غزل شمارهٔ ۱۵۹ دوش پیری ز خرابات برون آمد مستدست در دست جوانان و صراحی در دستگفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئیتوبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکستهرکه کرد از در میخانه گشادی حاصلچون تواند دل سودا زده در تقوی بستمن اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنکخود پرستی نکند هر که بود باده پرستگر بپیری هدف ناوک خلقی گشتمچه توان کرد که تیر خردم رفت از شستمستم آندم که بمیرم بسر خاک بریدتا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمستکس ازین قید بتدبیر نرفتست برونزانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جستمست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصاتهر که شد همقدح باده گساران الستجان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزندیکنفس بی می نوشین نتوانند نشستهمچو ابروی بتان صید کند خاطر خلقآنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوستگر شود بزمگهت عالم بالا خواجوتو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
غزل شمارهٔ ۱۶۰ سحرگه ماه عقرب زلف من مستدرآمد همچو شمعی شمع در دستدو پیکر عقربش را زهره در برجکمانکش جادوش را تیر در شستشبش مه منزل و ماهش قصب پوشسهی سروش بلند و سنبلش پستبلالش خازن فردوس جاویدهلالش حاجب خورشید پیوستنقاب عنبری از چهره بگشودطناب چنبری بر مشتری بستبه فندق ضیمرانرا تاب در دادبعشوه گوشهٔ بادام بشکستسرشک از آرزوی خاکبوسشروان از منظر چشمم برون جستبلابه گفتمش بنشین که خواجوزمانی از تو خالی نیست تا هستفغان از جمع چون بنشست برخاستچراغ صبح چون برخاست بنشست
غزل شمارهٔ ۱۶۱ دیشب درآمد از درم آنماه چهره مستمانند دستهٔ گل و گلدستهئی بدستخطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکرسروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مستزلف سیاه سرکش هندوش داده عرضدر چین هزار کافر زنگی بت پرستاز دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیستسودای آن عقیق گهر پوش نیست هستدر بست راه عقل چو آن بت قبا گشودبگشود کار حسن چو آن مه کمر ببستدر مشگ میفکند بفندق شکنج و تابوز نار و عشوه گوشهٔ بادام میشکستپر کرد جامی از می گلگون و درکشیدوانگه ببست بند بغلطان و برنشستگفتم زکوة لعل درافشان نمیدهییاقوت روح پرور شیرین بدر بخستگفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهدگفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست
غزل شمارهٔ ۱۶۲ اگر چه بلبل طبعم هزار دستانستحدیث من گل صد برگ گلشن جانستز بیم چنگل شاهین جان شکار فراقدلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانستچو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبعروان خستهام از دست دل پریشانستچو از سر قلمم برگذشت آب سیاهسفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانستکسی که ملکت جم پیش همتش بادستاگر نظر بحقیقت کنی سلیمانستدوای دل ز دواخانهٔ محبت جویکه نزد اهل مودت ورای درمانستدل خراب من از عشق کی شود خالیچرا که جایگه گنج کنج ویرانستچو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاستعجب مدار که آن عین آن حیوانستورش بمصر چو یوسف عزیز میدارندغریب نیست که اورنگ ماه کنعانستنه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیرستنه هر که لاف سخن میزند سخندانستاگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجوبگیر ملکت معنی که مملکت آنست
غزل شمارهٔ ۱۶۳ نظری کن اگرت خاطر درویشانستکه جمال تو ز حسن نظر ایشانستروی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متابزانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانستپند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنمآشنایان غمت را چه غم از خویشانستبده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویشکانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنستحاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیستلیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانستنکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزندخنک آن صید که قربان جفا کیشانستمرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیبفارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
غزل شمارهٔ ۱۶۴ آن جوهر جانست که در گوهر کانستیا می که درو خاصیت جوهر جانستیاقوت روان در لب یاقوتی جامستیا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانستزین پس من و میخانه که در مذهب عشاقخاک در خمخانه به از خانهٔ خانستدر جام عقیقین فکن ای لعبت ساقیلعلی که ازو خون جگر در دل کانستیک شربت از آن لعل مفرح بمن آورکز فرط حرارت دل من در خفقانستما غافل و آن عمر گرامی شده از دستافسوس ز عمری که بغفلت گذرانستهر کش غم آن نادره دور زمان کشتاو را چه غم از حادثهٔ دور زمانستدر روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیستکانست که دلها همه سرگشتهٔ آنستخواجو سخن یار چه گوئی بر اغیارخاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
غزل شمارهٔ ۱۶۵ دلم با مردم چشمت چنانستکه پنداری که خونشان در میانستخطت سرنامهٔ عنوان حسنسترخت گلدستهٔ بستان جانستشبت مه پوش و ماهت شب نقابستگلت خود روی و رویت گلستانستگلستان رخت در دلستانیبهشتی بر سر سرو روانستچرا خورشید روز افروز رویتنهان در چین شبگون سایبانستکمان داران چشم دلکشت راخدنک غمزه دایم در کمانستبساز آخر زمانی با ضعیفانکه حسنت فتنه آخر زمانستچرا خفتست چشم نیم مستتز مخموری تو گوئی ناتوانستز زلفت موبمو خواجو نشانداداز آن انفاس او عنبر فشانست
غزل شمارهٔ ۱۶۶ مرا یاقوت او قوت روانستولی اشکم چو یاقوت روانسترخش ماهست یا خورشید شب پوشخطش طوطیست یا هندوستانستصبا از طرهاش عنبر نسیمستنسیم از سنبلش عنبر فشانستمیانش یکسر مو در میان نیستولیکن یک سر مویش دهانستشنیدم کان صنم با ما چنان نیستولیکن چون نظر کردم چنانستز چشمش چشم پوشش چون توان داشتکه یکچندست کوهم ناتوانستبیا آن آب آتش رنگ در دهکه گر خود آتشست آتش نشانستبدان ماند که خونش میدواندبدینسان کز پیت اشکم روانستچو مرغی زیرک آمد جان خواجوکه او را دام زلفت آشیانست
غزل شمارهٔ ۱۶۷ یاقوت روان بخش تو تا قوت روانستچشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانستآن موی میان تو که سازد کمر از مویموئی بمیان آمده یا موی میانستدر موی میانت سخنی نیست که خود نیستلیکن سخن ار هست در آن پسته دهانستتا پشت کمان میشکند ابروی شوختپیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانستبا ما به شکر خنده درآ زانکه یقینمکز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانستگفتند که آن جان جهان با تو چنان نیستگوئی که چنانست که با ما نچنانستپنداشت که ما را غم جانست ولیکنما در غم آنیم که او در غم آنستعمری بتمنای رخش میگذرانیمدر محنت و غم گرچه که دنیا گذرانستدر کنج صوامع مطلب منزل خواجوکو معتکف کوی خرابات مغانست
غزل شمارهٔ ۱۶۸ گفتم که چرا صورتت از دیده نهانستگفتا که پری را چکنم رسم چنانستگفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکنگفتا مگرت آرزوی دیدن جانستگفتم همه هیچست امیدم ز کنارتگفتا که ترا نیز مگر میل میانستگفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگستگفتا که مرا همچو دلت تنک دهانستگفتم که بگو تا بدهم جان گرامیگفتا که ترا خود ز جهان نقد همانستگفتم که بیا تا که روان بر تو فشانمگفتا که گدا بین که چه فرمانش روانستگفتم که چنانم که مپرس از غم عشقتگفتا که مرا با تو ارادت نه چنانستگفتم که ره کعبه بمیخانه کدامستگفتا خمش این کوی خرابات مغانستگفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقتگفتا برو ای خام هنوزت غم آنست