غزل شمارهٔ ۱۰۹ مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تستدل بر امید وعده وجان در قفای تستسهلست اگر رضای تو ترک رضای ماستمقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تستزین پس چو سرفدای قفای تو کردهایمما را مران ز پیش که دل در قفای تستگردن ببند مینهم و سر ببندگیخواهی ببخش و خواه بکش رای رای تستتنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته استهر ذرهئی ز آب و گلم در هوای تستآزاد گشت از همه آنکو غلام تستبیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تستای در دلم عزیزتر از جان که در تنستجانی که در تنست مرا از برای تستاین خسته دل که دعوی عشق تو میکندسوگند راستش بقد دلربای تستخواجو که رفت در سر جور و جفای توجانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
غزل شمارهٔ ۱۱۰ دلبرا خورشیدتابان ذرهئی از روی تستاهل دلرا قبله محراب خم ابروی تستتا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروزشاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تستشهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاببارها افتاده در پای سگان کوی تستذرهئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیرکافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تستنافهٔ خشک ختن گر زانکه میخیزد ز چینزلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تستهر زمان نعلم در آتش مینهد زلفت ولیکجان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تستاز پریشانی چو مویت در قفا افتادهامنیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تستبا تو چیزی در میان دارد مگر بند قبازان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تستنکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیزیا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تستگر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریستهر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
غزل شمارهٔ ۱۱۱ پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادستبلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادستآنکه گویند که برآب نهادست جهانمشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادستهر نفس مهر فلک بر دگری میافتدچه توان کرد چون این سفله چنین افتادستدل درین پیرزن عشوه گر دهر مبندکاین عروسیست که در عقد بسی دامادستیاد دار این سخن از من که پس از من گوئییاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادستآنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشتخشت ایوان شه اکنون ز سر شدادستخاک بغداد به مرگ خلفا میگریدورنه این شط روان چیست که در بغدادستگر پر از لاله سیراب بود دامن کوهمرو از راه که آن خون دل فرهادستهمچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاکچند روی چو گل وقامت چون شمشادستخیمهٔ انس مزن بردر این کهنه رباطکه اساسش همه بی موقع و بی بنیادستحاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو راشادی جان کسی کو ز جهان آزادست
غزل شمارهٔ ۱۱۲ جانم از بادهٔ لعل تو خراب افتادستدلم از آتش هجر تو کباب افتادستگر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشمهر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادستباز مرغ دل من در گره زلف کژتهمچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادستای که بالای بلند تو بلای دل ماستدلم از چشم تو در عین عذاب افتادستدست گیرید که در لجه دریای سرشکتن من همچو خسی بر سر آب افتادستخبر من بسر کوی خرابات بریدکه خرابی من از بادهٔ ناب افتادستتا چه مرغم که مرا هر که ببیند گویدبنگر این پشه که در جام شراب افتادستخرم آن صید که در قید تو گشتست اسیرحبذا دعد که در چنگ رباب افتادستای حریفان بشتابید که مسکین خواجوبرسرکوی خرابات خراب افتادست
غزل شمارهٔ ۱۱۳ بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادستوانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادستعارضت در شکن طره بدان میماندکافتابیست که در عقدهٔ راس افتادستزلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنونلب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادستسرو را گر چه ببالای تو مانندی نیستبنده با قد تواز سرو سهی آزادستهیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیستبد نهادست که سر بر قدمی ننهادستهرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شادمادر دهر مرا خود بچه طالع زادستدل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شوربده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادستدر غمت همنفسی نیست بجز فریادمچه توان کرد که فریاد رسم فریادستبیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجوگر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
غزل شمارهٔ ۱۱۴ رمضان آمد و شد کار صراحی از دستبدرستی که دل نازک ساغر بشکستمن که جز باده نمیبود بدستم نفسیدست گیرید که هست این نفسم باد بدستآنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدماین زمان آمد و در مجلس تذکیر نشستماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتمایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جستدر قدح دل نتوان بست مگر صبحدمیکه تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بستخون ساغر بچنین روز نمیشاید ریخترک بربط بچنین وقت نمیباید خستماه روزه ست و مرا شربت هجران روزیروز توبهست و ترا نرگس جادو سرمستهیچکس نیست که با شحنه بگوید که چراکند ابروی تو سرداری مستان پیوستوقت افطار بجز خون جگر خواجو راتو مپندار که در مشربه جلابی هست
غزل شمارهٔ ۱۱۵ بشکست دل تنگ من خسته کزین دستمشاطه سر زلف پریشان تو بشکستدارم ز میان تو تمنای کناریخود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بستعمری و بافسوس ز دستت نتوان دادعمر ار چه به افسوس برون میرود از دستاز دیده بیفتاده سرشکم که بشوخیبر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشستتا حاجب ابروت چه در گوش تو گویدکارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوستای دانه مشکین تو دام دل عشاقاز دام سر زلف تو آسان نتوان جستمعذورم اگر نیستم از وصل تو آگاهکانرا خبرست از تو کش از خود خبری هستگویند که خواجو برو از عشق بپرهیزپرهیز کجا چشم توان داشتن از مست
غزل شمارهٔ ۱۱۶ زلال مشربم از لفظ آبدار خودستنثار گوهرم از کلک در نثار خودستمن ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنمکه هر که فرض کنی شاه و شهریار خودستاگر حدیث ملوک از زبان تیغ بودمرا ز تیغ زبان سخن گزار خودستنظر بقلت مالم مکن که نازش منبمطمح نظر و طبع کان یسار خودستتوام بهیچ شماری ولی بحمداللهکه فخر من بکمالات بیشمار خودستچو هست ملک قناعت دیار مالوفمعنان عزمم از آنرو سوی دیار خودستز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلندز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودستچرا بیاری هر کس توقعم باشدکه هر که هست درین روزگار یار خودستجهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشتگمان مبر که جهان نیز برقرار خودستمرا بغیر چه حاجت که در جمیع امورمعولم همه برلطف کردگار خودستاگر در آتش سوزان روم درست آیمکه نقد من بهمه حال برعیار خودستچه نسبتم ببزرگان کنی که منصب منبنفس نامی و نام بزرگوار خودستمرا ز بهر چه بردل بود غبار کسیکه گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودستچرا شکایت از ابنای روزگار کنمکه محنت همه از دست روزگار خودستباختیار ز شادی جدا نشد خواجوچه بختیار کسی کو باختیار خودست
غزل شمارهٔ ۱۱۷ چو طلعت تو مرا منتهای مقصودستبیا که عمر من این پنجروز معدودستمقیم کوی تو گشتم که آستان ایازبنزد اهل حقیقت مقام محمودستدلم ز مهر رخت میکشد بزلف سیاهچرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودستمن از وصال تو عهدیست کارزو دارمکه کام دل بستانم چنانکه معهودستز بسکه دل بربودی چو روی بنمودیگمان مبر که دلی در زمانه موجودستاگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیستمرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودستدلم ز زلف تو بر آتشست و میدانمکه سوز سینه پر دود مجمر از عودستچه نکهتست مگر بوی لاله و سمنستچه زمزمهست مگر بانک زخمه عودستاگر مراد نبخشد بدوستان خواجوخموش باش که امساک نیکوان جودست
غزل شمارهٔ ۱۱۸ هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدستبس که برنرگس مخمور چمن خندیدستمردم از هر طرفی دیده در آنکس دارندکه مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدستایکه گفتی سر ببریده سخن کی گویدبنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدستگوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروشبخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدستزان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چینشده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدستسر آن زلف نگونسار سزد گر ببرندکه دل ریش پریشان مرا دزدیدستخبرت هست که اشکم چو روان میگشتیدر قفای تو دویدست و بسر غلتیدستدم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابدکه دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدستهر چه در باب لب لعل تو گوید خواجوجمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست