غزل شمارهٔ ۱۷۹ ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هستدر حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هستباز داده خط بخون وز شرمساری گشته آبجام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هستنرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آنسر در افکندست زلفت از پریشانی که هستخاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جمصید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هستراستی را بندهٔ شمشاد بالای توامورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هستلشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دلکس درو منزل نمیسازد ز ویرانی که هستچون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشانآب گردد از حیا هر گوهر کانی که هستهندوی آتش پرست کافر زلفت مقیمخون خلقی میخورد از نا مسلمانی که هستدر دلت مهر از چه رو جویم چو میدانم که چیستبنده را بیدل چرا گوئی چو میدانی که هستناشنیده از کمال حسن لیلی شمهئیعیب مجنون میکند دانا ز نادانی که هستچشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشاناوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هستروح را در حالت آرد چون شود دستانسرایبلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست
غزل شمارهٔ ۱۸۰ ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیستآتش روی تو در عین لطافت آبیستنیست در دور خطت دور تسلسل باطلکه خط سبز تو از دور تسلسل بابیستتا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشینای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیستزلف هندوی توام دوش بخواب آمده بودبس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیستپرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاهراستی را چه شب تیره و خوش مهتابیستآنک گوید که عناب نشاند خون رابی تو هر قطرهئی از خون دلم عنابیستآفتابیست که از اوج شرف میتابدیا بت ماست که در هر خم زلفش تابیستمن ازین در نروم زانکه بهر باب که هستپیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست
غزل شمارهٔ ۱۸۱ از روضهٔ نعیم جمالش روایتیستو آشوب چین زلف تو در هر ولایتیستگویند بر رخ تو جنایت بود نظرلیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیستفرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیستدر گوش او ملامت دشمن حکایتیستگفتم که چیست آنخط مشکین برآفتابگفتا بسان روی من از حسن آیتیستارباب عقل گر چه نظر نهی کردهاندلیکن ز جان صبور شدن تا بغایتیستآمد کنون بدایت عمرم بمنتهالیکن گمان مبر که غمش را نهایتیستگفتم مرا بکشت غمت گفت زینهارخواجو خموش باش که این خود عنایتیستدر تنگنای حبس جدائی توقعماز آستان حضرتعالی حمایتیست
غزل شمارهٔ ۱۸۲ ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیستوی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیستدر سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلیحال دل مجنون پراکندهٔ ما چیستبرخاک رهش سر بنهادیم ولیکنسلطان خبرش نیست که احوال گدا چیستبا آنکه طبیب دل ریشست بگوئیدکز درد بمردیم بفرما که دوا چیستگر زانکه نرنجیدهئی از ما بخطائیچین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیستچون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافتدزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیستگر تیغ زنی ور بنوازی بمرادتدادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیستدی نرگست از عربده میگفت که خواجوکام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیستدر حضرت سلطان چمن چون همه بادستچندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
غزل شمارهٔ ۱۸۳ ز زلفش نافهٔ تاتار تاریستکه هر تار از سر زلفش تتاریستز شامش صد شکن بر زنگبارستولی هر چین ز شامش زنگباریستاز آن دردانه تا من بر کنارمکنارم روز و شب دریا کناریستمروساقی که بی آن لعل میگونقدح نوشیدنم امشب خماریستکسی کز خاک کوی دوست ببریدبرو زو در گذر کو خاکساریسترسن بازی کنم با سنبلت لیکپریشانم که بس آشفته کاریستقوی جعدت پریشانست و درتابز ریحان خطت گوئی غباریستهرآنکو برک گلبرک تو داردبه چشمش هر گلی مانند خاریستگهی کز خاک خواجو بردمد خاریقین میدان که بازش خار خاریست
برسر کوی عشق بازاریستکه رخی همچو زر بدیناریستدل پرخون بسی بدست آیدزانکه قصاب کوچه دلداریستنخرد هیچکس دلی بجویبنگر ای خواجه کاین چه بازاریستبرسر چار سوی خطهٔ عشقرو بهر سو که آوری داریستسر که هست از برای پای اندازبر سر دوش عاشقان باریستیوسف مصر را بجان عزیزبر سر هر رهی خریداریستزلف را گر سرت نهد بر پایبرمکش زانکه اوسیه کاریستغمزه را پند ده که غمازیستطره را بند نه که طراریستآنکه خواجو ازو پریشانستزلف آشفته کار عیاریست
غزل شمارهٔ ۱۸۵ ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریستچه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریستفغان ز مردم چشمت که خون جانم ریختچه مردمیست که در عین مردم آزاریستاز آن دو چشم توانای ناتوان عجبستکه خون خسته دلانش غذای بیماریستبیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ منز شوق لعل روان برقدت گهرباریستندانم این نفس روح بخش جان پرورنسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریستشنیدهام که ز زر کارها چو زر گرددمرا چو زر نبود چاره ناله و زاریستبه حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیستچه جای زاری سرگشتگان بازاریستمده بدست سر زلف دوست خواجو دلکه کار سنبل هندوی او سیه کاریستچنین که طرهٔ او را شکسته میبینیبزیر هر سرمویش هزار طراریست
غزل شمارهٔ ۱۸۶ جان من جان مرا چون ضرر از بیماریستنظری کن که بجانم خطر از بیماریستحال من نرگس بیمار تو داند زآنرویکه در او همچو دل من اثر از بیماریستهرطبیبی که علاج دل بیمار کندتو مپندار که او را خبر از بیماریستتا جدا ماندهام از روی تو ای سیمین بررنگ روی من بیدل چو زر از بیماریستچه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنیکه فغانم همه شب تا سحر از بیماریستمن پرستار دو چشم خوش بیمار توامگرچه بیمار پرستی بتر از بیماریستتا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شدبر من این واقعه نوعی دگر از بیماریستچشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منستدل پر درد مرا ناگزر از بیماریستایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریستقامتم چون سر زلفت مگر از بیماریستعیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارستهر کسی را که تو بینی گذر از بیماریستهمه بیماری او روز و شب از نرگس تستورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
غزل شمارهٔ ۱۸۷ نفسی همدم ما باش که عالم نفسیستکان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیستتو کجا صید من سوخته خرمن باشیکه شنیدست عقابی که شکار مگسیستنه من دلشده دارم هوس رویت و بسهر کرا هست سری در سر او هم هوسیستاز دل ما نشود یاد تو خالی نفسیحاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیستتو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دورکانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیستدمبدم محترز از سیل سرشکم میباشزانکه هر قطرهئی از چشمهٔ چشمم ارسیستچون گرفتار توام دام دگر حاجت نیستچه روی در پی مرغی که اسیر قفسیستبت محمول مرا خواب ندانم چون بردزانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیستکمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوستگفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
غزل شمارهٔ ۱۸۸ غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیستشاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیستروج بخشست نسیم نفس باد بهارلیک چون نکهت انفاس تو روحافزا نیستباغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیستبی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیستدر چمن سرو سرافراز که کارش بالاستسرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیستگرچه دانم که تو داری دل ریشم یارابا تو چون فاش بگویم که مرا یارانیستبر وچودم به خیال سرزلف سیهتنیست موئی که درو حلقهئی از سودانیستامشب از دست مده وقت و ز فردا بگذرکه شب تیرهٔ سودازده را فردا نیستچند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدارکه ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیستمدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدمزانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیستزشت خوئی نپسندند ز ارباب جمالکانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیستتا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجوکیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست