انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 94:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۹

نشان بی نشانان بی نشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست

دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست

ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست

چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست

مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست

بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست

سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست

خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست

مغان زنده دلرا خوان که در دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست

چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۰

بتی که طره او مجمع پریشانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست

پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

چنین که می‌کند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست

مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۱

زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست
چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست

با لبت گر باده لاف جانفزائی می‌زند
پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست

نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر
زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست

ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست

خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست

پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست

گفتمش کاخر دل گمگشته‌ام را باز ده
گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست

روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خوانده‌ئی
چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست

ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی
این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۲

بدایت غم عشاق را نهایت نیست
نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست

سخن بگوی که پیش لب شکر بارت
حدیث شکر شیرین بجز حکایت نیست

بسی شکایتم از فرقت تو در جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست

گرم بتیغ جفا می‌کشی حیات منست
چرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیست

چنین شنیده‌ام از راویان آیت عشق
که در قرائت دلدادگان روایت نیست

کدام رند خرابات دیده‌ئی کو را
هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست

مباش منکر احوال عاشقان خواجو
که قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست

در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست

گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست

سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست

درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست

بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست

چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست

کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست

تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۴

کو دل که او بدام غمت پای بند نیست
صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست

با دلبری سمتگر و سرکش فتاده‌ام
کو را خبر ز حال من مستمند نیست

پر می‌زند ز شوق لبش مرغ جان من
عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست

گویند صبر در مرض عشق نافعست
باری درین هوا که منم سودمند نیست

گر بند می‌نهی و گرم پند می‌دهی
هستم سزای بند ولی جای پند نیست

هر کس که سرو گفت قدت را براستی
او را معینست که همت بلند نیست

تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل
در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست

گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول
زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست

خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل
ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۵

هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست
گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست

ایکه از ذکر بمذکور نمی‌پردازی
حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست

نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور
زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست

گر چه خلقی شده‌اند از غم لیلی مجنون
هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست

هر دل خسته که او صدرنشین غم تست
غمش از وارد و اندیشه‌اش از صادر نیست

زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست

گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان
خبر از دور زمانم نبود نادر نیست

چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک
قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست

من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست

به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست

ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست

قاصرست از خرد آنکس متصور باشد
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست

گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب
آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست

نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۶

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۷

اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۸

مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست
حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست

از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست
وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار
باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست

آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام
کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست

چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت
کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست

در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست

گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت
گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست

گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان
کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست

یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار
زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 20 از 94:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA