غزل شمارهٔ ۱۹ مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مراچون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرااگرم زار کشی میکش و بیزار مشوزاریم بین و ازین بیش میازار مراچون در افتادهام از پای و ندارم سر خویشدست من گیر و دل خسته بدست آر مرابی گل روی تو بس خار که در پای منستکیست کز پای برون آورد این خار مرابرو ای بلبل شوریده که بی گلروئینکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مراهر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابدگو طلب کن بدر خانهٔ خمار مراتا شوم فاش بدیوانگی و سرمستیمست وآشفته برآرید ببازار مراچند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئیدلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مراز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجوخاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا
غزل شمارهٔ ۲۰ میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرامیزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرادلق از رق به می لعل گرو خواهم کردکه می لعل برون آورد از رنگ مرامن که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورعمحتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرامستم از کوی خرابات ببازار بریدتا همه خلق ببینند بدین رنگ مرانام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیستمن که بدنام جهانم چه غم از ننگ مراای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیارتا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرامطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کندجان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرانشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگتا عنان دل شیدا بشد از چنگ مراچون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزولدو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
غزل شمارهٔ ۲۱ کجا خبر بود از حال ما حبیبانراکه از مرض نبود آگهی طبیبانراگر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارندمعینست که سوداست عندلیبانراز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیببه تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان رااگر ز خاک محبان غبار برخیزدمؤآخذت نکند هیچکس حبیبان راگذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیکچه التفات ببانگ جرس نجیبان راگهی که عاشق و معشوق را وصال بودگمان مبر که بود آگهی رقیبان رامیان لیلی و مجنون نه آن مواصلتستکه اطلاع برآن اوفتد لبیبانراعجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشقمفارقت کند از تن روان خطیبانراغریب نبود اگر یار آشنا خواجومراد خویش مهیا کند غریبانرا
غزل شمارهٔ ۲۲ بگوئید ای رفیقان ساربان راکه امشب باز دارد کاروان راچو گل بیرون شد از بستان چه حاصلزغلغل بلبل فریاد خوان رااگر زین پیش جان میپروریدمکنون بدرود خواهم کرد جان رابدار ای ساربان محمل که از دورببینم آن مه نامهربان رادمی بر چشمهٔ چشمم فرود آیکنون فرصت شمار آب روان راگر آن جان جهان را باز بینمفدای او کنم جان و جهان راچو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستمنهم پی بر پی آن ابرو کمان راشکر بر خویشتن خندد گر آن ماهبشکر خنده بگشاید دهان راچو روی دوستان باغست و بستانبروی دوستان بین بوستان راچو میدانی که دورانرا بقا نیستغنیمت دان حضور دوستان را
غزل شمارهٔ ۲۳ آخر ای یار فراموش مکن یارانرادل سرگشته بدست آر جگر خوارانراعام را گر ندهی بار بخلوتگه خاصز آستان از چه کنی دور پرستارانراوصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیزاین چه سودای محالست خریدارانراگر نه یاری کند انفاس روانبخش نسیمخبر از مقدم یاران که دهد یارانراآنکه چون بنده بهر موی اسیری داردکی رهائی دهد از بند گرفتارانرادست در دامن تسلیم و رضا باید زداگر از پای در آرند گنه کارانراروز باران نتوان بار سفر بست ولیکپیش طوفان سرشکم چه محل بارانرادستگاهیست پر از نافه آهوی تتارحلقهٔ سنبل مشکین تو عطارانراحال خواجو ز سر کوی خرابات بپرسکه نیابی به در صومعه خمارانرا
غزل شمارهٔ ۲۴ ی بناوک زده چشم تو یک اندازانراکشته افعی تو در حلقه فسون سازانراجان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرمپشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرادل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماندمال کی جمع شود خانه براندازانراعندلیبان سحر خوان چو در آواز آیندمی بیارید و بخوانید خوش آوازانراپای کوپان چو در آیند بدست افشانیدست گیرند بیک جرعه سراندازانرازیردستان که ندارند بجز باد بدستهر نفس در قدم افتند سرافرازانرابا تو خواجو چه شد ار زانکه نظر میبازددیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
غزل شمارهٔ ۲۵ شبی که راه هم آه آتش افشان راز دود سینه کنم تیره چشم کیوان راببر طبیب صداع از سرم که این دل ریشز بهر درد فدا کرده است درمان رامگر حکایت طوفان چو اشک ما بینیکه ما ز چشم بیفکندهایم طوفان رابقصد جان من آن کس که میکشد شمشیرنثار خنجر خونریز او کنم جان راعجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرمز آب دیده لبالب کند بیابان رابعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاقبسوزد از نفس آتشین مغیلان رانوباد پای زمین کوب را بجلوه درآرکه ما به دیده زنیم آب خاک میدان رامگو بگوی که سرگشته از چه میگردیاگر چنانکه ندانی بپرس چوگان رامکن ملامت خاجو که از گل صد برگمجال صبر نباشد هزار دستان را
غزل شمارهٔ ۲۶ اگر در جلوه میری سمند باد جولانرابفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرامکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستانگدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانراچرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در رهبرآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرااگرهمچون خضر خواهی که دایم زندهدل باشیروان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرابفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکرکسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانراببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادمکه گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانراچمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتددگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرامگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نینسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانراچو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آردز آب چشم خونافشان کند دریا بیابانرا
غزل شمارهٔ ۲۷ چو در گره فکنی آن کمند پر چین راچوتاب طره به هم بر زنی همه چین رابانتظار خیال تو هر شبی تا روزگشودهام در مقصورهٔ جهانبین راکجا تو صید من خسته دل شوی هیهاتمگس چگونه تواند گرفت شاهین راچو روی دوست بود گو بهار و لاله مرویچه حاجتست به گل بزم ویس و رامین راغنیمتی شمرید ای برادران عزیزببوی یوسف گمگشته ابن یامین رابه شعلهئی دم آتشفشان بر افروزمچراغ مجلس ناهید و شمع پروین رااگر ز غصه بمیرند بلبلان چمنچه غم شقایق سیراب و برگ نسرین رابحال زار جگر خستگان بازاریچه التفات بود حضرت سلاطین راروا مدار که سلطان ندیده هیچ گناهز خیل خانه براند گدای مسکین رامرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانمگهی که بنگرم آن ساعد نگارین راچرا ملامت خواجو کنی که چون فرهادبپای دوست در افکند جان شیرین را
غزل شمارهٔ ۲۸ آنکه بر هر طرفی منتظرانند او راننگرد هیچ که خلقی نگرانند او راسرو را بر سر سرچشمه اگر جای بودجای آن هست که بر چشم نشانند او راحیف باشد که چنان روی ببیند هرکسزانک کوتهنظران قدر ندانند او راهست مقصود دلم زان لب شیرین شکریبود آیا که بمقصود رسانند او راراز عشاق چو از اشک نماند پنهانفرض عینست که از دیده برانند او راهر که جان در قدمش بازد و قدری دانداهل دل عاشق جانباز نخوانند او راخواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشمآبی این طایفه برلب نچکانند او را