غزل شمارهٔ ۱۹۹ روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیستطوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیستگنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسماندر جهان آفرینش آسیائی بیش نیستبگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخوردبا علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیستقاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتریدر حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیستصفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلستنام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیستقیصر قصر ز برجد را که شاه انجمستگر بدانی روشن او هم بیحیائی بیش نیستمطرب بربط نواز مجلس سیارگاندر گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیستاصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ رازانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیستشهره شهرست مه در راهپیمائی ولیکبر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیستحاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کونبا وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۰ حذر کن ز یاری که یاریش نیستبشودست از آنکو نگاریش نیستچه ذوقش بود بلبل ار در چمنگلی دارد و گلعذاریش نیستخرد راستی را نهالی خوشستولیکن بجز صبر باریش نیستمبر نام مستی که شرب مدامبود کار آنکس که کاریش نیستمده دل بدنیا که در باغ عمرگلی کس نبیند که خاریش نیستنیابی بجز بادهٔ نیستیشرابی که رنج خماریش نیستمرا رحمت آید بر آنکو چو منغمی دارد و غمگساریش نیستبدینسان که کافور او در خطتعجب گر زعنبرغباریش نیستبه بازار او نقد قلبم درستروانست لیکن عیاریش نیستکجا اوفتم زین میان بر کنارکه بحر مودت کناریش نیستاگر زانکه خواجو بری شد ز خویشچه شد حسرت خویش باریش نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۱ ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیستراه پر آفت سودای ترا منزل نیستگر شوم کشته بدانید که در مذهب عشقخونبهای من دلسوخته بر قاتل نیستنشود فرقت صوری سبب منع وصالزانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیستمیل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بسکیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیستهیچ سائل ز درت باز نگردد محرومگرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیستچه دهم شرح جمال تو که در معنی حسنآیتی نیست که در شان رخت نازل نیستبنده از بندگیت خلعت شاهی یابدکه غلامی که قبولت نبود مقبل نیستهیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصلچکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیستچه نصیحت کنی ای غافل نادان که مراپند عاقل نکند سود چو دل قابل نیستاگرت عقل بود منکر مجنون نشویکانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیستغم دل با که تواند که بگوید خواجومگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۲ آن نگینی که منش میطلبم با جم نیستوان مسیحی که منش دیدهام از مریم نیستآنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیستظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیستگر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکنشاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیستدوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگانچون سگ از پیش براندند که این محرم نیستچه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوستمهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیستدر چنین وقت که دیوان همه دیوان دارندکی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیستدر نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسیلیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیستمده از دست و غنیمت شمر این یکدم راکه جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیستکژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجوروش تیر از آنست که در وی خم نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۳ اگر ترا غم امثال ما بود غم نیستکه درد را چو امید دوا بود غم نیستدوا پذیر نباشد مریض علت شوقولی چو روی مرض در شفا بود غم نیستکنون که کشتی ما در میان موج افتاداگر چنانکه مجال شنا بود غم نیستصفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی رابجای جامه صوف ار صفا بود غم نیستبراستان که گدایان آستان توایموگر ترا غم کار گدا بود غم نیستغمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آردچو همدم تو می جانفزا بود غم نیستگرت فراق بزخم قفای غم بکشدمدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیستبغربتم چو کسی آشنا نمیباشدبشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیستچنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفتبسوی ما اگر او را هوا بود غم نیستچو اقتضای قضا محنتست و غم خواجواگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۴ اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیستطوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیستگر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواستذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیستصبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهناز خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیستتا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشمماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیسترشتهٔ دندانت از چشمم نمیگردد جدالؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیستاز دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنکگنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیستدور گردون چون مخالف میشود عشاق رادر عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیستمردم از اندوه از کرمان نمییابم خلاصای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیستخواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوشخضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۵ کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیستکدام صید که در آرزوی بند تو نیستنه من به بند کمند تو پای بندم و بسکسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیستترا بقید چه حاجت که صید وحشی رابهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیستضرورتست که پیش تو پنجه نگشایممرا که قوت بازوی زورمند تو نیستگرم گزند رسانی بضرب تیغ فراقمکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیستچو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهستولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیستدلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپندبیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیستعجب ز عقل تو دارم که میدهی پندمخموش باش که این لحظه وقت پند تو نیستز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهادنصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۶ در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیستوز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیستگفتی از لعل من امروز تمنای تو چیستدر دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیستبجز از زلف کژت سلسله جنبان دلمخم زلف تو گواه من شیداست که نیستپای بند غم سودای تو مسکین دل مننتوان گفت که این طلعت زیباست که نیستدر چمن نیست ببالای بلندت سرویراستی در قد زیبای تو پیداست که نیستبا جمالت نکنم میل تماشای بهارزانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیستگر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیستاگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیستگفتی از نرگس رعنای منت هست شکیبشاهد حال من آن نرگس رعناست که نیستایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائیدر سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۷ شمع ما مامول هر پروانه نیستگنج ما محصول هر ویرانه نیستکی شود در کوی معنی آشناهر که او از آشنا بیگانه نیستترک دام و دانه کن زیرا که مرغهیچ دامی در رهش جز دانه نیستدر حقیقت نیست در پیمان درستهر که او با ساغر و پیمانه نیستپند عاقل کی کند دیوانه گوشزانکه عاقل نیست کو دیوانه نیستنیست جانش محرم اسرار عشقهر کرا در جان غم جانانه نیستگر چه ناید موئی از زلفش بدستکیست کش موئی از و در شانه نیستگفتمش افسانه گشتم در غمتگفت این دم موسم افسانه نیستگفتمش بتخانه ما را مسجدستگفت کاینجا مسجد و بتخانه نیستگفتمش بوسی بده گفتا خموشکاین سخنها هیچ درویشانه نیستگفتمش شکرانه را جان میدهمگفت خواجو حاجت شکرانه نیست
غزل شمارهٔ ۲۰۸ شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیستگنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیستهر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسستورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیستچشم صورت بین نبیند روی معنی را بخوابزانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیستحاجیانرا کعبه بتخانهست و ایشان بت پرستور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیستمرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتدتا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیستهر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه استجای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیستگر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنهکانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیستگفتمش پروای درویشان نمیباشد تراگفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیستگر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجابجان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست