انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 94:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹

ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست
در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست

باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب
جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست

نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست

خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست

راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست

لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمی‌سازد ز ویرانی که هست

چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست

هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم
خون خلقی می‌خورد از نا مسلمانی که هست

در دلت مهر از چه رو جویم چو می‌دانم که چیست
بنده را بیدل چرا گوئی چو می‌دانی که هست

ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه‌ئی
عیب مجنون می‌کند دانا ز نادانی که هست

چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست

روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای
بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰

ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست
آتش روی تو در عین لطافت آبیست

نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست

تا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشین
ای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیست

زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود
بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست

پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست

آنک گوید که عناب نشاند خون را
بی تو هر قطره‌ئی از خون دلم عنابیست

آفتابیست که از اوج شرف می‌تابد
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست

من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست
پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱

از روضهٔ نعیم جمالش روایتیست
و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست

گویند بر رخ تو جنایت بود نظر
لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست

فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست
در گوش او ملامت دشمن حکایتیست

گفتم که چیست آنخط مشکین برآفتاب
گفتا بسان روی من از حسن آیتیست

ارباب عقل گر چه نظر نهی کرده‌اند
لیکن ز جان صبور شدن تا بغایتیست

آمد کنون بدایت عمرم بمنتها
لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست

گفتم مرا بکشت غمت گفت زینهار
خواجو خموش باش که این خود عنایتیست

در تنگنای حبس جدائی توقعم
از آستان حضرتعالی حمایتیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲

ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست

در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست

برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن
سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست

با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید
کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست

گر زانکه نرنجیده‌ئی از ما بخطائی
چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست

چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت
دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست

گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت
دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست

دی نرگست از عربده می‌گفت که خواجو
کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست

در حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۳

ز زلفش نافهٔ تاتار تاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست

ز شامش صد شکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست

از آن دردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست

مروساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست

کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو در گذر کو خاکساریست

رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست

قوی جعدت پریشانست و درتاب
ز ریحان خطت گوئی غباریست

هرآنکو برک گلبرک تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست

گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


برسر کوی عشق بازاریست
که رخی همچو زر بدیناریست

دل پرخون بسی بدست آید
زانکه قصاب کوچه دلداریست

نخرد هیچکس دلی بجوی
بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست

برسر چار سوی خطهٔ عشق
رو بهر سو که آوری داریست

سر که هست از برای پای انداز
بر سر دوش عاشقان باریست

یوسف مصر را بجان عزیز
بر سر هر رهی خریداریست

زلف را گر سرت نهد بر پای
برمکش زانکه اوسیه کاریست

غمزه را پند ده که غمازیست
طره را بند نه که طراریست

آنکه خواجو ازو پریشانست
زلف آشفته کار عیاریست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۵


ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست
چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت
چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست
که خون خسته دلانش غذای بیماریست

بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من
ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست

ندانم این نفس روح بخش جان پرور
نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

شنیده‌ام که ز زر کارها چو زر گردد
مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست

به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست
چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

مده بدست سر زلف دوست خواجو دل
که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

چنین که طرهٔ او را شکسته می‌بینی
بزیر هر سرمویش هزار طراریست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۶

جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست
نظری کن که بجانم خطر از بیماریست

حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی
که در او همچو دل من اثر از بیماریست

هرطبیبی که علاج دل بیمار کند
تو مپندار که او را خبر از بیماریست

تا جدا مانده‌ام از روی تو ای سیمین بر
رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست

چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی
که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست

من پرستار دو چشم خوش بیمار توام
گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست

تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد
بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست

چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست
دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست

ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست
قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست

عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست
هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست

همه بیماری او روز و شب از نرگس تست
ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۷

نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست
کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست

تو کجا صید من سوخته خرمن باشی
که شنیدست عقابی که شکار مگسیست

نه من دلشده دارم هوس رویت و بس
هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست

از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی
حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست

تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور
کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست

دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش
زانکه هر قطره‌ئی از چشمهٔ چشمم ارسیست

چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست
چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست

بت محمول مرا خواب ندانم چون برد
زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست

کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست
گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۸

غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست

روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست

باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست

در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست

گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست

بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست

امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست

چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست

مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست

زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست

تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 19 از 94:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA