غزل شمارهٔ ۱۶۹ روز رخسار تو ماهی روشنستخال هندویت سیاهی روشنستمنظر چشمم که خلوتگاه تستراستی را جایگاهی روشنستگر برویت کردهام تشبیه ماهشرمسارم کاین گناهی روشنستمه برخسارت پناه آرد از آنکروی تو پشت و پناهی روشنستبت پرستانرا رخ زیبای توروز محشر عذر خواهی روشنستموی و رویت روز و شب در چشم ماستزانکه گه تاریک و گاهی روشنستگر کنم دعوی که اشکم گوهرستچشم من بر این گواهی روشنستمیپزد سودای دربانی توخسرو انجم که شاهی روشنستیوسف مصر مرا چاه زنخگر چه دلگیرست چاهی روشنستذرهئی خواجو قدم بیرون منهاز ره مهرش که راهی روشنست
غزل شمارهٔ ۱۷۰ بوقت صبح می روشن آفتاب منستبتیره شب در میخانه جای خواب منستاگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوحدو چشم اشک فشان ساغر شراب منستوگر کباب نیابم تفاوتی نکندبحکم آنکه دل خونچکان کباب منستبراه بادیهای ساربان چه جوئی آبکه منزلت همه در دیدهٔ پر آب منستمرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیرکه گر چه راه خطا میروم صواب منستچگونه در تو رسم تا ز خود برون نرومچرا که هستی من در میان حجاب منستبیا که بی تو رسم تا زخود برون نرومچرا که هستی من در میان حجاب منستبیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویشکه در فراق رخت زندگی عذاب منستتو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئیکه روز و شب وطنت در دل خراب منستخروش و نالهٔ خواجو و بانگ بلبل مستنوای باربد و نغمه رباب منست
غزل شمارهٔ ۱۷۱ سحاب سیل فشان چشم رودبار منستسموم صاعقه سوز آه پرشرار منستغم ار چه خون دلم میخورد مضایقه نیستکه اوست در همه حالی که غمگسار منستهلال اگر چه به ابروی یار میماندولی نمونهئی از این تن نزار منستچو اختیار من از کاینات صحبت تستگمان مبر که جدائی باختیار منستخیال لعل تو هر جا که میکنم منزلمقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منستکنار چون کنم از آب دیده گوهر شببرزوی تو تا روز در کنار منستمرا ز دیده میفکن که آبروی محیطز فیض مردمک چشم در نثار منستفرونشان بنم جام گرد هستی مناگر غبار حریفان ز رهگذر منستطمع مدار که خواجو ز یار برگرددکه از حیات ملول آمدن نه کار منست
غزل شمارهٔ ۱۷۲ گل بستان خرد لفظ دلارای منستبلبل باغ سخن منطق گویای منستمنم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخنطوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منستبلبل آوای گلستان فلک را همه شبگوش بر زمزمهٔ نغمه و آوای منستپیش طبعم که ازو لؤلؤ لالا خیزدنام لؤلؤ نتوان برد که لالای منستسخنم زادهٔ جانست و گهر زادهٔ کانبلکه دریا خجل از طبع گهر زای منستالف قامتم ارزانکه بصورت نونستکاف و نون نکته ئی از حرف معمای منستسخنم سحر حلالست ولی گاه سخنخجلت بابلیان از ید بیضای منستگر چه در عالم خاکست مقامم لیکنبرتر از چرخ برین منزل و ماوای منستچشمهٔ آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوستکمترین قطرهئی از طبع چو دریای منستگر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواندترک مه روی فلک هندوی کرای منستدولت صدر جهان باد که از دولت اوبرتر از صدرنشینان جهان جای منستچکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوحقدح دیدهٔ من ساغر صهبای منست
غزل شمارهٔ ۱۷۳ زلف لیلی صفتت دام دل مجنونستعقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونستتا خیال لب و دندان تو در چشم منستمردم چشم من از لعل و گهر قارونستپیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شوددر ناسفته که در جوف صدف مکنونستعاقل آنست که منکر نشود مجنون راکانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونستخون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختاگر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونستعقل را کنه جمالت متصور نشودزانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونستمی پرستان اگر از جام صبوحی مستندمستی ما همه زان چشم خوش میگونستتا جدا ماندهام از روی تو هرگز گفتیکان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونسترحمتی کن که ز شور شکرت خواجو راسینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست
غزل شمارهٔ ۱۷۴ آن ترک پریچهره مگر لعبت چینستیا ماه شب چارده بر روی زمینستدر ابر سیه شعشهٔ بدر منیرستیا در شکن کاکل او نور جبینستآن ماه تمامست که برگوشه بامستیا شاه سپهرست که بر چرخ برینستگویند که زیباست بغایت مه نخشبلیکن نتوان گفت که زیباتر از اینستآن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشستیا درج عقیقست که بر در ثمینستهر چند نمک چون شکرت شور جهانیستلیکن لب لعلت نمکی بس شکرینستاین نکهت مشکین نفس باد بهارستیا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینستبالای بلندت که ازو کارتو بالاستبالاش نگویم که بلای دل و دینستخواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچدزیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
غزل شمارهٔ ۱۷۵ آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوستجنت فراز سرو قیامت قیام اوستگر زانکه مشک ناب ز چین میشود پدیدصد چین در آن دو سلسلهٔ مشکفام اوستمقبل کسی کش او بغلامی کند قبولای من غلام دولت آنکو غلام اوستعامی چو من بحضرت سلطان کجا رسدلیکن امید بنده بانعام عام اوستپروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدارکان سوختن ز پختن سودای خام اوستمشتاق را بکعبه عبادت حلال نیستالا بکوی دوست که بیت الحرام اوستوحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیکخرم دلی که دانه خال تو دام اوستهر کو کند بماه تمامت مشابهتاین روشنست کز نظر ناتمام اوستخواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشتاز ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
غزل شمارهٔ ۱۷۶ گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوستور سر کشد تنعم من در جفای اوستگر میبرد ببندگی و میکشد ببندآنست رای اهل مودت که رای اوستهر چند دورم از رخ او همچو چشم بدپیوسته حرز بازوی جانم دعای اوستهیچم بدست نیست که در پایش افکنمالا سری که پیشکش خاک پای اوستگر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتستدعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوستاز هر چه بر صحایف عالم مصورستحیرت در آن شمایل حیرت فزای اوستتا دیده دیده است رخ دلربای اودل در بلای دیده و جان در بلای اوستدر هر زبان که میشنوم گفتگوی ماستدر هر طرف که میشنوم ماجرای اوستخواجو کسی که مالک ملک قناعتستشاه جهان بعالم معنی گدای اوست
غزل شمارهٔ ۱۷۷ من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوستکز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوستگر عرب را گفتگوئی هست با ما در میانحال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوستچون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاببلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوستگر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستاندشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوستهمچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشتهئیسر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوستکاشگی از خاک کویش من غباری بودمیکانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوستچشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانستروضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوستچون صبا حال پریشانی زلفت شرح دادهیچ میدانی کز آنساعت دلم در بند اوستبا تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرستورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست
غزل شمارهٔ ۱۷۸ عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوستشکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوستپرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یارقامت سروست یا سرو قد رعنای دوستآیت حسنست یا توقیع ملک دلبرییا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوستعکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهریا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوستمار ضحاکست یا شب یا طناب چنبرییا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوستچشمهٔ نوشست یا کان نمک یا جام مییا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوستآهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحریا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوستشاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارونیا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوستقامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوسیا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوستبزم دستورست یا بتخانه چین یا چمنیا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست