غزل شمارهٔ ۱۲۹ لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترستزلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترستبرسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواریگر چه چشم من دل سوخته خونریزترستایکه از تنگ شکر شور برآورد لبتهر زمان پسته تنگت شکر آویزترستهمچو سرچشمهٔ نوش تو ز بهر سخنمچشمم از درج عقیقت گهر انگیزترستنشنود پند تو ای زاهد تردامن خشکهرکش از درد مغان دامن پرهیزترستآتشست این دل شوریده من پنداریزانکه هر چند که او سوخته تر تیزترستتا هوای گل رخسار تو دارد خواجوهر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست
غزل شمارهٔ ۱۳۰ بیمار چشم مست تو رنجور خوشترستلفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترستعکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاهاز نور شمع در شب دیجور خوشترستصحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگریجادوی ناتوان تو رنجور خوشترستبشکن خمار من بلب لعل جانفزایکان چشم مست تست که مخمور خوشترستمشنو که روضه بی می و معشوق خوش بودزیرا که نالهٔ دهل از دور خوشترستعشرت خوشست خاصه در ایام نوبهارلیکن بدور دختر انگور خوشترستدر پای گل ترنم بلبل خوشست لیکآواز چنگ و نغمهٔ طنبور خوسترستمنظور اگر نظر بودش با تو خوش بوداما نظر بطلعت منظور خوشترستگفتم کمند زلف تو معذورم ار کشمدر تاب رفت و گفت که معذور خوشترستخواجو کنونکه موکب سلطان گل رسیدبستان خوشست و مجلس دستور خوشترست
غزل شمارهٔ ۱۳۱ در خنده آن عقیق شکرریز خوشترستدر حلقه آن کمند دلاویز خوشترستفرهاد را ز شکر شیرین حکایتیاز خسروی ملکت پرویز خوشترستبر روی خاک تکیه گه دردمند عشقاز خوابگاه اطلس گلریز خوشترستدیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیاتمشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترستگو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیزلیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترستصبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشتبزم صبوحیان سحرخیز خوشترستاول بنوش ساغر و وانگه بده شرابزیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترستگر دیگران ز میکده پرهیز میکنندما را خلاف توبه و پرهیز خوشترستخواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتستلیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست
غزل شمارهٔ ۱۳۲ زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرستوانکه اقرارش به بترویان نباشد کافرستچون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنمکانزمان از خویش غائب میشوم کو حاضرستزنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده استتندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرستعاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلندذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرستهر کرا خاطر بزلف ماهرویان میکشدعیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرستعاقلان دانند کادراک خرد قاصر بودزانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرستدر هوایت زورقی برخشک میرانم ولیکجانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرستکی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جداکز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرستایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دارچون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست
غزل شمارهٔ ۱۳۳ فروغ عارض او یا سپیده سحرستکه رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرستلطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسنز هر چه عقل تصور کند لطیفترستبرون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوستگمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورستز هر که از رخ زیبای او خبر پرسمچونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرستاگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیکترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرستبدین صفت زتکبر بدوستان مگذراگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرستبهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوقخیال روی توام ایستاده در نظرستاگر تو شور کنی من ترش نخواهم شدکه تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرستز بی زریست که آب رخم رود بر باداگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرستمرا هر آینه لازم بود جلای وطنچرا که مصلحت کار بیدلان سفرستز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاستکه از لطافت خواجو سفینه پرگهرست
غزل شمارهٔ ۱۳۴ این همه مستی ما مستی مستی دگرستوین همه هستی ما هستی هستی دگرستخیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کنکه برون از دو جهان جای نشستی دگرستگفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتمگفت این سر سبک امروز ز دستی دگرستتا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکستهر زمان بر من دلخسته شکستی دگرستکس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشقگر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرستتا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمالهر سر زلف تو خورشید پرستی دگرستچون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجوزانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
غزل شمارهٔ ۱۳۵ جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرستسخن اهل حقیقت ز زبانی دگرستخیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زنزانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرستدر چمن هست بسی لاله سیراب ولیترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرستراستی راز لطافت چو روان میگردیگوئیا سرو روان تو روانی دگرستعاشقان را نبود نام و نشانی پیدازانکه این طایفه را نام و نشانی دگرستیک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گویکاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرستتو نه مرد قدح و درد مغانی خواجوخون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست
غزل شمارهٔ ۱۳۶ بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرستچشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرستاز میان جان من هرگز نمیگیرد کنارگر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرستتا لب میگون او در داد جان را جام میچشم مست نیمخوابش را خماری دیگرستعاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیستزاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرستایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیستتا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرستزلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار منیا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرستبارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیکبار عشقت بر دلم این بار باری دیگرستگرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاستدر خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرستشیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجبکاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرستاز جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیاربختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست
غزل شمارهٔ ۱۳۷ آن نه رویست مگر فتنهٔ دور قمرستوان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرستز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهاتکوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرستمردم چشمم ارت سرو سهی میخواندروشنم شد که همان مردم کوته نظرستاشک را چونکه بصد خون جگر پروردمحاصلم از چه سبب زو همه خون جگرستنسبت روی تو با ماه فلک میکردمچو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرستحیف باشد که بافسوس جهان میگذردمگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرستاشک خونین مرا کوست جگر گوشهٔ دلزین صفت خوار مدارید که اصلی گهرستقصهٔ آتش دل چون به زبان آرم از آنکشمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرستهر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشدکه ره بادیه از خار مغیلان خطرستگر بشمشیر جفا دور کنی خواجو راهمه سهلست ولی محنت دوری بترستهمه سرمستیش از شور شکر خندهٔ تستشور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست
غزل شمارهٔ ۱۳۸ ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازستوانجا که نیازست چه حاجت بنمازستبی عشق مسخر نشود ملک حقیقتکان چیز که جز عشق بود عین مجازستچون مرغ دل خستهٔ من صید نگرددهرگاه که بینم که درمیکده بازستآنکس که بود معتکف کعبهٔ قربتدر مذهب عشاق چه محتاج حجازستهر چند که از بندگی ما چه برآیدما بنده آنیم که او بنده نوازستدائم دل پرتاب من از آتش سوداچون شمع جگر تافته در سوز و گدازستمیسوزم و میسازم از آن روی که چون عودکار من دلسوخته از سوز بسازستحال شب هجر از من مهجور چه پرسیکوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازستخواجو چکند بیتو که کام دل محموداز مملکت روی زمین روی ایازست