غزل شمارهٔ ۲۳۹ نسیم باد صبا جان من فدای تو بادبیا گرم خبری زان نگار خواهی دادحدیث سوسن و گل با من شکسته مگویکه بنده با گل رویش ز سوسنست آزادز دست رفتم و در پا فتاد کار دلمبساز چارهٔ کارم کنون که کار افتادچو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویمزبان ناطقه دربست چون دهان بگشادچو از تموج بحرین چشمم آگه شدچو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغدادبخون لعل فرو رفت کوه سنگین دلچودر محبت شیرین هلاک شد فرهادکدام یار که چون دروصال کعبه رسدزکشتگان بیابان فرقت آرد یادروم بخدمت یرغوچیان حضرت شاهکه تا از آن بت بیدادگر بخواهم داداگر چه رنج تو با دست در غمش خواجوبباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد
غزل شمارهٔ ۲۴۰ تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتادکار من همچو سر زلف تو در پا افتادبسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشتابر در چشم جهان بین ثریا افتادراستی را چو ز بالای توام یاد آمدز آه من غلغله در عالم بالا افتادچشم دریا دل ما چون ز تموج دم زدشور در جان خروشنده دریا افتاداشکم از دیده از آن روی فتادست کزوراز پنهان دل خسته بصحرا افتادگویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنونکار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتادبلبل سوخته از بسکه برآورد نفیردود دل در جگر لالهٔ حمرا افتادکوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالعتاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاددل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشتمهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
غزل شمارهٔ ۲۴۱ چوعکس روی تو در ساغر شراب افتادچه جای تاب که آتش در آفتاب افتادبجام باده کنون دست می پرستان گیرچرا که کشتی دریا کشان درآب افتادبسی بکوی خرابات بیخود افتادندولی که دید که چون من کسی خراب افتادچو کرد مطرب عشاق نوبتی آغازخروش و ناله من در دل رباب افتادبب چشم قدح کو کسی که دریابدمرا که خون جگر در دل کباب افتاددل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگکه پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتادخدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشستکمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتادنسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکنددل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
غزل شمارهٔ ۲۴۲ دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتادمرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتادهر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمودنالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتادچون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهامهمچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاداز سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولیکی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتادبسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشتکوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاددشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیستزانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتادتشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشقهمچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاددل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسیددست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتادبگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپردهر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتادباده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغاز گذار باد گلبوی سحر خواهد فتادکار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیستهیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
غزل شمارهٔ ۲۴۳ گهی که شرح فراقت کنم بدیده سوادشود سیاهی چشمم روان بجای مدادکجا قرار توانم گرفت در غربتکه گشتهام بهوای تو در وطن معتادهر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصودگر از طریق ارادت رود رسد بمراددر آن زمان که وجودم شود عظام رمیمز خاک من شنوی بوی بوستان ودادمریز خون من خسته دل بتیغ جفامکن نظر بجگر خستگان بعین عنادبهر چه امر کنی آمری و من ماموربهر چه حکم کنی حاکمی و من منقادکسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیستکه بغض و حب توعین ضلالتست و رشادبسا که وصف عقیق تو مردم چشممبخون لعل کند بر بیاض دیده سوادمخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگویمرا که پیر خرابات میکند ارشادمن و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگتو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سدادچو سوز سینه برد با خود از جهان خواجوز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
غزل شمارهٔ ۲۴۴ چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهادآشوب در نهاد من ناتوان نهادچشمت بقصد کشتن من میکند کمینورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهادهیچش بدست نیست که تا در میان نهدسری که داشت با تو کمر در میان نهادبر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکستبر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاددر تابم از دو سنبل هندوت کز چه رویسر برکنار نسترن و ارغوان نهادای جان من جهان لطافت توئی ولیکدل بر وفای عهد جهان چون توان نهادزانرو که در جهان بجمالت نظیر نیستهر کس که دید روی تو سر در جهان نهادالفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرستگوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهادخواجو چو نام لعل لبت راند بر زباننامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد
غزل شمارهٔ ۲۴۵ بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهادبدان عرق که سحر بر عذار لاله فتادبدان نفس که نسیم بهار چهره گشاینقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشادببرد باری خاک و بحدت آتشبه نقش بندی آب و بعطر سائی بادبه سحر نرگس جادوی دلبر کشمیربه چین سنبل هندوی لعبت نوشادبه تاب طره لیلی و شورش مجنونبه شور شکر شیرین و تلخی فرهادبه قامت تو که شد سرو سرکشش بندهبه خدمت تو که از بنده گشتهئی آزادبه نیمشب که مرا همزبان شود خامهبصبحدم که مرا همنفس بود فریادبه اشک من که زند دم ز مجمع البحرینبچشم من که برد آب دجلهٔ بغدادکه آن چه در غم هجر تو میکشد خواجوگمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
غزل شمارهٔ ۲۴۶ یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یادشادی آنکه نبودم نفسی از وی شادشرح سنگین دلی و قصه شیرین بایدکه بکوه آید و برسنگ نویسد فرهادگر بمرغان چمن بگذری ای باد صباگو هم آوای شما باز گرفتار افتادسرو هر چند ببالای تو میماند راستبنده تا قد ترا دید شد از سروآزادتا چه کردم که بدین روز نشستم هیهاتکس بروز من سرگشتهٔ بد روز مبادگوئیا دایهام از بهر غمت میپروردیا مگر مادرم از بهر فراقت میزادنه تو آنی که بفریاد من خسته رسینه من آنم که بکیوان نرسانم فریادتا چه حالست که هر چند کزو میپرسمحال گیسوی کژت راست نمیگوید بادایکه خواجو نتواند که نیارد یادتیاد میدار که از مات نمیآید یاد
غزل شمارهٔ ۲۴۷ دل من زحمت جان برنتابدکه در ملکی دو سلطان برنتابدگرش همچون سگان کو برانندعنان از کوی جانان برنتابدکجا در خلوت وصلش بود بارکسی کو بار هجران برنتابدسری کز سر عشقش نیست خالییقین میدان که سامان برنتابدنگارا تکیه برحسن وجوانیمکن چندین که چندان برنتابددلا در باز جان در پای جانانکه عاشق زحمت جان برنتابدچو خواجو در غمش میسوز و میسازکه درد عشق درمان برنتابد
غزل شمارهٔ ۲۴۸ هندوئی را باغبان سوی گلستان میفرستدیا به یاقوت تو سنبل خط ریحان میفرستدیا شب شامی ز روز خاوری رخ مینمایدیا خضر خطی بسوی آب حیوان میفرستدجان بجانان میفرستادم دلم میرفت و میگفتمفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان میفرستدمیرساند رنج و پندارم که راحت میرساندمیفرستد درد و میگویم که درمان میفرستدهر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جاناندل بدلبر میسپارد جان بجانان میفرستدبا وجودم هر که روی چشم پرخون مینمایدزربکان میآورد لل بعمان میفرستدهمچو خواجو هر که جان در پای جانان میفشاندروح پاکش را ز جنت حور رضوان میفرستد