انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 94:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۹

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست

هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست

گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست

جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۰

سحرگه ماه عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع در دست

دو پیکر عقربش را زهره در برج
کمانکش جادوش را تیر در شست

شبش مه منزل و ماهش قصب پوش
سهی سروش بلند و سنبلش پست

بلالش خازن فردوس جاوید
هلالش حاجب خورشید پیوست

نقاب عنبری از چهره بگشود
طناب چنبری بر مشتری بست

به فندق ضیمرانرا تاب در داد
بعشوه گوشهٔ بادام بشکست

سرشک از آرزوی خاکبوسش
روان از منظر چشمم برون جست

بلابه گفتمش بنشین که خواجو
زمانی از تو خالی نیست تا هست

فغان از جمع چون بنشست برخاست
چراغ صبح چون برخاست بنشست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۱

دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست
مانند دستهٔ گل و گلدسته‌ئی بدست

خطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست

زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست

از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست

در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست

در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشهٔ بادام می‌شکست

پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست

گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست

گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۲

اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست

چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خسته‌ام از دست دل پریشانست

چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست

کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست

دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست

دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست

چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست

ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست

نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن می‌زند سخندانست

اگر ز عالم صورت گذشته‌ئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۳

نظری کن اگرت خاطر درویشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب
زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۴

آن جوهر جانست که در گوهر کانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست

یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست

زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست

در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست

یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست

ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست

هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست

در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست

خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۵

دلم با مردم چشمت چنانست
که پنداری که خونشان در میانست

خطت سرنامهٔ عنوان حسنست
رخت گلدستهٔ بستان جانست

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست
گلت خود روی و رویت گلستانست

گلستان رخت در دلستانی
بهشتی بر سر سرو روانست

چرا خورشید روز افروز رویت
نهان در چین شبگون سایبانست

کمان داران چشم دلکشت را
خدنک غمزه دایم در کمانست

بساز آخر زمانی با ضعیفان
که حسنت فتنه آخر زمانست

چرا خفتست چشم نیم مستت
ز مخموری تو گوئی ناتوانست

ز زلفت موبمو خواجو نشانداد
از آن انفاس او عنبر فشانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶

مرا یاقوت او قوت روانست
ولی اشکم چو یاقوت روانست

رخش ماهست یا خورشید شب پوش
خطش طوطیست یا هندوستانست

صبا از طره‌اش عنبر نسیمست
نسیم از سنبلش عنبر فشانست

میانش یکسر مو در میان نیست
ولیکن یک سر مویش دهانست

شنیدم کان صنم با ما چنان نیست
ولیکن چون نظر کردم چنانست

ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت
که یکچندست کوهم ناتوانست

بیا آن آب آتش رنگ در ده
که گر خود آتشست آتش نشانست

بدان ماند که خونش می‌دواند
بدینسان کز پیت اشکم روانست

چو مرغی زیرک آمد جان خواجو
که او را دام زلفت آشیانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۷

یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست
چشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانست

آن موی میان تو که سازد کمر از موی
موئی بمیان آمده یا موی میانست

در موی میانت سخنی نیست که خود نیست
لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست

تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت
پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست

با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم
کز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانست

گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست
گوئی که چنانست که با ما نچنانست

پنداشت که ما را غم جانست ولیکن
ما در غم آنیم که او در غم آنست

عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم
در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست

در کنج صوامع مطلب منزل خواجو
کو معتکف کوی خرابات مغانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 94:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA