انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 94:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱۹

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت

همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت

آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت
جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

چون سر زلف پریشان من سودائی را
داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید
برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت

عهد می‌کرد که از کوی عنایت نروم
عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست
باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم
گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر
همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت

می‌زدم در طلبش داو تمامی لیکن
مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید
همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۱

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت
باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد
بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ
از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز
راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد
از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی
کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲

سنبلش برگ ارغوان بگرفت
سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت

برشکر طوطیش نشیمن کرد
بر قمر زاغش آشیان بگرفت

دور از آن روی بوستان افروز
لاله را دل ز بوستان بگرفت

چون شبش گرد ماه خرمن کرد
آه من راه کهکشان بگرفت

هندوی قیرگون او بکمند
قیروان تا بقیروان بگرفت

چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت
سخنش تنگ در دهان بگرفت

دل بیمار من بخونخواری
خوی آن چشم ناتوان بگرفت

آتش طبع و آب دیدهٔ من
همچو باد صبا جهان بگرفت

خواجو از جان خسته دل برداشت
زانکه بی او دلش ز جان بگرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۳

بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت
چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید
یا بنفشه‌ست که پیرامن نسرین بگرفت

لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت
بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

بسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزول
راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد
نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای
که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم
که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۴

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت
صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

سمن قرطهٔ فستقی چاک زد
چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت

برآتش فکند از خم طرهٔ عود
نسیم صبا بوی عنبر گرفت

ببوسید لعلش لب جام را
می راوقی طعم شکر گرفت

چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستی از سرگرفت

چو مرغ صراحی نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت

بسی اشک من طعنه بر سیم زد
بسی رنگ من خرده بر زر گرفت

چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۵

سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت

بگاه بام دلم در نوای زیر آمد
چو بلبل سحری نالهای زار گرفت

چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت
بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفت

سرشک بود که او روی ما نگه می‌داشت
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت

مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال
که بهر مهر نشاید میان مار گرفت

دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت
قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت

ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا
که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت

شکنج موی تو آورد ماه را در دام
کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت

بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم
ز جام بادهٔ سحرش مگر خمار گرفت

درون خاطر خواجو حریم حضرت تست
بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور بادهٔ طرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم
از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را
در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد
تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت
گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی
آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چون بنده را سعادت قربت نداد دست
بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق
دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۷

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار
اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار
در پای یار سرکش خورشید چهره افت

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن
ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

از کوی او چگونه توانم که بگذرم
بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت

شد مدتی که دیده اختر شمار من
یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک
دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۸


ای جان جهان جان وجهان برخی جانت
داریم تمنای کناری ز میانت

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق
من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی
زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت
من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت
کی رونق بستان ببرد باد خزانت

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی
وز دور من خسته به حسرت نگرانت

گر خلق کنندم سپر تیرملامت
من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

تا رخت تصوف بخرابات نیاری
در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

باید که نشان در میخانه بپرسی
ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر
گر دست دهد صحبت آن سرو روانت

زینسان که توئی غرقهٔ دریای مودت
گر خاک شوی باد نیارد بکرانت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 94:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA