غزل شمارهٔ ۹۹ آنزمان مهر تو میجست که پیمان میبستجان من با گره زلف تو در عهد الستنو عروسان چمن را که جهان آرایندبا گل روی تو بازار لطافت بشکستدلم از زلف کژت جان نبرد زانک دروهندوانند همه کافر خورشیدپرستچشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخوابهیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمستخسروانند گدایان لب شیرینتخسرو آنست که او را چو تو شیرینی هستدلم از روی تو چون مینشکیبد ز آنرویببرید از من و در حلقهٔ زلفت پیوستدوش گفتم که بنشین زانک قیامت برخاستفتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشستزادهٔ خاطر خواجو که بمعنی بکرستحیف باشد که برندش بجهان دست بدست
غزل شمارهٔ ۱۰۰ رخسار تو شمع کایناتستوز قند تو شور در نباتستریحان خط سیاه شیرینپیرامن شکرت نباتستخضرست مگر که سرنوشتشبرگوشهٔ چشمهٔ حیاتستبرعرصه حسن شاه گردونپیش دو رخ تو شاه ماتستیک قطره ز اشک ما محیطستیک چشمه ز چشم ما فراتستعنوان سواد خط سبزتبرنامهٔ نامهٔ نجاتستوجهی ز برات دلربائییا نسخهئی از شب براتستآخر به زکوة حسن ما رادریاب که موسم زکوتستخواجو ز تو کی ثبات جویدز آنروی که عمر بی ثباتست
ا غزل شمارهٔ ۱۰۱ ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختستسروم از ریحان تر برگل نقاب انداختستبرکنار لالهزار عارضش باد صباسنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختستحلقههای جعد چین بر چین مهفرسای رایک بیک در حلق جانم چون طناب انداختستتا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بندبرکنار دانه دام از مشک ناب انداختستآندو هندوی سیه کار کمند انداز راهمچو دزدان بسته و برآفتاب انداختستمنکه چون زلفش شدم سرحلقهٔ شوریدگانحلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختستمردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیستچون بخونریزی سپر بر روی آب انداختستساقی مستان که هوش می پرستان میبردگوئیا بیهوش دارو در شراب انداختستدر رهش خواجو به آب دیده و خون جگردل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست
غزل شمارهٔ ۱۰۲ ایکه لبت آب شکر ریختستبر سمنت مشگ سیه بیختستنقش ترا خامهٔ نقاش صنعبر ورق جان من انگیختستساقی از آن آب چو آتش بیارکاتش دل آب رخم ریختستبا تو محالست برآمیختنگرچه غمت با گلم آمیختستدر سر زلف تو ز آشفتگیباز بموئی دلم آویختستخانهٔ دل عشق بتاراج دادعقل ازین واقعه بگریختستخون دل از دیدهٔ خواجو مگرعقد ثریاست که بگسیختست
غزل شمارهٔ ۱۰۳ کارم از دست دل فرو بستستعقلم از جام عشق سرمستستزلف او در تکسرست ولیکدل شوریده حال من خستستبا دلم کس نمی کند پیوندبجز از حاجبش که پیوستستهر کجا در زمانه دلبندیستدل در آن زلف دلگسل بستستیا رب این حوری از کدام بهشتهمچو مرغ از چمن برون جستستبا منش هر که دید میگویدفتنه بنگر که با که بنشستستعجب از سنبل تو میدارمکه چه شوریدهٔ زبر دستستدل ریشم چو در غمت خون شدمردم دیده دست ازو شستستگرچه بگسستهئی دل از خواجوبدرستی که عهد نشکستست
غزل شمارهٔ ۱۰۴ خطی کز تیره شب برخور نوشتستچه خطست آن که بس در خور نوشتستاگر چه در خورست آن خط ولیکنخطا کردست کان برخور نوشستخطا گفتم مگر سلطان حسنشبراتی بر شه خاور نوشتستو گر نی اجری خیل حبش راخراج روم بر قیصر نوشتستو یا توقیع ملک دلبری رامثالی بر مه از عنبر نوشتستبشیرینی بتم بستست گوئیبدان افسون که برشکر نوشتستهمه راز نهانم مردم چشمبیاقوت روان بر زر نوشتستتو گوئی منشی دیوان تقدیرمرا این در ازل بر سر نوشتستبچشم عیب در خواج میبینیدچو میدانید کاینش سرنوشتست
ا غزل شمارهٔ ۱۰۵ جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتستسنبلش در پیچ و ما را رشتهٔ جان تافتستآن دو افعی سیاه مهره بازش از چه رویهمچو ثعبان برکف موسی عمران تافتستجادوی مردم فریب او چو خوابم بسته استزلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتستگر نمیخواهد که ما را رشتهٔ جان بگسلدآن طناب چنبری بهر چه چندان تافتستمهر رخسار تو در جان من شوریده دلهمچون ماه چارده در کنج ویران تافتستآن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغکز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتستباده پیش آور که از عکس می و مهر رختدر دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتستبنده تا دست طلب در دامن عشق تو زدهرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بودبا تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست
غزل شمارهٔ ۱۰۶ ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتستزآتش روی تو آب گل سوری رفتستدر دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنیلب شکر شکنت عذر دهانت گفتستهمچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوشزانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتستدل گم گشته که بر خاک درت میجستمگوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتستچون توانم که ز کویت بملامت برومکاب چشم آمده و دامن من بگرفتستاز سر زلف درازت نکنم کوته دستکه بهر تار سر زلف تو ماری خفتستاحتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدتگل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتستبسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترابدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتستگر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتستچه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست
غزل شمارهٔ ۱۰۷ جانم از غم بلب رسیدهٔ تستدلم از دیده خون چکیدهٔ تستراستی را قد خمیدهٔ مننقشی از ابروی خمیدهٔ تستطوطی جانم از پی شکرتزآشیان بدن پریدهٔ تستبا لب لعل روح پرور توجوهر روح پروریدهٔ تستشاید ار سر نهند سردارانپیش رویت که برکشیدهٔ تستدل شوریدگان بی آرامدر سر زلف آرمیدهٔ تستدیده نادیده میکنی و مرادیده پیوسته در دو دیدهٔ تستبنده را کو به زر کنند بهابیبها بنده زر خریدهٔ تستدل خواجو بجان رسید و مراجان غمگین بلب رسیدهٔ تست
غزل شمارهٔ ۱۰۸ گر حرص زیردست و طمع زیر پای تستسلطان وقت خویشی و سلطان گدای تستای صاحب اجل که روی در قفای دلرخش امل مران که اجل در قفای تستگر نفس راه میزندت کاین طریق نیستاز ره مرو که پیر خرد رهنمای تستزین تابخانه رخت برون بر که کایناتیک غرفه بر در حرم کبریای تستجای وقوف نیست درین دامگاه دیوبگذر که این مزابل سفلی نه جای تستاز ره مرو بنغمه سرائیدن غرابچون مرغ روح بلبل بستانسرای تستبر فرش خاک تکیه زدن شرط عقل نیستچون تختگاه عالم جان متکای تستای یار آشنا که دم از خویش میزنیبیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تستخواجو اگر بقا طلبی از فنا مترسچون بنگری فنای تو عین بقای تست