انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 94:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۹

عید آمد و آنماه دلافروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۰

سریست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند

در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند

گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند

هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند

هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند

چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند

ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند

خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۱

کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند

آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند

حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۲


عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند

یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید می‌تواند

دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند

بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند

اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند

سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش می‌دواند

نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند

بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند

صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت می‌رساند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۳

حدیث جان بجز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمان‌شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۴

که می‌رود که پیامم به شهریار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند

درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند

دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند

ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند

اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند

هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند

تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند

ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند

مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۵

درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند

بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۶

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند

برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۷

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می‌راند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۸

دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند

ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند

ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند

کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند

یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند

ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند

کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند

هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند

دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 35 از 94:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA