غزل شمارهٔ ۲۰۹ گرچه کاری چو عشقبازی نیستبگذر از وی که جای بازی نیستبحقیقت بدان که قصه عشقپیش صاحبدلان مجازی نیستچون نواهای دلکش عشاقهیچ دستان بدلنوازی نیستملک محمودی از کجا یابیاگرت سیرت ایازی نیستتوسن طبع را عنان درکشکه روانی به تیز تازی نیستشمع را زان زبان برند که اوعادتش جز زبان درازی نیستبادهٔ صاف کو که صوفی راجامه بی جام می نمازی نیستدل دستانسرای مستانراپرده سوزی به پرده سازی نیستخیز خواجو که نزد مشاقانمهر ورزی به مهره بازی نیست
غزل شمارهٔ ۲۱۰ مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیستکاندر شکرستان شکری بی مگسی نیستکس نیست که در دل غم عشق تو نداردکانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیستباز آی که با هم نفسی خوش بنشینیمکز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیستتنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هستکامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیستشب نیست که فریاد بگردون نرسانملیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیستبرطرف چمن نالهاش آن سوز نداردهر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیستاز قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجودر وادی هجران تو بانگ جرسی نیست
غزل شمارهٔ ۲۱۱ هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیستضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیستاگر از دوست تمنای تو چیز دگرستاهل دل را بجز از دوست تمنائی نیستای تماشاگه جان عارض شهرآرایتبجز از روی تو در شهر تماشائی نیستظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمالمثل ابروی دلارای تو طغرائی نیستدر هوای گل رخسار تو شب تا سحرمبجز از بلبل شوریده هم آوائی نیستهر سری لایق سودای تو نبود لیکناز تو در هیچ سری نیست که سودائی نیستجای آن هست که بنوازی و دستم گیریکه بجز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیستنه که چون لعل شکر بار تو نبود شکریکه به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیستخواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافتهمچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست
غزل شمارهٔ ۲۱۲ بر سر کوی خرابات محبت کوئیستکه مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیستدهنش یکسر مویست و میانش یک مویوز میان تن من تا بمیانش موئیستابروی او که ز چشمم نرود پیوستهنه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیستمرهمی از من مجروح مدارید دریغکه دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیستگر من از خوی بد خویش نگردم چه عجبهر کسی را که در آفاق ببینی خوئیستز آتش دوزخم از بهر چه میترسانیددوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیستنسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارستنکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیستهر که از زلف دراز تو نگوید سخنیدست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیستاگر از کوی تو خواجو بملامت نرودمکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
غزل شمارهٔ ۲۱۳ دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشتجانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشتآنرا که بود عالم معنی مسخرشدیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشتدلخستهئی که کشته شمشیر عشق شدزخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشتمستسقی که تشنهٔ دریای وصل بودبگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشتدل صید عشق او شد وآگه نبود عقلافتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشتجم را چو گشت بی خبر از جام مملکتخاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشتعیسی که دم ز روح زدی گو ببین که مندارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشتخواجو که گشت هندوی خال سیاه دوستدل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
غزل شمارهٔ ۲۱۴ کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشتسیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشتناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشتای رفیقان بشتابید که محمل بگذشتساربان گو نفسی با من دلخسته بسازکاین زمان کار من از قطع منازل بگذشتنتواند که بدوزد نظر از منظر دوستهر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشتسیل خونابه روان شد چو روان شد محملعجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشتنه من دلشده در قید تو افتادم و بسکاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشتقیمت روز وصال تو ندانست دلمتا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشتهرکه شد منکر سودای من و حسن رختعالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشتجان فدای تو اگر قتل منت در خور دستخنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشتدوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفتآه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
غزل شمارهٔ ۲۱۵ ای قمر تابی از بناگوشتشکر آبی ز چشمهٔ نوشتجاودان مست چشم می گونتواهوان صید خواب خرگوشتخسرو آسمان حلقه نمایحلقه در گوش حلقه در گوشتآن خط سبز هیچ دانی چیستکه دمید از عقیق در پوشتاز زمرد ز دست خازن حسنقفل بر درج لعل خاموشتایکه هرگز نمیکنی یادمنکنم یک نفس فراموشتکاش کامشب بدیدمی در خوابمست از آنسان که دیدهام دوشتگر چه ما بیتو زهر مینوشیمباد هرمی که میخوری نوشتتو از آن برتری بزیبائیکه رسد دست ما در آغوشتچهرهٔ خویش را در آینه بینتا ببینیم مست و مدهوشتباده امشب چنان مخور خواجوکه چو دیشب برند بر دوشت
غزل شمارهٔ ۲۱۶ لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشتمهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشتماجرای اشکم از روی تناسب یک بیکمردم دریا نشین را بر گهر باید نوشتهر چه در باب در میخانه چشمم نظم دادگو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشتایکه وصف روی زردم در قلم میآوریسیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشتخونبهای جان شیرین من شوریده حالبرلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشتاز میانش چون سر موئی ندیدم در وجودهیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشتهر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستانبرسر خاکش بخوناب جگر باید نوشتو آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشیدتا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشتشرح خمریات خواجو جز در دردی فروشتا نپنداری که برجای دگر باید نوشت
غزل شمارهٔ ۲۱۷ منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشتسجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشتجای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوهرهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشتعشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیبعشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشتتا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی منساکن دیر مغانم بخرابات نهشتگر سر تربت من بازگشائی بینیقالبم سوخته و گل شده از خون همه خشتهمچو بالای تو در باغ کسی سرو ندیدهمچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشتبر گل روی تو آن خال معنبر که نشاندبر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشتهر که بیند که تو از باغ برون میآئیگوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشتتا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجوخاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
غزل شمارهٔ ۲۱۸ ز کفر زلفت ایمان میتوان یافتز لعلت آب حیوان میتوان یافتقدت را رشک طوبی میتوان گفترخت را باغ رضوان میتوان یافتز نقشت صورت جان میتوان بستز لعلت جوهر جان میتوان یافتبگاه جلوه برطرف گلستانترا سرو خرامان میتوان یافتدر آن مجمع که خلوتگاه خوبیستترا شمع شبستان میتوان یافتبزیر سایهٔ زلف سیاهتبشب خورشید رخشان میتوان یافتز زلفت گرچه کافر میتوان شدزعکس رویت ایمان میتوان یافتبهر موئی از آن زلف پریشاندل جمعی پریشان میتوان یافتاز آن با درد میسازم که دل راهم از درد تو درمان میتوان یافتبرو خواجو صبوری کن که از صبردوای درد هجران میتوان یافت