غزل شمارهٔ ۳۴۹ ما برکنار و با تو کمر در میان بماندوان چشم پرخمار چنان ناتوان بمانداز پیش من برفتی و خون دل از پیتاز چشم من روان شد و چشمم درآن بماندگفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیاناز شور پستهات سخنم در دهان بماندبرخاک درگه تو چو دوشم مقام بودجانم براستان که برآن آستان بماندباد صبا که شد به هوای تو سوی باغچندین ببوی زلف تو در بوستان بماندفرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفتلیکن حدیث سوز غمش در جهان بماندخواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داداو از میان برفت و سخن در میان بمانددر عشق داستان شد و چون از جهان برفتبا دوستان محرمش این داستان بماند
غزل شمارهٔ ۳۵۰ حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماندبنای شوق ز ما استوار خواهد ماندکنون که کشتی ما در میان موج افتادسرشک دیده ز ما برکنار خواهد مانداساس عهد مودت که در ازل رفتستمیان ما و شما پایدار خواهد ماندز چهره هیچ نماند نشان ولی ما رانشان چهره برین رهگذار خواهد ماندز روزگار جفا نامهئی که عرض افتادمدام بر ورق روزگار خواهد ماندشکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشتدرازی شب ما برقرار خواهد ماندچنین که بر سر میدان عشق مینگرمدل پیاده بدست سوار خواهد ماندحدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بودکه بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماندفراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوقمیان زندهدلان یادگار خواهد ماند
غزل شمارهٔ ۳۵۱ هر که را سکه درستست بزر باز نماندوانکه از دست برون رفت بسر باز نماندمرد صاحبنظر آنست که در عالم معنیدیده بگشاید و از ره بنظر باز نماندطائر دل که شود صید رخ و زلف دلارامهمچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماندجان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دمکانکه از کوه در افتد بکمر باز نماندگر بر افروختهئی شمع دل از آتش سوداترک جان گیر که پروانه بپر باز نماندنام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسروبا وجود لب شیرین بشکر باز نماندچون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوزیادگاری ز من خسته جگر باز نماندیکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسایکانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماندحال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوستهر که را سکه درستست بزر باز نماند
غزل شمارهٔ ۳۵۲ گل اندامی که گلگون میدواندبدان نازک تنی چون میدواندبگاه جلوه از چابک سواریفرس بر شاه گردون میدواندمگر خونم بخواهد ریخت امشبکه برعزم شبیخون میدواندچو گلگون سرشکم مردم چشمز راه دیده بیرون میدواندچنانش گرم رو بینم که چون آبدمادم تا بجیحون میدواندبرو در خواهد آمد خون چشممبدین گرمی که گلگون میدواندسپهرم در پی خورشید رویانبگرد ربع مسکون میدواندچنین کز چشم خواجو میرود اشکعجب نبود گرش خون میدواند
غزل شمارهٔ ۳۵۳ اگر ز پیش برانی مرا که برخواندوگر مراد نبخشی که از تو بستاندبدست تست دلم حال او تو میدانیکه سوز آتش پروانه شمع میداندچه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاستخبر برید بدهقان که سرو ننشاندبرفت آنکه بلای دلست و راحت جانمگر خدای تعالی بلا بگرداندچراغ مجلس روحانیون فرو میردگر او بجلوه گری آستین بر افشاندتحیتی که فرستاده شد بدان حضرتگر ابن مقله ببیند در آن فرو ماندبه خون دیده از آن رو نوشتهام روشنکه هر کسش که ببیند چو آب برخوانددبیر سردلم فاش کرد و معذورستچگونه آتش سوزان به نی بپوشاندسرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینماگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند
غزل شمارهٔ ۳۵۴ آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاندیا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهانداز خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیاتگوئی محرران سکندر نوشتهاندیا نی مگر برات نویسان ملک شاموجهی برآفتاب منور نوشتهاندگفتم که منشیان شهنشاه نیمروزاز شب چه آیتیست که برخور نوشتهانددر خنده رفت و گفت که مستوفیان رومخطی باسم اجری قیصر نوشتهاندیا از پی معیشت سلطان زنگبارتمغای هند بر شه خاور نوشتهاندگوئی که بستهاند تب لرز آفتابکز مشک آیتی بشکر برنوشتهاندیا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخمبر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاندریحانیان گلشن روی تو برسمنخطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاندوصف لبت کز آن برود آب سلسبیلحوران خلد بر لب کوثر نوشتهاندخواجو محرران سرشکم بسیم ناباسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند
غزل شمارهٔ ۳۵۵ رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت بردهاندخار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاندگر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانکرخت ما پیش از نزول ما بمنزل بردهاندمی پرستان محبت را ز غم اندیشه نیستاز برای آنکه آب زندگانی خوردهاندهر که در عشق پریرویان نیامد در شمارعارفانش از حساب عاقلان نشمردهاندبا وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیمما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاندگلعذاران بین که کل پرده بر ما میدرندما برون افتاده ویشان همچنان در پردهاندباد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشقزان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاندزنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوارز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاندچون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهاننیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاند
غزل شمارهٔ ۳۵۶ خورشید را ز مشک زره پوش کردهاندوانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهانداز پردلی دو هندوی کافر نژادشانبا آفتاب دست در آغوش کردهانددر تاب رفتهاند و برآشفته کز چه رویتشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاندکردند ترک صحبت عهد قدیم رامعلوم میشود که فراموش کردهاندهر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشقبرقول بلبلان سحر گوش کردهاندمنعم مکن ز باده که ارباب عقل رااز جام عشق واله و مدهوش کردهاندخواجو بنوش دردی عشقش که عاشقانخون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
غزل شمارهٔ ۳۵۷ شام خون آشام گیسو را اگر چین کردهاندزلف پرچین را چرا برصبح پرچین کردهاندخال هندو را خطی از نیمروز آوردهاندچین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کردهاندگر ببخت شور من ابرو ترش کردند بازعیش تلخم را بشکر خنده شیرین کردهاندتا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بستهاندتا چه حالست این که برمه خال مشکین کردهاندآن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراستنافه مشکست کاندر جیب نسرین کردهاندو آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیاگلستانی بر فراز سرو سیمین کردهاندمهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحرچشم شب پیمای را در ماه و پروین کردهانددردمندان محبت بر امید مرهمیآستانش هر شبی تا روز بالین کردهاندخسروان در آرزوی شکرش فرهادوارجان شیرین را فدای جان شیرین کردهاندکفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سببهمچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کردهاند
گرهی زلف بهم بر زده کاین مشک تتارستگرهی زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست رشتهئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست نقطهئی برشکر افکنده که این مهرهی مارست مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست لل از پستهی خود ریخته کاین چیست حدیثست لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست وز چمن نکهتی آورده که این نفخهی یارست مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست سر موئی بصبا داده که این نافهی چینست بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست غمزهاش قصد روان کرده که هنگام شکارست تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهی خواجوست برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست