غزل شمارهٔ ۱۸۹ نشان بی نشانان بی نشانیستزبان بی زبانان بی زبانیستدوای دردمندان دردمندیستسزای مهربانان مهربانیستورای پاسبانی پادشاهیستبجای پادشاهی پاسبانیستچو جانان سرگران باشد بپایشسبک جان در نیفشاندن گرانیستخوش آن آهوی شیرافکن که دایمتوانائی او در ناتوانیستمگر پیروزهٔ خط تو خضرستکه لعلت عین آب زندگانیستبلی صورت بود عنوان معنینه اینصورت که سر تا سر معانیستسحر فریاد شب خیزان درین راهتو پنداری درای کاروانیستخط زرنگاریت بر صفحهٔ ماهسوادی از مثال آسمانیستمغان زنده دلرا خوان که در دیرمراد از زندخوانی زنده خوانیستچو خواجو آستین برعالم افشانکه شرط رهروان دامن فشانیست
غزل شمارهٔ ۱۹۰ بتی که طره او مجمع پریشانیستلب شکر شکنش گوهر بدخشانیستبه عکس روی چو مه قبله مسیحائیستبه کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیستمرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشتعجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیستخطی که مردم چشمم نبشته است چو آبمحققست که او ابن مقله ثانیستدل شکسته که مجذوب سالکش خوانندز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیستنظر بعین طبیعت مکن که از خوبانمراد اهل نظر اتصال روحانیستپری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روزچرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیستبیا که جان عزیزم فدای لعل لبتکه با لب تو دلم را محبتی جانیستتو شاه کشور حسنی و حاجبت ابروولی خموش که بس حاجبی به پیشانیستچنین که میکند از قامت تو آزادیکمینه بنده قد تو سرو بستانیستمپوش چهره که از طلعت تو خواجو راغرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
غزل شمارهٔ ۱۹۱ زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیستچشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیستبا لبت گر باده لاف جانفزائی میزندپیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیستنرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبرزانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیستساکن کوی خرابات مغان خواهم شدنکز در مسجد مرا امید فتح الباب نیستخاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراببر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیستپیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وارزانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیستگفتمش کاخر دل گمگشتهام را باز دهگفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیستروضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خواندهئیچون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیستایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختیاین همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۲ بدایت غم عشاق را نهایت نیستنهایت ره مشتاقرا بدایت نیستسخن بگوی که پیش لب شکر بارتحدیث شکر شیرین بجز حکایت نیستبسی شکایتم از فرقت تو در جانستوگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیستگرم بتیغ جفا میکشی حیات منستچرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیستچنین شنیدهام از راویان آیت عشقکه در قرائت دلدادگان روایت نیستکدام رند خرابات دیدهئی کو راهزار زاهد صد ساله در حمایت نیستمباش منکر احوال عاشقان خواجوکه قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۳ هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیستکار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیستدر جهان مردی نمیبینم که از دردی جداستیک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیستگر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستانباد پندارش که آخر گنج باد آورد نیستسرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زندچون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیستدرد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیکدردمندان محبت را دوا جز درد نیستبی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میاکامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیستچون غبار هستیم بنشست گفتم روشنستکز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیستکی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورمدر جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیستتا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بسهیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۴ کو دل که او بدام غمت پای بند نیستصیدی بدست کن که سرش در کمند نیستبا دلبری سمتگر و سرکش فتادهامکو را خبر ز حال من مستمند نیستپر میزند ز شوق لبش مرغ جان منعیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیستگویند صبر در مرض عشق نافعستباری درین هوا که منم سودمند نیستگر بند مینهی و گرم پند میدهیهستم سزای بند ولی جای پند نیستهر کس که سرو گفت قدت را براستیاو را معینست که همت بلند نیستتا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقلدر شهر کو کسی که کنون شهر بند نیستگر رد کنی مرا نکند هیچکس قبولزیرا که ناپسند تو کس را پسند نیستخواجو مگر بزخم فراقت شود قتیلورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۵ هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیستگر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیستایکه از ذکر بمذکور نمیپردازیحاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیستنسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجورزانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیستگر چه خلقی شدهاند از غم لیلی مجنونهیچکس برصفت قیس بنی عامر نیستهر دل خسته که او صدرنشین غم تستغمش از وارد و اندیشهاش از صادر نیستزآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماستظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیستگر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمانخبر از دور زمانم نبود نادر نیستچون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنکقصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیستمن بغیرتو اگر کافرم انکار مکنکانکه دین در سر آن کار کند کافر نیستبه صبوری نتوان جستن ازین درد خلاصزانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیستای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماستهر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیستقاصرست از خرد آنکس متصور باشدکه ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیستگر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائبآندمم با تو حضورست که او حاضر نیستنه من دلشده دارم سر پیوندت و بسکیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۶ عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیستطائران عشق را پرواز گه جز طور نیستکس نمیبینم که مست عشق را پندی دهدزانکه کس در دور چشم مست او مستور نیستدور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسدوانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیستمن به مهر دل به پایان میرسانم روز رازانکه بی آتش درون تیرهام را نور نیستملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیکتا نمیگردد خراب آن مملکت معمور نیستبزم بی شاهد نمیخواهم که پیش اهل دلدوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیسترهروان عشق را جز دل نمیشاید دلیلوانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیستتا نپنداری که ما با او نظر داریم و بسهیچ ناظر را نمیبینم که او منظور نیستچشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمارشوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۷ اینجا نماز زندهدلان جز نیاز نیستوآنرا که در نیاز نبینی نماز نیستمشتاق را بقطع منازل چه حاجتستکاین ره بپای اهل طریقت دراز نیسترهبانت ار بدیر مغان راه میدهدآنجا مقام کن که در کعبه باز نیستگر زانکه راه سوختگان میزنی رواستچیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیستبازار قتل ما که چو نیکو نظر کنیصیاد صعوه جز نظر شاهباز نیستدردیکشان جام فنا را ز بی نیازجز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیستمحمود را رسد که زند کوس سلطنتکز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیستعشق مجاز در ره معنی حقیقتستعشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیستآن یار نازنین اگرت تیغ میزندخواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
غزل شمارهٔ ۱۹۸ مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیستحاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیستاز نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیستوصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیستگفتم از خاک درش سر بر ندارم بندهوارباز میگویم سری بر آستانی بیش نیستآنچنان در عالم وحدت نشان گم کردهامکز وجودم اینکه میبینی نشانی بیش نیستچند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشتکاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیستدر غمش چون دانهٔ نارست آب چشم منوز لبش کام روانم ناردانی بیش نیستگفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفتگر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیستگر بجان قانع شود در پایش افشانم روانکانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیستیک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمارزانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست