غزل شمارهٔ ۲۲۹ بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانتبجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانتتو چه معنی که هرگز نرسیدهام بکنهتتو چه آیتی که هرگز نشنیدهام بیانتتو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمنچه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانتاگرم هزار جان هست فدای خاک پایتکه اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانتچه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکنتو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانتچو کسی نمیتواند که ببوسد آستینتبرویم و رخت هستی ببریم از آستانتچه گلی که بلبلی را نبود مجال با توکه دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانتچه شود که بینوائی که زند دم از هوایتدل خسته زنده دارد بنسیم بوستانتبچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجوچو کمر شدست راضی بکناری از میانت
غزل شمارهٔ ۲۳۰ ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوستامام شهر بمحراب میرود سرمستجمال او در جنت بروی من بگشودخیال او گذر صبر بر دلم در بستکنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنیدکه رفته است عنانم ز دست و تیر از شستمرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشویمگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرستبرند دوش بدوشش بخوابگاه ابدکسی که کرد صبوحی به بزمگاه الستبه جام باده چراغ دلم منور کنکه شمع شادیم از تند باد غم بنشستدر آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشیدبسا که زلف تو چشم دلاوران بشکستبود لطایف خواجو بهار دلکش شوقاز آن چو شاخ گلش میبرند دست بدست
غزل شمارهٔ ۲۳۱ خنک آن باد که باشد گذرش بر کویتروشن آن دیده که افتد نظرش بر رویتصید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامتخاک آن باد شوم کو به من آرد بویتزلف هندوی تو باید که پریشان نشودزانکه پیوسته بود همره و هم زانویتسحر اگر زانکه چنینست که من مینگرمخواب هاروت ببندد به فسون جادویتبیم آنست که دیوانه شوم چون بینمروی آن آب که زنجیر شود چون مویتعین سحرست که هر لحظه بروبه بازیشیرگیری کند و صید پلنگ آهویتروز محشر که سر از خاک لحد بردارندهرکسی روی بسوئی کند و من سویتمرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شدچه کمانست که پیوسته کشد ابرویتبر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیستگاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
غزل شمارهٔ ۲۳۲ برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچبجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچبیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هستبجنب جام می لعل ملکت جم هیچمجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوستکه پیش همت او هست ملک عالم هیچغمست حاصلم از عشق و من بدین شادمکه گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچدلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خونتنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچغمم بخاک فرو برد و هست غمخور باددلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچتنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خمولی میان تو یک موی اندر و خم هیچاز آن دوای دل خسته در جهان تنگستکه نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچدم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجوبحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
غزل شمارهٔ ۲۳۳ میانش موئی و شیرین دهان هیچازین موئی می بینم وز آن هیچدهانش گوئی از تنگی که هیچستبدان تنگی ندیدم در جهان هیچمیانش یک سر مویست و گوئیندارد یک سر مو در میان هیچدهانش بی گمان همچون دلم تنگمیانش بی سخن همچون دهان هیچبجز وصف دهان نیست هستشنمیآید حدیثم بر زبان هیچمیانش چون تنم در بی نشانیدهانش چون دلم وز وی نشان هیچخوشا با دوستان در بوستان عیشکه باشد بوستان بی دوستان هیچگل سوری نبینم در بهارانچو روی دلستان در گلستان هیچبرون از اشک از چشمم نیابدکنارسبزه و آب روان هیچبرو خواجو که باگل درنگیردخروش بلبل فریاد خوان هیچسحرگه خوش بود گل چیدن از باغولیکن گر نگوید باغبان هیچ
غزل شمارهٔ ۲۳۴ بنوش لعل مذاب از زمردین اقداحببین که جوهر روحست در قدح یا راحخوشا بروی سمن عارضان سیم اندامعقیق ناب مروق ز سیمگران اقداحبریز خون صراحی که در شریعت عشقشدست خون حریفان سبیل و خمر مباحبشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جامکه بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاحلب تو باده گساران روح را ساقیسترخ تو خلوتیان صبوح را مصباحدر تو زمرهٔ ارباب شوق را منزلغم تو مخزن اسرار عشق را مفتاحفروغ روی چو ماه تو مشرق الانوارکمند زلف سیاه تو قابض الارواحدهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرینکند جمال تو تقریر فالق الاصباحبساز بزم صبوحی کنون که خواجو رالب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
غزل شمارهٔ ۲۳۵ حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوحکه راح را بود آندم خواص جوهر روحفکنده مرغ صراحی خروش در مجلسچو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوحمباش بی لب یاقوت و جام یاقوتیکه نیست بی می و معشوق در زمانه فتوحمرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آنکه گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوحنوشتهاند بر اوراق کارنامهٔ عشقکه رند را نبود در صلاح و توبه صلوحمرا که از درت امید فتح بابی نیستدر دو لختی چشمست بر رهت مفتوحخیال نرگس مستت چو در دلم گذردشود ز خنجر خونریز او دلم مجروحفشاند برجگر ریش من غم تو نمکنبشت دفتر حسن ترا خط تو شروحگر آب دیده ز سر برگذشت خواجو راگمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
غزل شمارهٔ ۲۳۶ ببوی زلف تو دادم دل شکسته ببادبیا که جان عزیزم فدای بوی تو بادز دست ناله و آه سحر بفریادماگر نه صبر بفریاد من رسد فریادچو راز من بر هرکس روان فرو میخواندسرشک دیده از این رو ز چشم من بفتادهنوز در سر فرهاد شور شیرینستاگر چه رفت بتلخی و جان شیرین دادز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگویکه مهر او همه کینست و داد او بیدادببست بر رخ خور آسمان دریچه بامچو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشادز بندگی تو دارم چو سوسن آزادیولی تو سرو خرامان ز بندگان آزادگمان مبر که ز خاطر کنم فراموشتز پیش میروی اما نمیروی از یادز باد حال تو میپرسم و چو میبینمحدیث باد صبا هست سربسر همه باداگر تو داد دل مستمند من ندهیبه پیش خسرو ایران برم ز دست تو دادبرآستان محبت قدم منه خواجوکه هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
غزل شمارهٔ ۲۳۷ یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد بادکی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیادآه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکردداد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداداز حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآببا نسیم خاک کویش هست باد صبح بادنیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شدزانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شادبندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستیمادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاددر هوایش چون برآمد خسرو انجم ببامذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتادچون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهمکاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهادبرگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنکپای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشادگفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفسگفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
غزل شمارهٔ ۲۳۸ پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو بادجان من پروانهٔ شمع شبستان تو بادهر پریشانی که آید روز و شب در کار مناز سر زلف دلاویز پریشان تو بادمرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شدهمدم بلبل نوایان گلستان تو بادجان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراببی نصیب از دردی دلگیر هجران تو بادسرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاداز غبار رهنورد باد جولان تو بادتا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخگوی دلها در خم زلف چو چوگان تو بادای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسنعندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو بادآنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوختسایه پرورد سهی سرو خرامان تو بادهرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیستچشم خون افشان او سقای میدان تو باد