انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 94:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۹

روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست
طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست

گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان
در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست

بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد
با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست

قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری
در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست

صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست
نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست

قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست
گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست

مطرب بربط نواز مجلس سیارگان
در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست

اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را
زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست

شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک
بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست

حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون
با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۰

حذر کن ز یاری که یاریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست

چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست

خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن بجز صبر باریش نیست

مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست

مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست

نیابی بجز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست

مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست

بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست

به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست

کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست

اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۱

ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست
راه پر آفت سودای ترا منزل نیست

گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق
خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست

نشود فرقت صوری سبب منع وصال
زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست

میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس
کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست

هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم
گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست

چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن
آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست

بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد
که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست

هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل
چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست

چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا
پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست

اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی
کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست

غم دل با که تواند که بگوید خواجو
مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۲

آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۳


اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست
طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست
ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست

تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم
ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

رشتهٔ دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک
گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست

دور گردون چون مخالف می‌شود عشاق را
در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست

مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص
ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست
کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس
کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را
بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم
مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق
مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست
ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند
بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می‌دهی پندم
خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد
نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی
در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۷

شمع ما مامول هر پروانه نیست
گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا
هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ
هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست
هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش
زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نیست

گر چه ناید موئی از زلفش بدست
کیست کش موئی از و در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش
کاین سخنها هیچ درویشانه نیست
گفتمش شکرانه را جان می‌دهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰۸

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 21 از 94:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA