غزل شمارهٔ ۱۱۹ وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدستآنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدستچون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروتگر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدستجفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسوطاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدستسر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتادیا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدستآن خط سبز که از شمع رخت دود برآورددود آهیست که در آتش روی تو رسیدستای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتادخرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدستباد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیستخنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدسترقمی چند بسرخی که روان در قلم آمداشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدستخواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانیهمه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
غزل شمارهٔ ۱۲۰ چو از برگ گلش سنبل دمیدستز حسرت در چمن گل پژمریدستبه عشوه توبهٔ شهری شکستستبه غمزه پردهٔ خلقی دریدستز روبه بازی چشم چو آهوشدلم چون آهوی وحشی رمیدستچه رویست آنکه در اوصاف حسنشکمال قدرت بیچون پدیدستچو نقاش ازل نقش تومیبستز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدستتو گوئی در کنارت مادر دهربشیر بیوفائی پروریدستز گلزار جنان رضوان بصد سالگلی چون عارض خوبت نچیدستپریشانست زلفت همچو حالممگر حال پریشانم شنیدستمسلمانان چه زلفست آن که خواجوبدان هندوی کافر بگرویدست
غزل شمارهٔ ۱۲۱ گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارسترقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارسترشتهئی برقمر انداخته کاین مار سیاهستنقطهئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارستمشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرستزلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارستلل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثستلاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارستنرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستستوندرو باده اثر کرده که در عین خمارستباد بویش بچمن برده که این نکهت مشکستوز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارستمرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبستباد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارستسر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینستبوئی از طره فرستاده که این باد بهارستنرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحستغمزهاش قصد روان کرده که هنگام شکارستتهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوستبرقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
غزل شمارهٔ ۱۲۲ شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارستشراب نوشگوار از لب شکر بارستکمند عنبری از چنین زلف دلبندستفروغ مشتری از عکس روی دلدارستنوای نغمه مرغ از سرود رود زنستشمیم باغ بهشت از نسیم گلزارستچه منزلست مگر بوستان فردوسستچه قافلهست مگر کاروان تاتارستچه لعبتست که از مهر ماه رخسارشچو تار طره او روز من شب تارستبسرسری سر زلفش کجا بدست آیدچو سر ز دست برون شد چه جای دستارستتو یوسفی که فدای تو باد جان عزیزبیا که جان عزیز منت خریدارستبنقش روی تو هر آدمی که دل ندهدمن آدمیش نگویم که نقش دیوارستچو چشم مست ترا عین فتنه میبینمچگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارستدرون کعبه عبادت چه سود خواجو راکه او ملازم دردی کشان خمارستعجب مدار ز انفاس عنبرآمیزشکه آن شمامه ئی از طبلههای عطارست
غزل شمارهٔ ۱۲۳ به بوستان جمالت بهار بسیارستولیک با گل وصل تو خار بسیارستمدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتستچه حالتست که او را خمار بسیارستمیم ز لعل دل افروز ده که جانافزاستوگرنه جام می خوشگوار بسیارستخط غبار چه حاجت بگرد رخسارتکه از تو بردل ما خود غبار بسیارستمرا بجای توای یار یار دیگر نیستولی ترا چو من خسته یار بسیارستبروزگار مگر حال دل کنم تقریرکه بردلم ستم روزگار بسیارستزخون دیدهٔ فرهاد پارههای عقیقهنوز بر کمر کوهسار بسیارستصفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغنوای قمری و بانگ هزار بسیارستچه آبروی بود بر در تو خواجو راکه در ره تو چو او خاکسار بسیارست
غزل شمارهٔ ۱۲۴ نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرستوز طره طوق کرده که از مشک چنبرستتعویذ دل نوشته که خط مسلسلستشکر به می سرشته که یاقوت احمرستزلف سیه گشوده که این قلب عقربستروی چو مه نموده که این مهر انورستدر خواب کرده غمزه که جادوی بابلستدر تاب کرده طره که هندوی کافرستبرقع ز رخ گشاده که این باغ جنتستوز لب شراب داده که این آب کوثرستبرطرف مه نشانده سیاهی که سنبلستبر برگ گل فشانده غباری که عنبرستموئی بباد داده که عود قماری استزاغی بباغ برده که خال معنبرستسیمین علم فراخته کاین سرو قامتستوز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرستقوس قزح نموده که ابروی دلکشستابر سیه کشیده که گیسوی دلبرستاز شمع چهره داده فروغی که آتشستبرگوشوار بسته دروغی که اخترستدر جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمستدر گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
غزل شمارهٔ ۱۲۵ سحر بگوش صبوحی کشان بادهپرستخروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مستمرا اگر نبود کام جان وعمر درازچه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هستاگر روم بدود اشک و دامنم گیردکه از کمند محبت کجا توانی جستامام ما مگر از نرگس تو رخصت یافتچنین که مست بمحراب میرود پیوستز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهرچو آبگینه دل نازک قدح بشکستچگونه از رجام شراب برخیزدکسی که در صف رندان دردنوش نشستبمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزندبدین صفت که شدم بیخود از شراب الستعجب نباشد اگر آب رخ بباد رودمرا که باد بدستست و دل برفت از دستکنون ورع نتوان بست صورت از خواجوکه باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
غزل شمارهٔ ۱۲۶ ای لبت بادهفروش و دل من بادهپرستجانم از جام می عشق تو دیوانه و مستتنم از مهر رخت موئی و از موئی کمصد گره در خم هر مویت و هر موئی شستهر که چون ماه نو انگشتنما شد در شهرهمچو ابروی تو در بادهپرستان پیوستتا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشقمی پرستی که بود بیخبر از جام الستتو مپندار که از خودخبرم هست که نیستیا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هستآنچنان در دل تنگم زدهئی خیمهٔ انسکه کسی را نبود جز تو درو جای نشستهمه را کار شرابست و مرا کار خرابهمه را باده بدستست و مرا باد بدستچو بدیدم که سر زلف کژت بشکستندراستی را دل من نیز بغایت بشکستکار یاقوت تو تا باده فروشی باشدنتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
غزل شمارهٔ ۱۲۷ ای لبت میگون و جانم می پرستما خراب افتاده و چشم تو مستهمچو نقشت خامهٔ نقاش صنعصورتی صورت نمیبندد که بستدین و دنیا گر نباشد گو مباشچون تو هستی هر چه مقصودست هستدر سر شاخ تو ای سرو بلندکی رسد دستم بدین بالای پستتا نگوئی کاین زمان گشتم خرابمی نبود آنگه که بودم می پرستمست عشق آندم که برخیزد سماعیکنفس خاموش نتواند نشستآنکه از دستش ز پا افتادهامکی بدست آید چو من رفتم ز دستدل درو بستیم و از ما درگسستعهد نشکستیم و از ما برشکستباز ناید تا ابد خواجو به هوشهر که سرمست آمد از عهد الست
غزل شمارهٔ ۱۲۸ گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترستگفت خاموش که آن فتنه دور قمرستگفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاندگفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرستگفتم ای جان جهان از من مسکین بگذرگفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرستگفتمش قد بلندت بصنوبر ماندگفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرستگفتمش خون جگر چند خورم در غم عشقگفت داروی دلت صبر و غذایت جگرستگفتمش درد من از صبر بتر میگرددگفت درد دل این سوخته دلمان تبرستگفتمش ناله شبهای مرا نشیندیگفت از افغان توام شب همه شب دردسرستگفتمش کار من از دست تو در پا افتادگفت این سر سبک امروز ز دستی دگرستگفتمش کام دل خسته خواجو لب تستگفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست