غزل شمارهٔ ۲۶۹ . کاروان ختنی مشک ختا میآردیا صبا نکهت آن زلف دوتا میآردلاله دل در دم جانبخش سحر میبنددغنچه جان پیشکش باد صبا میآردمرغ را گل باشارت چه سخن میگویدباز هدهد چه بشارت ز سبا میآردمیرسد قاصدی از راه و چنان میشنومکه ز سلطان خبری سوی گدا میآردای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصرمژده یوسف گمگشتهٔ ما میآردظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرادانهٔ خال تو در دام بلا میآردمیگشاید مگر از نافهٔ زلفت کارشورنه باد این دم مشکین ز کجا میآردهندوی پر دل شوریده که داری ز قفاای بسا دل که کشانت ز قفا میآردخواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنرویهر زمان پردهسرا را بسرا میآرد
غزل شمارهٔ ۲۷۰ . دل من جان ز غم عشق تو آسان نبردوین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبردگر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کردکانک رنج تو کشد راه بدرمان نبردشب دیجور جدائی دل سودائی منبی خیال سر زلف تو بپایان نبردهر کرا ساعت سیمین تو آید در چشمدست حیرت نتواند که بدندان نبردره بمنزلگه قربت ندهندم که کسیرخت درویش به خلوتگاه سلطان نبردپادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمودبنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبردغارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشتوانکه کافر نبود مال مسلمان نبردای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیرخبر یوسف گمگشته بکنعان نبردگر نسیم سحر قطع مسافت نکندهیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبردجان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهاتهمه دانند که کس زیره بکرمان نبردشکر از گفته خواجو بسوی مصر برندگر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
غزل شمارهٔ ۲۷۱ . قصه غصه فرهاد بشیرین که بردنامه ویس گلندام برامین که بردخضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهدمرغ را آگهی از لاله و نسرین که بردخبر انده اورنگ جدا گشته ز تختبه سراپردهٔ گلچهر خور آئین که بردگر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو رااز شرش شور شکر خنده شیرین که بردمرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژشگفت جان این نفس از چنگل شاهین که بردناز آن سرو قد افراخته چندین که کشدجور آن شمع دل افروخته چندین که بردمی چون زنگ اگر دست نگیرد خواجوزنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد
غزل شمارهٔ ۲۷۲ . پیغام بلبلان بگلستان که میبردو احوال درد من سوی درمان که میبردیعقوب را ز مصر که میآورد پیامیا زو خبر به یوسف کنعان که میبردما را خیال دوست بفریاد میرسدورنی شب فراق بپایان که میبردمشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیهچندین جفای خار مغیلان که میبردگه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیماز ما خبر بملک خراسان که میبرداز بلبلان بیدل شوریده آگهیجز باد صبحدم بگلستان که میبردگفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفتیرغونگر بحضرت قا آن که میبرددر خورد خدمتش چو ندارم بضاعتیجان ضعیف هست بجانان که میبردخواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست توپای ملخ بنزد سلیمان که میبرد
م غزل شمارهٔ ۲۷۳ . توئی که لعل تو دست از عقیق کانی بردفراقت از دل من لذت جوانی بردز چین زلف تو باد صبا بهر طرفینسیم مشک تتاری بارمغانی بردچه نیکبخت سیاهست خال هندویتکه نیک پی بلب آب زندگانی بردبساکه جان بلب آمد بانتظار لبتولیکن از لب من جان بلب توانی بردبسا که مردمک چشم من ز خون جگربتحفه پیش خیال تو لعل کانی بردخرد نشان دهان تو در نمییابدچرا که نام و نشانش ز بی نشانی بردچو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگانز دلبران جهان گوی دلستانی بردبه غمزه نرگس مستت بریخت خون دلمولیکن از بر من جان به ناتوانی بردکمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ اوسبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
غزل شمارهٔ ۲۷۴ . سپیدهدم که صبا دامن سمن بدردز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرداگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچهنسیم باد صبا در دمش دهن بدردچو در محاوره آید لب گهربارتعقیق پیرهن لعل بر بدن بدردز وصف کوی تو گر شمهئی نسیم بهاربباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرداگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتدعروس قصر فلک ستر خویشتن بدردمگر ز پرده نیاید نگار من بیرونوگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرداگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابدشگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدردگهی که پرده برافتد ز طلعت شیرینزمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدردبروز حشر چو بوی تو بشنود خواجوز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
غزل شمارهٔ ۲۷۵ . تاجداری کند آنکس که ز سردر گذردره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذردکوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیندموج طوفان سرشکش ز کمر در گذردنکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرولیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرددیده دریا دلی از خون دلم میبیندکو تواند که روان از سر زر در گذردنتواند که نهد بر سر کوی تو قدممگر آنکس که نخست از سر سر در گذردباد را بر سر زلف تو اگر باشد دستبهوایت ز سر سنبل تر در گذردخنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیبدهدش دست که چون باد سحردر گذردچرخ را بر سر میدان محبت هر دمناوک آه من از هفت سپر در گذردگرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجوتیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد
غزل شمارهٔ ۲۷۶ . خنک آن باد که برخاک خراسان گذردخاصه برگلشن آن سرو خرامان گذردواجب آنست که از حال گدا یاد کنندهر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذردبلبل دلشده را مژده رساند ز بهارباد شبگیر چو بر صحن گلستان گذردکه رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغامجز نسیمی که برآن زلف پریشان گذردهیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجرچه بلا بر سر محنت کش کنعان گذردخضر بر حال سکندر مگرش رحم آیدگر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذردعمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکننبود عمر که بی صحبت جانان گذردقصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصالهر چه برخسته دلان درشب هجران گذردپیش طوفان سرشکم ز حیا آب شودابر گرینده که بر ساحل عمان گذردبگذشت آن مه و جان با دل ریشم میگفتبنگر این عمر گرامی که بدینسان گذردحاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجوگر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد
غزل شمارهٔ ۲۷۷ . ترک من ترک من گرفت و خطا کردجامهٔ صبر من برفت و قبا کردهمچو زلف سیاه سرکش هندوبر سر آتشم فکند و رها کردصبح رویش بدید و سورهٔ والشمساز سرصدق در دمید و دعا کردخط زنگارگون آن بت چین راهر که مشک تتار خواند خطا کردبدرستی که در حدیث نیایدآنچه غم با دل شکسته ما کردآنکه بیرون ازو طبیب نداریمدردمان کی شنیدئی که دوا کرداشک میخواست تا برون جهد از چشمخون دل کام او برفت و روا کردچون بروز وصال شکر نکردماخترم در شب فراق سزا کردنیست برجای خویش مرغ سلیمانباز گوئی مگر هوای سبا کردبر حدیث صبا چگونه نهم دلزانکه با دست هر سخن که صبا کردسرو سیمین من ز صحبت خواجوگر نه آزاد شد کناره چرا کرد
غزل شمارهٔ ۲۷۸ . چو شام شد بشبستان باید کردز ماه نو طلب آفتاب باید کردلباس ازرق صوفی که عین زراقیستبخون چشم صراحی خضاب باید کردلب پیاله و رخسار مردم دیدهز عکس باده چو یاقوت ناب باید کردمفرح جگر خسته و دوای خمارز لعل ساقی و جام شراب باید کردمدام بهر جگر خوارگان دردیکشدل پر آتش خونین کباب باید کردمهی که منزل او در میان جان منستکناره از در او از چه باب باید کردچو آفتاب کشد روی در حجاب عدمنظارهٔ قمری شب نقاب باید کردبرآتش دل ما ریز آب آتش فامکه دفع آتش سوزان به آب باید کرداگر بکوی خرابات میکنی مسکننخست خانه هستی خراب باید کردوگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازیبکنج میکده ساز رباب باید کردبروی دوست بروز آور امشب ای خواجوکه در بهشت برین ترک خواب باید کرد