غزل شمارهٔ ۲۴۹ چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتدآتشم بردل پرخون جگر خوار افتدمکن انکار من ایخواجه گرم کار افتادزانکه معذور بود هر که در این کار افتدبرمن خسته مزن تیر ملامت بسیارکه درین منزل ازین واقعه بسیار افتدگر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردمای بسا لعل که در دامن کهسار افتدور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزدآتشم از جگر سوخته در دار افتدچون بیاد خط سبز تو برآرم نفسیدودم از سینه برین پردهٔ زنگار افتدهر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمستزاهدی گوشه نشین بر در خمار افتدگر برد باد صبا نکهت زلف تو بچینخون دل در جگر نافهٔ تاتار افتدپیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجواگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد
غزل شمارهٔ ۲۵۰ از باد صبا در سر زلفش چو خم افتدصد عاشق دلسوخته در بحر غم افتدمشتاق حرم گر بزند آه جگر سوزآتش بمغیلان و دخان در حرم افتددر هر طرفت هست بسی خسته و مجروحلیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتدچون قصهٔ اندوه فراق تو نویسمگر دم بزنم آتش دل در قلم افتدپیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوبکز مار سر زلف تو در ملک جم افتدهنگام سحر گر بخرامی سوی بستانچون زلف کژت سرو سهی در قدم افتدخم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دمکز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
غزل شمارهٔ ۲۵۱ چون طره عنبر شکنش در شکن افتداز سنبل تر سلسله برنسترن افتددانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماندچون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتدکام دل شوریده ز لعل تو برآرمگر چین سر زلف تو در دست من افتدچون وقت سحر گل بشکر خنده درآیداز بلبل شوریده فغان در چمن افتدطوطی که شکر میشکند در شکرستاننادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتدلعل لب در پوش تو چون در سخن آیدخون در جگر ریش عقیق یمن افتدهر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاددر دام غم از درد دل خویشتن افتدخواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاکآتش ز دل سوختهاش در کفن افتد
غزل شمارهٔ ۲۵۲ هر کرا یار یار میافتدمقبل و بختیار میافتدای بسا در که از محیط سرشکهر دمم در کنار میافتدعقرب او چو حلقه میگرددتاب در جان مار میافتدشام زلفش چو میرود در چینشور در زنگبار میافتدگر نه مستست جادوش ز چه رویبریمین و یسار میافتدگل صد برگ را دگر در دامهمچو بلبل هزار میافتددر چمن ز آب چشمهٔ چشممسیل در جویبار میافتدچون خیال تو میکنم تحریربخیه بر روی کار میافتددلم از شوق چشم سرمستتدم بدم در خمار میافتدرحم بر آن پیاده کو هر دمدر کمند سوار میافتدهر که او خوار میفتد خواجوهمچو ما باده خوار میافتد
غزل شمارهٔ ۲۵۳ مه چنین دلستان نمیافتدسرو از اینسان روان نمیافتدزان دهان نکتهئی نمیشنومکه یقین درگمان نمیافتدهیچ از او در میان نمیآیدکه کمر در میان نمیافتدعجب از پادشه که سایهٔ اوبر سر پاسبان نمیافتدنام دل در نشان نمیآیدتیر از او برنشان نمیافتدعشق سریست کافرینش راچشم فکرت برآن نمیافتدکشتی ما چنان شکست کز اوتختهئی بر کران نمیافتدنرود یک نفس که از دل مندود در آسمان نمیافتدچشم من تا نمیفتد پر اشکدیده پر ناردان نمیافتدمرغ دل تا هوا گرفت و رمیدباز با آشیان نمیافتدخامه چون شرح میدهد غم دلکاتشش در زبان نمیافتدگشت خواجو مریض و چشم طبیبهیچ برناتوان نمیافتد
غزل شمارهٔ ۲۵۴ لطافت دهنش در بیان نمیگنجدحلاوت سخنش در زبان نمیگنجدمعانئی که مصور شود ز صورت دوستز من مپرس که آن در بیان نمیگنجداز آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفتکه تیرقامت اودر کمان نمی گنجدجهان پرست ز دردیکشان مجلس اواگر چه مجلس او در جهان نمیگنجددرین چمن که منم بلبل خوش الحانششکوفهئیست که در بوستان نمیگنجدچو در کنار منی گو کمر برو ز میانکه هیج با تو مرا در میان نمیگنجدچگونه نام من خسته بگذرد بزبانترا که هیچ سخن در دهان نمیگنجدچو آسمان دل از مهر تست سرگرداناگر چه مهر تو در آسمان نمیگنجدندانم آنکه ز چشمت نمیرود خواجوچه گوهریست که در بحر و کان نمیگنجد
غزل شمارهٔ ۲۵۵ اگر آن ماه مهربان گرددغم دل غمگسار جان گرددآنکه چون نامش آورم بزبانهمه اجزای من زبان گرددور کنم یاد ناوک چشمشمو بر اعضای من سنان گرددچون کنم نقش ابرویش بردلقد چون تیر من کمان گرددمه ز شرم جمال او هرماهدر حجاب عدم نهان گرددیا رب این آسیاب دولابیچند برخون عاشقان گرددچون دلم با غم تو گوید رازدر میان خامه ترجمان گردداز لبت هر که او نشان پرسدچون دهان تو بی نشان گرددچون ز لعلت سخن کند خواجوشکر از منطقش روان گردد
غزل شمارهٔ ۲۵۶ ز جام عشق تو عقلم خراب میگرددز تاب مهر تو جانم کباب میگرددمرا دلیست که دائم بیاد لعل لبتبگرد ساقی و جام شراب میگرددهلاک خود بدعا خواستم ولی چکنمکه دیر دعوت من مستجاب میگردددلست کاین همه خونم ز دیده میباردپرست کافت جان عقاب میگرددتو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردمز شرم چشمهٔ نوش تو آب میگرددچو برتو میفکنم دیده اشگ گلگونمز عکس گلشن رویت گلاب میگرددبجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشینبیاد چشم تو مست و خراب میگرددعجب نباشد اگر شد سیاه و سودائیچنین که زلف تو بر آفتاب میگرددچو بر درت گذرم گوئیم که خواجو بازبگرد خانهٔ ما از چه باب میگردد
غزل شمارهٔ ۲۵۷ چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما داردصبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا داردبطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونشمدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا داردچو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگرددشود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارداز آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفشکه هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما داردمن از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگرولی روشن نمیدانم که او منزل کجا داردبرآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک منحدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا داردمرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشدکه چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارداگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زنکه از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا داردوگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمیبینمبجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارداگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواریبدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا داردز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبیاگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
غزل شمارهٔ ۲۵۸ در راه قربت ما رهبان چه کار دارددر خلوت مسیحا رهبان چه کار دارددر داستان نیاید اسرار عشقبازانکانجا که قاف عشقست دستان چه کار داردبا حکم الهی بگذرد ز حکم یونانبا بحر لامکانی عمان چه کار دارددر ملک بینیازی کون و مکان چه باشدبا سر لن ترانی هامان چه کار داردگر خویشتن پرستی کی ره بری بایماندر دین خودپرستان ایمان چه کار داردحاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنوکشتی چو نوح سازد کنعان چه کار داردعاقل کجا دهد جان در آرزوی جاناندر خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارددر دیر درد نوشان درس ورع که خوانددر ملت مطیعان عصیان چه کار داردجان بیجمال جانان پیوند جان نجویدچیزی که دل نخواهد با جان چه کار داردما را بباغ رضوان کی التفات باشددر روضهٔ محبت رضوان چه کار داردخواجو سرشک خونین بر چهره چند باریجائی که مهر باشد باران چه کار دارد