انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 94:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  91  92  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹



مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰



میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱



کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا

ز خوان مرحمت آنها که می‌دهند نصیب
به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد
مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را

گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک
چه التفات ببانگ جرس نجیبان را

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود
گمان مبر که بود آگهی رقیبان را

میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست
که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا

عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق
مفارقت کند از تن روان خطیبانرا

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو
مراد خویش مهیا کند غریبانرا
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲



بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را

چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳



آخر ای یار فراموش مکن یارانرا
دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا

عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص
ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محالست خریدارانرا

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا

آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد
کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنه کارانرا

روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا

دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار
حلقهٔ سنبل مشکین تو عطارانرا

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمارانرا
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴



ی بناوک زده چشم تو یک اندازانرا
کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا

جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم
پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا

دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کی جمع شود خانه براندازانرا

عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند
می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا

پای کوپان چو در آیند بدست افشانی
دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا

زیردستان که ندارند بجز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا

با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر می‌بازد
دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵



شبی که راه هم آه آتش افشان را
ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش
ز بهر درد فدا کرده است درمان را

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی
که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را

بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر
نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را

عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم
ز آب دیده لبالب کند بیابان را

بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
بسوزد از نفس آتشین مغیلان را

نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر
که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را

مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی
اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را

مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ
مجال صبر نباشد هزار دستان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶



اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره
برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا

اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی
روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا

بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر
کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا

ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم
که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا

چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی
نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد
ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷



چو در گره فکنی آن کمند پر چین را
چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را

بانتظار خیال تو هر شبی تا روز
گشوده‌ام در مقصورهٔ جهان‌بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی
چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز
ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را

به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

بحال زار جگر خستگان بازاری
چه التفات بود حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه
ز خیل خانه براند گدای مسکین را

مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد
بپای دوست در افکند جان شیرین را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸



آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را
ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم نشانند او را

حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس
زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری
بود آیا که بمقصود رسانند او را

راز عشاق چو از اشک نماند پنهان
فرض عینست که از دیده برانند او را

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم
آبی این طایفه برلب نچکانند او را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 94:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  91  92  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA