انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 94:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹

وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست

آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست

باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۰

چو از برگ گلش سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست

به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقاش ازل نقش تومی‌بست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۱

گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست
رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست

رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست
نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست
زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست

لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست
لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست

نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست
وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست

باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست
وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست

مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست
باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست

سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست
بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست

نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست
غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست

تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست
برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۲

شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارست
شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چنین زلف دلبندست
فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست
شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست

چه منزلست مگر بوستان فردوسست
چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست

چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش
چو تار طره او روز من شب تارست

بسرسری سر زلفش کجا بدست آید
چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست

تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز
بیا که جان عزیز منت خریدارست

بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد
من آدمیش نگویم که نقش دیوارست

چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم
چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست

درون کعبه عبادت چه سود خواجو را
که او ملازم دردی کشان خمارست

عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش
که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۳

به بوستان جمالت بهار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست

میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست

خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست

مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست

بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست

زخون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست

چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۴

نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست
وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکر به می سرشته که یاقوت احمرست

زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست

در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست

برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست

برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست

موئی بباد داده که عود قماری است
زاغی بباغ برده که خال معنبرست

سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست

قوس قزح نموده که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست

از شمع چهره داده فروغی که آتشست
برگوشوار بسته دروغی که اخترست

در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۵

سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست

امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست

ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست

چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست

بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست

عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست

کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمهٔ انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۷

ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست

همچو نقشت خامهٔ نقاش صنع
صورتی صورت نمی‌بندد که بست

دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست

در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست

تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست

مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست

آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست

دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست

باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸

گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست

گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 94:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA