انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 94:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۹


مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست

زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست

گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست

آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست

ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست

این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند
سوگند راستش بقد دلربای تست

خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۰

دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست

تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست

شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی تست

ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست

نافهٔ خشک ختن گر زانکه می‌خیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست

هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تست

از پریشانی چو مویت در قفا افتاده‌ام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست

با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست

نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز
یا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تست

گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست

دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست

یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست

آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست

خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست

خیمهٔ انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست

حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۲

جانم از بادهٔ لعل تو خراب افتادست
دلم از آتش هجر تو کباب افتادست

گر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشم
هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست

باز مرغ دل من در گره زلف کژت
همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست

ای که بالای بلند تو بلای دل ماست
دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست

دست گیرید که در لجه دریای سرشک
تن من همچو خسی بر سر آب افتادست

خبر من بسر کوی خرابات برید
که خرابی من از بادهٔ ناب افتادست

تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید
بنگر این پشه که در جام شراب افتادست

خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر
حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست

ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو
برسرکوی خرابات خراب افتادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۳

بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضت در شکن طره بدان می‌ماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست

ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

وقت افطار بجز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۵

بشکست دل تنگ من خسته کزین دست
مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

دارم ز میان تو تمنای کناری
خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست

عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد
عمر ار چه به افسوس برون می‌رود از دست

از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی
بر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشست

تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید
کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست

ای دانه مشکین تو دام دل عشاق
از دام سر زلف تو آسان نتوان جست

معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه
کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست

گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز
پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۶

زلال مشربم از لفظ آبدار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست

من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست

اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست

نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست

توام بهیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من بکمالات بیشمار خودست

چو هست ملک قناعت دیار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست

ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست

چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست

جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست

مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست

اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من بهمه حال برعیار خودست

چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من
بنفس نامی و نام بزرگوار خودست

مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست

چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست

باختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو باختیار خودست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست
بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز
بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه
چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم
که کام دل بستانم چنانکه معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی
گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست
مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم
که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست
چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش که امساک نیکوان جودست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸

هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 94:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA