته بودم و شنیدم از ستارگان - که دیگر نخواهد آمد آن ماه زمان
تیری از غیب به قلبم فرو نشست - آه سخت من در بغض گلویم شکست
دست بردم در آسمان از پی دعا - فریادم بر کرانه ی آسمان پیچید ای خدا
مرا نه بهشت خواهم نه کفر و دین - بیا و درد دل بنده ی خود ببین
خدا خاموش ماند و گفت به خویش - بی چاره فریب خورد ز خویش
سر به بیابان گذاشتم و فریاد کردم - مست و زخمی خود را خراب کردم
در آن شب چنان خود را ز عشقش هلاک کردم - که گرگان بیابان از برای من تا صبح دم عزا کردن
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#87
Posted: 13 Aug 2013 19:17
دوتا دو بیت هم میذارم
این جام شراب که از آن می؛ می نوشی
ون در طلب مستی و خرابی می کوشی
چه دانی که چند آمدند و رفتند از این عالم
که این خرقه روزگار برتن خویش می پوشی
این عجوزه پیر که می خورد تن آدمیان
گوشت و پوست و خون همه ی عالمین
دانی که نبوده قبل از خویشش؛ خویش
پس تکیه به چه زمینی کرده اید شما آدمیان
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#88
Posted: 13 Aug 2013 19:46
اینم دوتا دوبیتی دیگه
دست در آن زلف پریشان کردم باری
مست از نگاهش و نبود بر او راهی
بوسه او گزید چنان لبانم را سخت
که صد بار سخت تر از خوردن هزاران تازی
گفتم تو ارباب کرم باش و ببخش به من عشقت
گفتا به شرط انکه جان دهی و ز دنیا کنی هجرت
گفتم که قبول جان سپردن در راهت ارزوی من
بگرفت جان را ولی زند قلبم با بردن اسمت
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#89
Posted: 14 Aug 2013 09:46
فرار بزرگ
گاهی پیش میاد که انسان می خواد از شرایط یا محیط زندگی یا ازفرهنگ یا حتی از خودش فرار کنه شعر فرار بزر شعری تو غالب مثنوی هست که داستان جوانان عاصی و بریده ای هست که جامعه آرزوهای اونها رو از بین می بره و مردمان حسودی که وقتی خودشان به جایی نمی رسند حاضر نیستند کی دیگر هم به اونجا برسه مردمانی که نمی تونن با هم دیگه بخندند و می خوان همه چیز در انحصار خودشون باشه اگه پول برا خودشون باشه اگه سلامتی برا خودشون باشه اگه زیبایی و تحصیلات و خوشبختی هست بر خودشون باشه و در اینجاست که جوانی که این سبک زندگی حیوانی رو نمی پسنده قصد می کنه شبانگاه کوله بارش رو برداره و بره
شنیدم از مردی که تقدیر بشر مرگ است وبس _ پس ما را چه چاره است وقتی در بند است پا و دس
این حرف ماند در گوشه ی ذهنم چند سالی _ تا که سوخت هر چه داشتم از آرزو و آمالی
شب خود سر مست و خراب از خون رزان بود _ آسمان پر ستاره و چشمم بر این دریا؛ رود روان بود
به فکر تقدیر خویش و حق خویش بودم _ میشست همه افکارم را اضطراب در سیلاب رودم
خسته همچو هزاران هزار خسته و درمانده _ منتظر همچو آنان که از کاروان خویش جامانده
می دانستم اعتراض از پیش خدا بردن _ ندارد پاسخ و به که از غصه به تنهایی مردن
روزها از پس هم گذشت و من شدم آگاه _ که عمرم سخت تلف شد در این دنیا
از مردمم جز رنج نصیبم نشد چیزی دگر _ بر کنج خلوت نشسته و گذاشتم دست به سر
ناگه برخاستم ز جا و برداشتم آن کوله بار _ جمع کردم هر چه داشتم تا روم از این دیار
دلخون از مردمم و دنبال راه نجات خویش _ گرفتم راه نا کجا آبادی را به پیش
واژه ها دیگر نداشت معنایی از برای ام _ دریا های آرزو شد همه از دم سراب ام
خسته از فرط پیمودن این راه دراز _ نشسته و دست بردم از بر چنگ و ساز
حال در دنیای فراموشی می بردم به سر _ مهم نبود از برایم چیز دگر
چنان در آن کنج خلوت با خویش خواند ام _ که تا قیامت درآغوش تنهایی ماندم
اما از کرده خویش نشدم هزگر پشیمان _ با تنهایی عهد بستن به که با خونخوران گردی هم پیمان
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد
ارسالها: 181
#90
Posted: 14 Aug 2013 15:11
اینم یه دوبیتی دیگه
اگه شبیه خیام هست دلیلش حلول رو استاد در روحه من هست بس به رسم شاگردی امرزش می طلبم براش از حضرت دوست
من گمان بردم که فقط من مست زاده شدم
از برای جنگ با رسم عجیب فلک آماده شدم
حال که می گذرد به سرعت از دیدگانم تاریخ
مطمئینم گشتم که در این ۲۰سال ؛هزار ساله شدم
پاییز یکی از فصل های سال هست بهار هم میاد