غزل شمارهٔ ۱۳۹ از لعل آبدار تو نعلم برآتشستزان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشستدیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهامزانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشستهر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرایا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشستچون لعل آبدار تو از روی دلبریآبیست عارض تو که در عین آتشستساقی بده ز جام جم ارباب شوق راآن می که در پیاله چو خون سیاوشستگر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدارپیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشستتا نقش بست روی ترا نقش بند صنعدر چشم من خیال جمالت منقشستآن مشک سوده یا خط مشکین دلبرستوان آفتاب یا رخ زیبای مهوشستخواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستانگلزار و بوستان برخ دوستان خوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۰ ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشستوفا و عهد قدیمت مگر فراموشستز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشتاگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشستبقصد خون دل من کمان ابرو راکشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشستز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیستو گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشستکنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجویترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشستچگونه گوش توان کرد پند صاحب هوشمرا که قول مغنی هنوز در گوشستحدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرسچرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشستزبان سوسن آزاد بین که هست درازولیک برخی آزادهئی که خاموشستدو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجوکه همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۱ باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشستخلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشستغنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکنراستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشستکاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیستزانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشستچون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باککاتش نمرود ما را با بت آذر خوشستایکه میگوئی مرا با ماهرویان سرخوشیستپای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشستبی لب شیرین نباید خسروی فرهاد رازآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشستگر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیستتشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشستهر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بودعاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشستباده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبشجام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۲ شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشستدمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشستگرم ز زلف دراز تو دست کوتاهستدراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشستنمیرود سخنی بر زبان من هیهاتمگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشستسپیدهدم که گل از غنچه مینماید رخنوای بلبل شوریده در چمن چه خوشستز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقلفتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشستچو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ منخیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشستچه گویمت که بهنگام آشتی کردنمیان لاغر او در کنار من چه خوشستمپرس کز هوس روی دوست خواجو رادل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۳ در شب زلف تو مهتابی خوشستدر لب لعل تو جلایی خوشستپیش گیسویت شبستانی نکوستطاق ابروی تو محرابی خوشستحلقهٔ زلف کمند آسای توچنبری دلبند و قلابی خوشستپیش رویت شمع تا چند ایستدگو دمی بنشین که مهتابی خوشستگر دلم در تاب رفت از طرهاتطیره نتوان شد که آن تابی خوشستآتش رویت که آب گل بریختدر سواد چشم من آبی خوشستمردم چشمم که در خون غرقه شددمبدم گوید که غرقابی خوشستبردر میخانه خوانم درس عشقزانکه باب عاشقی با بی خوشستبخت خواجو همچو چشم مست توروزگاری شد که در خوابی خوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۴ رخ دلفروز تو ماهی خوشستخط عنبرینت سیاهی خوشستشب گیسویت هست سالی درازولی روز روی تو ماهی خوشستاز آن چین زلف تو شد جای دلکه هندوستان جایگاهی خوشستاگر نیست ضعفی در آن چشم مستچرا گاه بیمار و گاهی خوشستاز آن مه بروی تو آرد پناهکه روی تو پشت و پناهی خوشستصبوحی گناهست در پای سروولی راستی را گناهی خوشستاگر چه ره عقل و دین میزنیبزن مطرب این ره که راهی خوشستگرت اسب بر سر دواند رواستبنه پیش او رخ که شاهی خوشستبچشم کرم سوی خواجو نگرکه در چشم مستت نگاهی خوشست
غزل شمارهٔ ۱۴۵ بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشستز رشک طلعت او شمع انجمن بنشستفشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمودکشید قامت و چون سرو در چمن بنشستز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادشبریخت آب گل و باد نارون بنشستنشست و مشعله از جان بیدلان برخاستبرفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشستبگوی کان مگس عنبرین ببوی نباتچرا برآن لب لعل شکرشکن بنشستچه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئیکسی ندید که یکدم خروش من بنشستمگر بروی تو بینم جهان کنون که مراچراغ این دل تاریک ممتحن بنشستخبر برید بخسرو که در ره شیرینغبار هستی فرهاد کوهکن بنشستز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجوکه شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
غزل شمارهٔ ۱۴۶ بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشستبر امید گنج در ویرانه نتوانم نشستدر ازل چون با می و میخانه پیمان بستهامتا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشستایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچبر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشستمرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پرپیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشستدر چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاصروز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشستمنکه در زنجیرم از سودای زلف دلبرانبی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشستآتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمعورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشستیکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیکدر میان بحر بی دردانه نتوانم نشستاهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیزچون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست
غزل شمارهٔ ۱۴۷ خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشستاین چه دامست که دور از تو مرا در پیشستایکه درمان جگر سوختگان میسازیمرهمی بردل ما نه که بغایت ریشستدیده هر چند بر آتش زند آبم لیکنحدت آتش سودای تو از حد بیشستباده مینوشم و خون از جگرم میجوشدزانکه بی لعل توام باده نوشین نیشستعاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردندوربینی صفت عاقل دور اندیشستگر مراد دل درویش برآری چه شودزانکه سلطان بر صاحبنظران درویشستآشنایان همه بیگانه شدند از خواجولیکن او را همه این محنت و درد از خویشست
غزل شمارهٔ ۱۴۸ بهار روی تو بازار مشتری بشکستفریب چشم تو ناموس سامری بشکسترخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدریدلب تو نامزد قند عسکری بشکستقد تو هوش جهانی بچابکی بربودخط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکستچو حسن روی تو آوازه در جهان افکنددل فرشته و هنگامهٔ پری بشکستچو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشترخ تو رونق خورشید خاوری بشکستدلم ببتکده میرفت پیش ازین لیکنخلیل ما همه بتهای آزری بشکستچو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمودبعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکستببرد گوی ز مه طلعتان دور قمرچو بر قمر سر چوگان عنبری بشکستبنوک ناوک آه سحرگهی خواجوطلسم گنبد نه طاق چنبری بشکستز بسکه میکند از دیده سیم پالائیبچهره قیمت بازار زرگری بشکست