غزل شمارهٔ ۲۸۹ . طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آوردچشمم از درج عقیق تو گهر گرد آوردصد دل خسته بهر موئی از آن زلف درازمهر رخسار تو در دور قمر گرد آوردمردم چشم من از بهر نثار قدمتای بسا در که درین قصر دو در گرد آوردگنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرندرخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آوردخبرت هست که چندین دل صاحبنظراننرگس مست تو هنگام نظر گرد آوردچرخ پیروزه ز خون جگر فرهادستآن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورددر سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرددل من هر چه بخوناب جگر گرد آوردگرم کن بزم طرب را که شب مشک فروشرخت سودا بدم سرد سحر گرد آوردخسرو آنست که چون ملک وصالت دریافتلعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورددلم این لحظه بدست آر که جانم ز درونکرد ترتیب ره و بار سفر گرد آوردچشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشکسوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد
غزل شمارهٔ ۲۹۰ . سوز غم تو آتشم از جان بر آوردمهر تو دودم از دل بریان بر آوردچشم پرآب ما چو ز بحرین دم زندشور از نهاد قلزم و عمان بر آوردگردون لاجورد بدور عقیق توبس خون لعل کز جگر کان بر آوردمرغ دلم زعشق گلستان عارضتهر دم هوا بگیرد و افغان بر آوردما را بباد داد و گر آن کفر زلف تستاین مان بتر بود که ز ایمان بر آوردهر لحظه چشم ترک تو چون کافران مستخنجر بقصد خون مسلمان بر آوردبا کوه اگر صفت کنم از شوق کازرونآه از دل شکستهٔ نالان بر آوردگر اشتیاق کعبه برینسان بود بسیما را بگرد کوه و بیابان بر آوردخواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تستهر دم معینست که طوفان برآورد
غزل شمارهٔ ۲۹۱ . من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورددر آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبردآنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرستطوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگستردسرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورشاین دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدردمن تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمشوان جان شیرین از جفا ما را بجان میآوردزلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگرکاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخوردهنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختندر پای او سر باختن عاشق بجان و دل خردبگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتیجانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذردگه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولیسلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگردزان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخنمییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
غزل شمارهٔ ۲۹۲ . گل نهالی به بوستان آوردمرغ را باز در فغان آوردسخنی بلبل از لبش میگفتغنچه را آب در دهان آوردنکهت نفحهٔ شمامهٔ صبحمژدهٔ گل ببوستان آورددوستان را نسیم باد صبابوی انفاس دوستان آوردنفس باد صبحدم چو مسیحبا تن خاک مرده جان آوردهم عفا الله صبا که عاشق راخبر یار مهربان آورددرد خواجو بصبر به نشودزانکه با خویش از آن جهان آوردلیک نومید نیست کاب حیاتاز سیاهی برون توان آورد
غزل شمارهٔ ۲۹۳ . کس نیست که دست من غمخوار بگیردیا دادم از آن دلبر عیار بگیردهر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخیجیب من دلخستهٔ بیمار بگیردکی بار دهد شاخ امید من اگر یارترک من بیچاره بیکبار بگیردفرهاد چو یاد آورد از شکر شیرینخوناب دلش دامن کهسار بگیردسیلاب سرشکست که هنگام عزیمتپیش ره یاران وفادار بگیردساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراببی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیردهر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینمخون جگرم دیده بیدار بگیردترسم که برآرم نفسی از دل پردردو آئینه رخسار تو زنگار بگیردچون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غمچون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیردخواجو ز چه معنی ز برای قدحی میهر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد
غزل شمارهٔ ۲۹۴ . چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیردسرحد ختن خیل شه زنگ بگیردمگذار که رخسار تو کائینه حسنستاز آه جگر سوختگان زنگ بگیردبی نرگس مخمور تو در مجلس مستانهر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیردآهنگ شب از دیده من پرس که هر شبمرغ سحر از نالهام آهنگ بگیردهر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرتدود دل من راه شباهنگ بگیردچون پرتو خورشید رخت بر قمر افتداز عکس رخت لاله و گل رنگ بگیردخون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیستکانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرددر پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جایالا که درو هر سخنی تنگ بگیردخواجو ستم و جور و جفا در دل خوبانمانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
غزل شمارهٔ ۲۹۵ . دلم دیده از دوستان برنگیردکه بلبل دل از بوستان برنگیردز من سایهئی ماند از مهر رویشگر آن مه ز خور سایبان برنگیردببازار او نقد دل چون فرستمکه قلبست و کس رایگان برنگیرددلم چون کشد مهد سلطان عشقشکه یک ذره هفت آسمان برنگیردجهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مهز رخ زلف عنبرفشان برنگیردقد عاشقان خم نگیرد چو سنبلگر او سنبل از ارغوان برنگیرداگر بیدل مهربان خاک گردددل از یار نامهربان برنگیردبجان جهان کی رسد رهرو عشقاگردل ز جان وجهان برنگیردچرا سنبل لاله پوش تو یکدمسر از پای سرو روان برنگیردنیابد کنار از میان تو آنکوحجاب کنار از میان برنگیرددل نازکم تاب فکرت نیاردتن لاغرم بار جان برنگیرداگر من بمسجد کنم دعوت دلبجز راه دیر مغان برنگیردبرو آستین بیش مفشان که خواجوبه خنجر سر از آستان برنگیرد
غزل شمارهٔ ۲۹۶ . دلم که حلقهٔ گیسوی یار میگیرددرون حلقه نشستست و مار میگیردبهر کجا که روم آب دیده میبینمکه دامن من شوریده کار میگیردنگار تا ز من خسته دل کنار گرفتز خون دیده کنارم نگار میگیردغلام آن بت چینم که سرحد ختنشطلایهٔ سپه زنگبار میگیرددو چشم آهوی روباه باز صیادشبغمزه شیر دلانرا شکار میگیردچو یاد نرگس مست تو میکنم بصبوحمرا ز غایت مستی خمار میگیردز مشک چین چه خطا در وجود میآیدکه خط سبز تو از وی غبار میگیردسرشک دیده که بر چشم کردهام جایشچه اوفتاده که از من کنار میگیردچو دم ز نافهٔ زلف تو میزند خواجوجهان شمامهٔ مشک تتار میگیرد
غزل شمارهٔ ۲۹۷ . طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میردطوبی چو روان گردی بر رهگذرت میردجوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بنددو آندم که قبا پوشی پیش کمرت میردمشک ختنی هر دم در زلف تو آویزدشمع فلکی هر شب پیش قمرت میردکو زنده دلی تا جان در پای تو افشاندکانرا که بود جانی برخاک درت میردثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتدصاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میردهر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری داردچون از تو خبر یابد پیش خبرت میردای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تافرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
غزل شمارهٔ ۲۹۸ . مرغ در راه او پر اندازدشمع در پای او سر اندازدپستهٔ شور شکر افشانششور در تنگ شکر اندازدهر که چون افعیش کمر گیردخویش را از کمر در اندازدگرد مه جادویش فسون در باغخواب در چشم عبهر اندازدچون لبش عکس در قدح فکندتاب در جان ساغر اندازدنیم شب راه نیمروز زندچون ز شب سایه بر خور اندازدسیم پالای چشم ما هر دمسیم پالوده بر زر اندازدمردم بحر از آب دیدهٔ ماجامهٔ موج در براندازددر هوای تو چون پرد خواجوکه عقاب فلک پر اندازد