غزل شمارهٔ ۲۱۹ هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفتیا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفتغم کارم بخور امروز که شد کار از دستدلم این لحظه نگهدار که دلدار برفتکه کند چارهام این لحظه که بیچاره شدمکه دهد یاریم امروز که آن یار برفتجهد کردم که ز دل بو که برآید کاریچکنم کاین دل محنت زده از کار برفتاین زمان بلبل دلسوخته گو دم در کشزانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفتدرد بیمار عجب گر بدوائی برسدخاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفتهمچو آن فتنه که دیوانهام از رفتارشآدمی زاده ندیدم که پری وار برفتبت ساغر کش من تا بشد از مجلس انسآبروی قدح و رونق خمار برفتآن چه میبود که تا ساقی از آن میپیمودکس ندیدیم که از میکده هشیار برفتبوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفتاین چه عطرست که آب رخ عطار برفت
غزل شمارهٔ ۲۲۰ ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفتجگرم را هدف تیر بلا کرد و برفتچون سر زلف پریشان من سودائی راداد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفتخلعت وصل چو بر قامت من راست ندیدبرتنم پیرهن صبر قباکرد و برفتعهد میکرد که از کوی عنایت نرومعاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفتهدهد ما دگر امروز نه بر جای خودستباز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفتما نه آنیم که از کوی وفایش برویمگر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفتچون مرا دید که بگداختم از آتش مهرهمچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفتمیزدم در طلبش داو تمامی لیکنمهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفتآن ختائی بچه چون از برخواجو برمیدهمچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت
غزل شمارهٔ ۲۲۱ ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفتباد بستان دشت را در عنبر سارا گرفتچون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کردبلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفتزاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغاز صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفتابر را بنگر که لاف در فشانی میزندبسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفتدر دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بوداز ره چشمم برون جست و ره دریا گرفتایکه پیش قامتت آید صنوبر در نمازراستی را کار بالایت قوی بالا گرفتچون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاداز سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفتمنکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرممؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفتچشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلیکای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
غزل شمارهٔ ۲۲۲ سنبلش برگ ارغوان بگرفتسبزهاش طرف گلستان بگرفتبرشکر طوطیش نشیمن کردبر قمر زاغش آشیان بگرفتدور از آن روی بوستان افروزلاله را دل ز بوستان بگرفتچون شبش گرد ماه خرمن کردآه من راه کهکشان بگرفتهندوی قیرگون او بکمندقیروان تا بقیروان بگرفتچون زتنگ شکر شکر میریختسخنش تنگ در دهان بگرفتدل بیمار من بخونخواریخوی آن چشم ناتوان بگرفتآتش طبع و آب دیدهٔ منهمچو باد صبا جهان بگرفتخواجو از جان خسته دل برداشتزانکه بی او دلش ز جان بگرفت
غزل شمارهٔ ۲۲۳ بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفتچه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفتگرد مشکست که گرد گل رویت بدمیدیا بنفشهست که پیرامن نسرین بگرفتلشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاختبختا برد خط و مملکت چین بگرفتبسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزولراه بر مردمک چشم جهان بین بگرفتجان شیرین بلب آورد بتلخی فرهادنه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفتآخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمایکه مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفتهمچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرمکه دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت
غزل شمارهٔ ۲۲۴ چو آن فتنه از خواب سر بر گرفتصراحی طلب کرد و ساغر گرفتسمن قرطهٔ فستقی چاک زدچو او پرنیان در صنوبر گرفتبنفشه ببرگ سمن برشکستجهان نافهٔ مشک اذفر گرفتبرآتش فکند از خم طرهٔ عودنسیم صبا بوی عنبر گرفتببوسید لعلش لب جام رامی راوقی طعم شکر گرفتچوشد سرگران از شراب گراندگر نرگسش مستی از سرگرفتچو مرغ صراحی نوا ساز کردمه چنگ زن چنگ در بر گرفتبسی اشک من طعنه بر سیم زدبسی رنگ من خرده بر زر گرفتچو خواجو چراغ دلش مرده بودبزد آه و شمع فلک درگرفت
غزل شمارهٔ ۲۲۵ سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفتصبا نسیم سر زلف آن نگار گرفتبگاه بام دلم در نوای زیر آمدچو بلبل سحری نالهای زار گرفتچو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفتبسا که چهرهام از خون دل نگار گرفتسرشک بود که او روی ما نگه میداشتچه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفتمگیر زلف سیاهش ببوی دانه خالکه بهر مهر نشاید میان مار گرفتدلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشتقرار در خم آن زلف بیقرار گرفتز روزگار نه بس بود جور و غصه مراکه چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفتشکنج موی تو آورد ماه را در دامکمند زلف تو خورشید را شکار گرفتبخواب نرگس مست تو ناتوان دیدمز جام بادهٔ سحرش مگر خمار گرفتدرون خاطر خواجو حریم حضرت تستبجز تو کس نتواند درو قرار گرفت
غزل شمارهٔ ۲۲۶ دردا که یار در غم و دردم بماند و رفتما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفتمخمور بادهٔ طرب انگیز شوق راجامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفتگفتم مگر بحیله بقیدش در آورماز من رمید و توسن بختم رماند و رفتچون صید او شدم من مجروح خسته رادر بحر خون فکند و جنیبت براند و رفتجانم چو رو به خیمه روحانیان نهادتن را در این حظیره سفلی بماند و رفتخون جگر چون در دل من جای تنگ یافتگلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفتگل در حجاب بود که مرغ سحرگهیآمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفتچون بنده را سعادت قربت نداد دستبوسید آستانه و خدمت رساند و رفتبرخاک آستان تو خواجو ز درد عشقدامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت
غزل شمارهٔ ۲۲۷ نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفتمطرب بگوی نوبت عشاق در نهفتدل را چو لاله از میگلگون شکفته داراکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفتخواهی که سرفراز شوی همچو زلف یاردر پای یار سرکش خورشید چهره افتهر کس که دید قامت آنسرو سیمتنای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفتاز کوی او چگونه توانم که بگذرمبلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفتشد مدتی که دیده اختر شمار منیک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفتای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشتما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفتشامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقدطاقست ابروی تو و با ماه گشته جفتخواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشکدریا شنیدهئی که بدامن توان نهفت
غزل شمارهٔ ۲۲۸ ای جان جهان جان وجهان برخی جانتداریم تمنای کناری ز میانتچون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاقمن هیچ ندیدم به لطافت چو دهانتگو شرح تو ای آیت خوبی دگری گویزان باب که من عاجزم از کنه بیانتگرمدعی از نوک خدنگت سپر انداختمن سینه سپر ساختهام پیش سنانتای گلبن خندان بچنین حسن و لطافتکی رونق بستان ببرد باد خزانتهر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدیوز دور من خسته به حسرت نگرانتگر خلق کنندم سپر تیرملامتمن باز نگیرم نظر از تیر و کمانتتا رخت تصوف بخرابات نیاریدر بتکده کی راه دهد پیر مغانتباید که نشان در میخانه بپرسیورنی ز جهان محو شود نام و نشانتخواجو نکشد میل دلت سوی صنوبرگر دست دهد صحبت آن سرو روانتزینسان که توئی غرقهٔ دریای مودتگر خاک شوی باد نیارد بکرانت