غزل شمارهٔ ۲۷۹ . به دشمنان گله از دوستان نشاید کردبمهرگان صفت بوستان نشاید کردبترک آن مه نامهربان نباید گفتکنار از آن بت لاغر میان نشاید کردمگر بموسم گل باغبان نمیداندکه منع بلبل شیرین زبان نشاید کردبخواه دل که من خسته دل روان بدهمبدل مضایقه با دوستان نشاید کردکسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروستبجان ممتحنش امتحان نشاید کردبنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سالز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کردبدان دیار روانتر ز آب دیدهٔ منبهیچ روی رسولی روان نشاید کردمن آن نیم که ز جانان عنان بگردانمبقول مدعیان ترک جان نشاید کردبرون ز جان هیچ تحفهئی خواجوفدای صحبت جان جهان نشاید کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۰ . ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکردروز روشن ز حیا چادر شب برسر کرداندکی گل برخ خوب نگارم مانستصبحدم باد صبا دامن او پر زر کردنتوانم که برآرم نفسی بی لب دوستکه قضا جان مرا در لب او مضمر کردپسته را با دهن تنگ تو نسبت کردمرفت در خنده ز شادی مگرش باور کردهر زمان سنبل هندوی تو درتاب شودکه خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکردآبرویم شده بر باد ز بی سیمی بودسیم اشکست که کار رخ من چون زر کردهر میی کز کف ساقی غمت کردم نوشگوئیا خون جگر بود که در ساغر کرددل خواجو که بجان آمده بود از غم عشقخون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
غزل شمارهٔ ۲۸۱ . جان توجه بروی مهوش کرددل تمسک بزلف دلکش کردمهر رویش که آب آتش بردخاک بر دست آب و آتش کردآنکه کارم چو طره برهم زدهمچو زلفم چرا مشوش کردابرویش تا چه شد که پیوستهبر مه و مشتری کمانکش کردهر خدنگی که غمزهاش بگشودنسبتش دل بتیر آرش کردمردم دیدهام بخون جگرصفحهٔ چهره را منقش کردروز خواجو بروی او خوش بودخوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۲ . باز عزم شراب خواهم کردساز چنگ و رباب خواهم کردآتش دل چو آب کارم بردچارهٔ کار آب خواهم کردجامه در پیش پیر باده فروشرهن جام شراب خواهم کرداز برای معاشران صبوحدل پرخون کباب خواهم کردبا بتان اتصال خواهم جستوز خرد اجتناب خواهم کردبسکه از دیده سیل خواهم راندخانهٔ دل خراب خواهم کردتا دم صبح دوست خواهم خوانددعوت آفتاب خواهم کردبجز از باده خوردن و خفتنتوبه از خورد و خواب خواهم کردهمچو خواجو ز خاک میخانهآبرو اکتساب خواهم کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۳ . مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کردتشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کردچون شکر شیرین بشکر خنده در آریجان برخی آن لعل گهر پوش توان کردمی تلخ نباشد چو ز دست تو ستانندکز دست تو گر زهر بود نوش توان کردحاجت بقدح نیست که ارباب خرد رااز جام لبت واله و مدهوش توان کردگر دست دهد شادی وصل تو زمانیغمهای جهان جمله فراموش توان کردبی آتش رخسار توخون در دل عشاقباور نتوان کرد که در جوش توان کردمرغان چمن را چو صبا بوی گل آردزنهار مپندار که خاموش توان کرداز روی توام منع کنند اهل خرد لیکبرقول بد اندیش کجا گوش توان کردخواجو تو مپندار که بی سیم زمانیبا سیمبران دست در آغوش توان کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۴ . بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کردبی سرو قدان میل تماشا نتوان کردکام دلم آن پسته دهانست ولیکنزان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کردگفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفتپیوسته وطن برلب دریا نتوان کردچون لاله دل از مهرتوان سوختن امااسرار دل سوخته پیدا نتوان کردتا در سر زلفش نکنی جان گرامیپیش تو حدیث شب یلدا نتوان کردآنها که ندانند ترنج از کف خونیندانند که انکار زلیخا نتوان کرداز بسکه خورد خون جگر مردم چشممدل در سر آن هندوی لالا نتوان کردبی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواندبی زلف تو سر در سر سودا نتوان کردگیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفتبا هندوی کژ طبع محا کا نتوان کردهر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجوبی می طلب آب رخ از ما نتوان کرداز دست مده جام می و روی دلارامکارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۵ . پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کردخویشتن را هدف تیر بلا نتوان کردکشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شدحذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کردگر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفتترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کردقامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنکنسبت سرو خرامان بگیا نتوان کردباغبان گومکن افغان که بهنگام بهارمرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کردگر نخواهی که رود دانش و هوش تو برودگوش بر زمزمهٔ پردهسرا نتوان کردگر به خنجر زندم روی نتابم ز درشزانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کردگو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهانصید را این همه در قید رها نتوان کردنام خواجو برآن خسرو خوبان که بردزانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۶ . بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کردپیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کردمهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهانکه به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرداز میانت سر موئی ز کمر پرسیدمگفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کردبا تو صد سال زبان قلم ار شرح دهدشمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کردنوشداروی من از لعل تو میفرمایندبشکر گر چه دوای خفقان نتوان کردناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشتدر صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کردگر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوستزخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کردراستی گر چه ببالای تو میماند سرونسبت قد تو با سرو روان نتوان کردخواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمدجز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
غزل شمارهٔ ۲۸۷ . هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکردسر در میان مجلس عشاق برنکردبرخط عشق ماه رخان چون قلم کسیننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکردآنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبودوان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکردسر برنکرد پیش سرافکندگان عشقچون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکردخون شد ز اشک ما دل سنگین کوهساروان سست مهر بردل سختش اثر نکردگشتیم خاک پایش و آنسرو سرفرازدامن کشان روان شد و در ما نظر نکردملک وجود را برسلطان عشق اوبردیم و التفات بدان مختصر نکردشد کاروان و خون دل بیقرار مارفت از قفای محمل و ما را خبرنکردننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیرتا نامه را بخون دل و دیده تر نکردزان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاددر خاطرم دگر غم هستی گذر نکردخواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبحگر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
غزل شمارهٔ ۲۸۸ . سپیدهدم که صبا بر چمن گذر میکرددل مرا ز گلستان جان خبر میکردچو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفتدهان غنچه پر از خردههای زر میکرداگر ز نرگس مستش چمن نشان میداددلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکردتذرو جان من از آشیان برون میشدچو گوش بر سخن بلبل سحر میکردشکوفه بهر تماشای باغ عارض دوستسر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکردکمان ابروی آن مه چو یاد میکردمخدنگ آه من از آسمان گذر میکردفلک بیاد تن سیمگون مهرویاندرست روی من از مهر دل چو زر میکردسحر که شاهد خاور نقاب بر میداشتحدیث روی تو ناهید با قمر میکردز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمملب پیاله بخوناب دیده تر میکرددبیر از آن لب شیرین حکایتی میرانددهان تنگ قلم را پر از شکر میکردروان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجودبعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد