غزل شمارهٔ ۱۴۹ ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکستچون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدستوی طاق آسمانی محراب ابرویتپیوسته گشته خوابگه جادوان مستهمچون بلال برلب کوثر نشسته استخال لب تو گر چه سیاهیست بت پرستبنشستی و فغان ز دل ریش من بخاستقامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پستمشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیستیا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هستسروی براستی چو تو از بوستان نخاستبرخاستی و نیش غمم در جگر نشستصد دل شکار آهوی صیاد شیرگیرصد جان اسیر عنبر عنبرفشان مستمخمور سر ز خاک برآرد بروز حشرمستی که گشت بیخبر از بادهٔ الستنگشاد چشم دولت خواجو بهیچ رویتا دل برآن کمند گره در گره نبست
غزل شمارهٔ ۱۵۰ ترا با ما اگر صلحست جنگستنمی دانم دگر بار این چه ینگستبه نقلی زان دهان کامم برآورنه آخر پسته در بازار تنگستچرا این قامت همچون کمانمز چشم افکندهئی گوئی خدنگستز اشکم سنگ میگردد ولیکننمیگردد دلت یا رب چه سنگستبده ساقی که آن آئینه جانکند روشن شراب همچو زنگستبدار ای مدعی از دامنم چنگترا باری عنان دل بچنگستزبان درکش که ما را رهزن دلنوای مطرب و آواز چنگستاز آن از اشک خالی نیست چشممکه پندارم شراب لاله رنگستاگر در دفتری وقتی بیابیقلم در نام خواجو کش که ننگست
غزل شمارهٔ ۱۵۱ ابروی تو طاقست که پیوسته هلالستز آنرو که هلال ار نشود بدر محالستبر روی تو خال حبشی هر که ببیندگوید که مگر خازن فردوس بلالستپیوسته هلالست ترا حاجب خورشیدوین طرفه که چشم سیهت ابن هلالستآن دل که سفر کرده بچین سر زلفتیا رب که در آن شام غریبان به چه حالستهندو به چهٔ خال سیاه تو به صد وجههندوچهٔ بستان جمالست نه خالستگفتم که خیال تو کند مرهم ریشملیکن چو نظر میکنم این نیز خیالستمستسقی سرچشمهٔ نوش تو برآتشمیسوزد و چشمش همه در آب زلالستگردن مکش ای شمع گرت در قدم افتدپروانهٔ دلسوخته چون سوخته بالستامروز که مرغان چمن در طیرانندمرغ دل من بی پر و بالست و بالستنون شد قد همچون الفم بیتو ولیکنبرحال پریشانی من زلف تودالستاز دیدهٔ خواجو نرود گلشن رویتزانرو که جمالت گل بستان کمالست
غزل شمارهٔ ۱۵۲ رخت خورشید را یات جمالستخطت تفسیر آیات کمالستهلال ارزانکه هر مه بدر گرددچرا پیوسته ابرویت هلالستخیالت بسکه میآید بچشمماگر خوابم بچشم آید خیالستچو داند حال او کز تشنگی مردکسی کو برلب آب زلالستبگو ای باغبان با باد شبگیرکه بلبل در قفس بی پر و بالستنسیم نافه یا بوی عبیرستشمیم روضه یا باد شمالستمقیم ار بنگری در عالم جانمیان لیلی و مجنون وصالستاگر در عالم صورت فراقستبمعنی با تو ما را اتصالستچرا وصل تو برخواجو حرامستنه آخر خون مسکینان حلالست
غزل شمارهٔ ۱۵۳ حسن تو نهایت جمالستلطف تو بغایت کمالستبا زلف تو هر که را سری هستسر در قدم تو پایمالستبی روی تو زندگی حرامستوز دست تو جام می حلالستباز آی که بی رخ تو ما رااز صحبت خویشتن ملالستجانم که تذر و باغ عشقستزین گونه شکسته پر و بالستمرغ دل من هوا نگیردزانرو که چنین شکسته بالستاین نفحهٔ روضهٔ بهشتستیا نکهت گلشن وصالستاین خود چه شمامهٔ شمیمستوین خود چه شمایل شمالستخواجو بلب تو آرزومندچون تشنه بشربت زلالست
ا غزل شمارهٔ ۱۵۴ خطت که کتابهٔ جمالستسرنامهٔ نامه کمالستماهی تو و مشتریت مهرستشاهی تو و حاجبت هلالستآن خال سیاه هندو آساهندوچهٔ گلشن جمالستاز مویه تنم بسان مویستوز ناله دلم بشکل نالستآنجا که توئی اگر فراقستاینجا که منم همه وصالستدر عالم صورت ار چه هجرستدر عالم معنی اتصالستآنرا که نبوده است حالیاین حال بنزد او محالستهر چند که مهر رازوالیستمهر رخ دوست بی زوالستخواجو که شد از غمت خیالیگردل ز تو برکند خیالست
غزل شمارهٔ ۱۵۵ هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلستوانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلستقرب صوری در طریق عشق بعد معنویستعاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلستاهل معنی را از او صورت نمیبندد فراقوانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلستکی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنکترک هستی در ره مستی نخستین منزلستگر چه من بد نامی از میخانه حاصل کردهامهر که از میخانه منعم میکند بی حاصلستایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپارکانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلستیاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشقزانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلستعاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بودکانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلستترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشانترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
غزل شمارهٔ ۱۵۶ این چنین صورت گر از آب و گلستچون بمعنی بنگری جان و دلستنرگسش خونخوارهئی بس دلرباستسنبلش شوریدهئی بس پر دلستهندوی زلفش سیه کاری قویستزنگی خالش سیاهی مقبلستهر چه گفتم جز ثنایش ضایعستهر چه جستم جز رضایش باطلستتا برفت از چشم من بیرون نرفتزانکه برآن روانش منزلستخاطرم با یار ودل با کارواندیده بر راه و نظر بر محملستدل کجا آرام گیرد در برمچون مرا آرام دل مستعجلستمیروم افتان و خیزان در پیشگر چه ز آب دیده پایم درگلستمن میان بحر بی پایان غریقآنکه عیبم میکند برساحلستدوستان گویند خواجو صبر کنچون کنم کز جان صبوری مشکلست
غزل شمارهٔ ۱۵۷ ای من ز دو چشم نیم مستت مستوز دست تو رفته عقل و دین از دستبنشین که نسیم صبحدم برخاستبرخیز که نوبت سحر بنشستبا روی تو رونق قمر گم شدوز لعل تو قیمت شکر بشکستگوئی در فتنه و بلا بگشودنقاش ازل که نقش رویت بستبرداشت دل شکسته از من دلواندر سر زلف دلکشت پیوستاز لعل تو یکزمان شکیبم نیستبی باده کجا قرار گیرد مستدر عشق تو ز آب دیده خواجو راآخر بر هر کس آبروئی هست
غزل شمارهٔ ۱۵۸ ترا که موی میان هم وجود و هم عدمستدو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمستبتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرعسواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمستز دور چرخ شبی این سوال میکردمکه از زمانه مرا خود نصیب جمله غمستبطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثالز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمستگر آبروی نه در خاک کوش میطلبندچو زلف یار قد عاشقان چرا بخمستدلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشقامیدوار چو طفلان بنون و القلمستز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبحزمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمستمجال نطق ندارم چرا که بیش از پیشمیان لاغر او در کنار کم ز کمستز لعل او شکری التماس میکردمکه مدتی است که جانم مقید المستجواب داد که بر هیچ دل منه خواجوکه چون میان دهنم را وجود در عدمست