غزل شمارهٔ ۹ وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب اراز قدح دو آتشی خیز و روان کن آب راماه قنینه آسمان چون بفروزد از افقدر خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب راوقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زندساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب رابسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک مندود برآید از جگر ز آتش دل کباب راچون بت رود ساز من چنگ بساز در زندمن به فغان نواگری یاد دهم رباب راگر به خیال روی او در رخ مه نظر کنممردم چشمم از حیا آب کند سحاب رادست امید من عجب گر به وصال او رسدپشه کسی ندید کو صید کند عقاب راچون مه مهربان من تاب دهد نغوله رادر خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب راخواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببرزانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را
غزل شمارهٔ ۱۰ همچو بالات بگویم سخنی راست تراراستی را چه بلائیست که بالاست تراتا چه دیدست ز من دیده که هردم گویدکاین همه آب رخ از رهگذر ماست تراایکه بر گوشهٔ چشمم زدهئی خیمه ز موجمشو ایمن که وطن بر لب دریاست تراپیش لعلت که از او آب گهر میریزدوصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترااین چه سحرست که در چشم خوشت میبینموین چه شورست که در لعل شکر خاست ترادل دیوانه چه جائیست که باشد جایتبر سر و چشمم اگر جای کنی جاست تراجان بخواه از من بیدل که روانت بدهمبجز از جان ز من آخر چه تمناست تراایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبیهمه گویند مگر علت سوداست ترادر رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیبگفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا
غزل شمارهٔ ۱۱ آن نقش بین که فتنه کند نقشبند راو آن لعل لب که نرخ شکستت قند راپندم مده که تا بشنیدم حدیث دوستدر گوش من مجال نماندست پند راچون از کمند عشق امید خلاص نیسترغبت بود بکشته شدن پای بند راآنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماندشرطست کاحتمال کند زورمند راگر پند میدهندم و گر بند مینهندما دست دادهایم بهر حال بند رانگریزد از کمند تو وحشی که گاه صیدراحت رسد ز بند تو سر در کمند رابرکشته زندگی دگر از سر شود پدیدگر بر قتیل عشق برانی سمند راهر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیستعاشق باختیار پذیرد گزند راخواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیبهم چاره احتمال بود مستمند را
غزل شمارهٔ ۱۲ رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس راور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس رازندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشقزانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس راجان بده تا محرم خلوتگه جانان شویتا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس راگرنه در هر جوهری از عشق بودی شمهئیکی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس راهمچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم بباممهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس رادامن محمل براندازی مه محمل نشینیا بگو با ساربان تا بازدارد عیس راچون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیستبگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس راتا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تستکی به گل نسبت کند رامین جمال ویس راخواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگکاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را
غزل شمارهٔ ۱۳ ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق رابگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق رادر جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفاای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق راشد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دلچون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق راتاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنیبر خسته غوغا میکنی نشنیدهئی یاساق رادر پرده از ناراستی راه مخالف میزنیبنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق راای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقیباشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق راهر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشمچشمم بیاد لعل او در خون کشد آیاق راسلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتدچون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق راتا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگربنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق رانوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبینگر زانکه پیمان بشکند من نشکنم میثاق راگفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدمگفت از سرشک دیدهاش پرخون کنم بشماق را
غزل شمارهٔ ۱۴ مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ رادر آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ راجام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کندرکش می و خاموش کن فرهنگ بیفرهنگ راعامان کالانعام را در کنج خلوت ره مدهالا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ راساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منستباشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ راپر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به میکز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ راآهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتدمطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ رافرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بدادگفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ راآهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی استسر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ راخواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دلگر نیکنامی بایدت در باز نام و ننگ راخواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتنباری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام راگر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلبور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را
غزل شمارهٔ ۱۵ دست گیرید درین واقعه کافتاد مراکه نماندست کنون طاقت بیداد مراراز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوستاشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مراهرگز از روز جوانی نشدم یکدم شادمادر دهر ندانم به چه میزاد مرادامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آنکه نسیمی رسد از جانب بغداد مراآنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادمظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرامن نه آنم که ز کویش به جفا برگردمگر براند زدر آن حور پریزاد مرااین خیالست که وصل تو به ما پردازدهم خیالت کند از چنگ غم آزاد مراگر بگوشت نرسد صبحدمی فریادمکه رسد در شب هجران تو فریاد مرابر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شومبه نسیم تو مگر زنده کند باد مرا
غزل شمارهٔ ۱۶ یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرارخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرایاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شبدر مه چارده تا روز نظر بود مرایاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمیافق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرایاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تونقل مجلس همه بادام و شکر بود مرایاد باد آنکه ز روی تو و عکس می نابدیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرایاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبودآخر از حال تو هر روز خبر بود مرایاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردمبر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرایاد باد آنکه برون آمده بودی بوداعوز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرایاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانتدر دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
غزل شمارهٔ ۱۷ ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام رامی پرستانیم در ده بادهٔ گلفام رازاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیستپس نشاید عیبت کردن رند درد آشام رااحتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلستهر که از اول تصور میکند فرجام رامن ببوی دانهٔ خالش بدام افتادهامگر چه صید نیکوان دولت شمارد دام راهر که او را ذرهئی با ماهرویان مهر نیستبر چنین عامی فضیلت مینهند انعام راشام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوقچون مهم پرچین کند برصبح صادق شام راگر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذردبتپرستان پیش رویش بشکنند اصنام رابر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیکهم بلطف عام او امید باشد عام راچون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیستحیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
غزل شمارهٔ ۱۸ ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام راوین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام راچون بندگان خاص را امشب به مجلس خواندهئیدر بزم خاصان ره مده عامان کالانعام راخامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروختهگر پختهئی خامی مکن وان پخته در ده خام رادر حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشاندر حلقهٔ زنجیر بین شیران خونآشام راچون من برندی زین صفت بدنام شهری گشتهامآن جام صافی در دهید این صوفی بدنام رایک راه در دیر مغان برقع براندازی صنمتا کافران از بتکده بیرون برند اصنام راگر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهمکان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را