انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 94:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۹

بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی بکناری از میانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۰

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
امام شهر بمحراب می‌رود سرمست

جمال او در جنت بروی من بگشود
خیال او گذر صبر بر دلم در بست

کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید
که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی
مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد
کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست

به جام باده چراغ دلم منور کن
که شمع شادیم از تند باد غم بنشست

در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید
بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق
از آن چو شاخ گلش می‌برند دست بدست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۱

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت

سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۲

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ

بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۳

میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ

دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ

بجز وصف دهان نیست هستش
نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ

میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ

گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ

برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ

برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ

سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴

بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح

خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح

بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح

بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح

لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح

در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح

فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح

دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح

بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵

حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح

فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح

مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح

مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح

نوشته‌اند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح

مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح

خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح

فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح

گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۶

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هرکس روان فرو می‌خواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳۷

یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد
کی رود از یادم آنکش من نمی‌آیم بیاد

آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد

از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد

نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد

بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد

در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذره‌وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد

چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد

برگشاد ناوکش دل بسته‌ایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد

گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۸

پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد

هر پریشانی که آید روز و شب در کار من
از سر زلف دلاویز پریشان تو باد

مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد
همدم بلبل نوایان گلستان تو باد

جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب
بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد

سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد
از غبار رهنورد باد جولان تو باد

تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ
گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد

ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن
عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد

آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت
سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد

هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست
چشم خون افشان او سقای میدان تو باد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 24 از 94:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA