غزل شمارهٔ ۳۳۹ عید آمد و آنماه دلافروز نیامددل خون شد و آن یار جگر سوز نیامدنوروز من ار عید برون آمدی از شهرچونست که عید آمد و نوروز نیامدمه میطلبیدند و من دلشده را دوشدر دیده جز آن ماه دلافروز نیامدآن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دیدکامروز علی رغم بدآموز نیامدخورشید چو رسمست که هر روز برآیدجانش هدف ناوک دلدوز نیامدتا کشته نشد در غم سودای تو خواجودر معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
غزل شمارهٔ ۳۴۰ سریست مرا با تو که اغیار نداندکاسرار می عشق تو هشیار ندانددر دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پایاز شوق خطت نقطه ز پرگار نداندگر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغباز از سرمستی ره گلزار نداندهر کس که گرفتار نگردد به کمندیدر قید غمت حال گرفتار نداندتا تلخی هجران نکشد خسرو پرویزقدر لب شیرین شکر بار نداندهر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمارحال من دلخستهٔ بیمار نداندچون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشتکان هندوی دل دزد سیه کار نداندای باد صبا حال من ارزانک توانیبا یار چنان گوی که اغیار نداندخواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماندعیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
غزل شمارهٔ ۳۴۱ کس حال من سوخته جز شمع نداندکو بر سر من شب همه شب اشک فشانددلبستگئی هست مرا با وی از آنرویکز سوخته حالی بمن سوخته ماندگر خسته شوم بر سر من زنده بداردور تشنه شوم در نظرم سیل براندزنجیر دل تافته را در غم و دردمگر رشتهٔ جانست بهم در گسلاندبیرون ز من دلشده و شمع جگر سوزسر باختن و پای فشردن که تواندگر شمع چراغ دل من بر نفروزدشبهای غم هجر بپایان که رساندآنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرتاز سوختن و ساختنم باز رهاندحال جگر ریش من و سوز دل شمعهر کس که نویسد ز قلم خون بچکانداز شمع بپرسید حدیث دل خواجوکاندوه دل سوختگان سوخته داند
غزل شمارهٔ ۳۴۲ عجب دارم گر او حالم نداندکه مشک و بی زری پنهان نماندیقینم کان صنم بر ناتواناناگر رحمت نماید میتوانددلم ندهد که ندهم دل بدستشگرم او دل دهد ور جان ستاندبفرهاد ار رسد پیغام شیرینز شادی جان شیرین برفشانداگر دهقان چنان سروی بیابدبجای چشمه بر چشمش نشاندسرشکم میدود بر چهرهٔ زردتو پنداری که خونش میدواندنمیبینم کسی جز دیدهٔ ترکه آبی بر لب خشکم چکاندبجامی باده دستم گیر ساقیکه یکساعت ز خویشم وا رهاندصبا گر بگذری روزی بکویشبگو خواجو سلامت میرساند
غزل شمارهٔ ۳۴۳ حدیث جان بجز جانان نداندکه جز جانان کسی در جان نداندمرا با درد خود بگذار و بگذرکه کس درد مرا درمان نداندروا باشد که دور از حضرت شاهبمیرد بنده و سلطان ندانداگر بلبل برون آید ز بستانز سرمستی ره بستان نداندز رخ دور افکن آن زلف سیه راکه هندو قدر ترکستان نداندبگردان ساغر و پیمانه در دهکه آن پیمانشکن پیمان نداندمی صافی بصوفی ده که هشیارحدیث عشرت مستان ندانددلا در راه حسرت منزلی هستکه هر کس ره نرفتست آن نداندبگو خواجو به دانا قصهٔ عشقکه کافر معنی ایمان نداند
غزل شمارهٔ ۳۴۴ که میرود که پیامم به شهریار رساندحدیث بندهٔ مخلص بشهریار رسانددرود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانمبدان عقیق گهر پوش آبدار رسانددعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحیبدان دو نرگس میگون پرخمار رساندز راه لطف بجز باد نوبهار که باشدکه حال بلبل بیدل بنوبهار رسانداگر بنامه غم روزگار باز نمایمکسی که نامه رساند بروزگار رساندهوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردمببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساندتنم ز ضعف چنان شد که بادش ار بربایدبیک نفس بسر کوی آن نگار رساندولی بمنزل یاران نسیم باد بهارانگمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساندمگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجوبکوی یار کند منزل و بیار رساند
غزل شمارهٔ ۳۴۵ درد من دلخسته بدرمان که رساندکار من بیچاره بسامان که رسانداز ذره حدیثی برخورشید که گویدوز مصر نسیمی سوی کنعان که رسانددل را نظری از رخ دلدار که بخشدجانرا شکری از لب جانان که رسانداز مور پیامی به سلیمان که گذاردوز مرغ سلامی به گلستان که رساندآدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آببازش بسوی روضهٔ رضوان که رساندشد عمر درین ظلمت دلگیر بپایانما را به لب چشمهٔ حیوان که رساندگر فیض نه از دیده رسد سوختگانراهر دم بره بادیه باران که رسانددرویش که همچون سگش از پیش براننداو را به سراپردهٔ سلطان که رساندبی جاذبهئی قطع منازل که تواندبی راهبری راه بیابان که رساندشد سوخته از آتش دوری دل خواجواین قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
غزل شمارهٔ ۳۴۶ گویند که صبرآتش عشقت بنشاندزان سرو قد آزاد نشستن که تواندساقی قدحی زان می دوشینه بمن دهباشد که مرا یکنفس از خود برهاندموری اگر از ضعف بگیرد سردستمتا دم بزنم گرد جهانم بدواندافکند سپهرم بدیاری که وجودمگر خاک شود باد به کرمان نرساندفریاد که گر تشنه در این شهر بمیرمجز دیده کس آبی بلبم بر نچکاندگویم که دمی با من دلسوخته بنشینبرخیزد و برآتش تیزم بنشاندچون میگذری عیب نباشد که بپرسیکان خستهٔ دلسوخته چون میگذراندبرحسن مکن تکیه که دوران لطافتبا کس بنمی ماند و کس با تو نمانددانی که چرا نام تو در نامه نیارمزیرا که نخواهم که کسی نام تو داندروزی که نماند ز غم عشق تو خواجواسرار غمش برورق دهر بماند
غزل شمارهٔ ۳۴۷ ماجرائی که دل سوخته میپوشانددیده یک یک همه چون آب فرو میخواندچون تو در چشم من آئی چکند مردم چشمکه بدامن گهر اندر قدمت نفشاندمه چه باشد که بروی تو برابر کنمشیا ز رخسار تو گویم که بجائی ماندحال من زلف تو تقریر کند موی بمویورنه مجموع کجا حال پریشان داندمن دیوانه چو دل بر سر زلفت بستماز چه رو زلف توام سلسله میجنباندمرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیبکه به درمان من سوخته دل در مانداز چه نالم چو فغانم همه از خویشتنستبده آن باده که از خویشتنم بستاندبکجا ! میرود این فتنه که برخاسته استکیست کاین فتنه برخاسته را بنشاندوه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنستمگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند
غزل شمارهٔ ۳۴۸ دل بدست یار و غم در دل بماندخارم اندر پای و پا در گل بماندما فرو رفتیم در دریای عشقوانکه عاقل بود بر ساحل بماندساربان آهسته رو کاصحاب راچشم حسرت در پی محمل بماندکی تواند زد قدم با کاروانناتوانی کاندرین منزل بماندیادگار کشتگان ضرب عشقنیم جانی بود و با قاتل بماندای پسر گر عاقلی دیوانه شوکانکه او دیوانه شد عاقل بماندکبک را بنگر که چون شد پای بندچشم بازش در پی طغرل بماندهر که او در عاشقی عالم نشدتا قیامت همچنان جاهل بمانددل چو رویش دید و جانرا در نباختخاطر خواجو عظیم از دل بماند