غزل شمارهٔ ۲۵۹ با درد دردنوشان درمان چه کار داردبا نالهٔ خموشان الحان چه کار دارددر شهر بی نشانان سلطان چه حکم دانددر ملک بی زبانان فرمان چه کار دارددریا کشان غم را از موج خون مترسانبا اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارداز دفتر معانی نقش صور فرو شویبا نامهٔ الهی عنوان چه کار داردزلف سیه چه آری در پیش چشم جادوبا ساحران بابل ثعبان چه کار داردعیبی نباشد ار من سامان خود ندانمبا آنکه سر ندارد سامان چه کار داردبر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوانکانجا که خضر باشد حیوان چه کار داردخسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرینبر مسند سلاطین دربان چه کار داردریحان گلشن جان عقلست و نزد جانانچون روح در نگنجد ریحان چه کار دارداز مهر خان چه داری چشم وفا و یاریدر دست زند خوانان فرقان چه کار داردگفتم که جان خواجو قربان تست گفتادر کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
غزل شمارهٔ ۲۶۰ درد محبت درمان نداردراه مودت پایان ندارداز جان شیرین ممکن بود صبراما ز جانان امکان نداردآنرا که در جان عشقی نباشددل بر کن از وی کوجان نداردذوق فقیران خاقان نیابدعیش گدایان سلطان نداردایدل ز دلبر پنهان چه داریدردی که جز او درمان نداردباید که هر کو بیمار باشددرد از طبیبان پنهان ندارددر دین خواجو مؤمن نباشدهر کو بکفرش ایمان ندارد
غزل شمارهٔ ۲۶۱ کسی کو دل بر جانان ندارددلی دارد ولیکن جان نداردهر آنکو با سر زلف سیاهشسری دارد سر و سامان نداردز غرقاب غمش کی جان توان بردکه دریا نیست کان پایان نداردبهر موئی دلی دارد ولیکنز چندین دل غمی چندان نداردقمر گفتم چو رویش دلفروزستولیکن چون بدیدم آن نداردنسیم باغ جنت چون عذارشگلی در روضهٔ رضوان نداردچو قدش باغبان گر راست خواهیخرامان سرو در بستان نداردترا با مه کنم نسبت ولی ماهشکنج زلف مشک افشان نداردچه درمان خواجو ار در درد میریکه درد عاشقی درمان ندارد
غزل شمارهٔ ۲۶۲ آن پریچهره که جور و ستم آئین داردچه خطا رفت که ابروش دگر چین داردنافهٔ مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختاای بسا چین که در آن طره مشگین دارددل غمگین مرا گر چه بتاراج ببردشادمانم که وطن در دل غمگین داردعجب از چشم کماندار تو دارم که مقیممست خفتست و کمان برسر بالین داردای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هستخوابگه برطرف لاله و نسرین داردمرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسیباز گوئی هوس چنگل شاهین داردگر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیکهمچنان شور شکرخندهٔ شیرین دارددل گمگشته ز چشم تو طلب میکردمکرد اشارت بسر زلف سیه کاین داردخواجو از چشمهٔ نوشت چو حکایت گویدهمه گویند سخن بین که چه شیرین دارد
غزل شمارهٔ ۲۶۳ هر کو بصری دارد با او نظری داردبا او نظری دارد هر کو بصری داردآنکو خبری دارد در بیخبری کوشددر بیخبری کوشد هر کو خبری داردشیرین شکری دارد آن خسرو بت رویانآن خسرو بت رویان شیرین شکری داردچون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائیآن فتنه بهر جائی چون ما دگری داردهر کس که سری دارد جان در قدمش بازدجان در قدمش بازد هر کس که سری دارددل گر خطری دارد از جان خطرش نبوداز جان خطرش نبود دل گر خطری داردمهر قمری دارد باز این دل هر جائیباز این دل هر جائی مهر قمری داردعزم سفری دارد از ملک درون جانماز ملک درون جانم عزم سفری داردآنکو هنری دارد از عیب نیندیشداز عیب نیندیشد آنکو هنری داردروشن گهری دارد چشمی که ترا بیندچشمی که ترا بیند روشن گهری داردخواجو نظری دارد با طلعت مه رویانبا طلعت مه رویان خواجو نظری دارد
غزل شمارهٔ ۲۶۴ دل من باز هوای سر کوئی داردمیل خاطر دگر امروز بسوئی داردهیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ منمدتی شد که وطن بر سر کوئی داردبگسست از من و در سلسله موئی پیوستکه دل خلق جهان در خم موئی داردایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیستخنک آن باد که از زلف تو بوئی داردما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیمحال آن مست چه باشد که سبوئی داردشاخ را بین که چه سرمست برون آمده استگوئیا او هم ازین باده کدوئی داردایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازیهر کرا فرض کنی عادت و خوئی داردخیز چون پرده ز رخسار گل افکند صباروی گل بین که نشان گل روئی داردخوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشینهمچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
غزل شمارهٔ ۲۶۵ کدام یار که ما را پیام یار آرداز آن دیار حدیثی بدین دیار آردکه میرود که ز یاران مهربان خبریبدین غریب پریشان دلفگار آردبتشنگان بیابان برد بشارت آبببلبلان چمن مژدهٔ بهار آرداگر نه لطف نماید نسیم باد صبابمرغ زار که بوئی ز مرغزار آردخیال روی نگارم اگر نگیرد دستکه طاقت غم هجران آن نگار آردبسی تحمل خار جفا بباید کردکه تا نهال مودت گلی ببار آردز بهر دفع خمارم که میتواند رفتکه جرعهئی می نوشین خوشگوار آردبجای سرمهام از خاک کوی او گردیبرای روشنی چشم اشکبار آردسلام و خدمت خواجو بدان دیار بردپیام یار سفر کرده سوی یار آرد
غزل شمارهٔ ۲۶۶ . چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرددل پر درد مرا مژدهٔ درمان آردجان بشکرانه کنم پیشکش خدمت اوهر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آردچه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیمبلبل دلشده را بوی گلستان آردزلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسارهر زمان گوی دلم در خم چوگان آردهر که را دست دهد حاصل اوقات عزیزحیف باشد که بافسوس بپایان آرددر ره عشق مسلمان حقیقی آنستکه به زنار سر زلف تو ایمان آردزاهد صومعه را هر نفسی مست و خرابنرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرداگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابدکی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آردباز صورت نتوان بست که نقاش ازلصورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرددیگران سبزه ز گلزار ببازار برندخط سبزت بچه رو سبزه ببستان آردگرخیال سر زلف تو نگیرد دستمکی دل خستهٔ من طاقت هجران آردهر که با منطق خواجو کند اظهار سخندر به دریا برد و زیره به کرمان آرد
http://ganjoor.net/khajoo/ghazal-khajoo/sh267/ . خدنگ غمزهٔ جادو چو در کمان آردهزار عاشق دلخسته را بجان آرددر آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شوددلم حدیث میانش چو در میان آردحلاوت سخنش کام جان کند شیرینعبارتی ز لبش هر که در بیان آرداز آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبستکه تیر غمزه بدینگونه در کمان آرداگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافندنه عاشقست که یک حرف بر زبان آردکدام قاصد فرخنده میرود که مراحدیثی از لب آن ماه مهربان آردز راه بنده نوازی مگر نسیم صباز دوستان خبری سوی دوستان آردچرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ مناگر نسیم سحر خواب پاسبان آردکسی که وصف لب و عارض کند خواجوشکر بمصر برد گل بگلستان آرد
غزل شمارهٔ ۲۶۸ . نقاش که او صورت ارژنگ نگاردکی چهرهٔ گلچهر چو او رنگ نگاردفرهاد چو از صورت شیرین نشکیبدصد نقش برانگیزد و بر سنگ نگاردصورتگر چین نقش نبندم که نگاریچون آن صنم سنگدل شنگ نگاردحنا مگر امروز درین مرحله تنگستکو پنجه بخون من دلتنگ نگاردنقاش بصورتگری ار موی شکافدصورت نتوان بست کزین رنگ نگاردچنگی همه از پردهٔ عشاق سرایدگر نقش نگارین تو بر چنگ نگاردور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیندنقش سر انگشت تو بر چنگ نگارددر جنب جمال تو بود صورت دیوارهر نقش که صورتگر ارژنگ نگاردخواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاورسرپنجه بخون جگر رنگ نگارد