غزل شمارهٔ ۳۵۹ خورشید را به سایهٔ شب در نشاندهاندشب را بپاسبانی اختر نشاندهاندچیپور را ممالک فغفور دادهاندمهراج را بمسند خان برنشاندهاندتا خود چه دیدهاند که چیپال هند راترکان بپادشاهی خاور نشاندهاندهمچون مگس بتنگ شکر برنشسته استخالی که برعقیق چو شکر نشاندهاندگوئی که دانهئی بقمر برفشاندهاندیا مهرهای ز غالیه در خور نشاندهاندیا خازنان روضهٔ رضوان بلال رادر باغ خلد برلب کوثر نشاندهاندگفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترابرقرص آفتاب چه در خور نشاندهاندگفتا بروم خسرو اقلیم زنگ راگوئی که بر نیابت قیصر نشاندهاندبرخیز و باده نوش که مستان صبح خیزآتش به آب دیدهٔ ساغر نشاندهاندخون جگر که بر رخ خواجو چکیده استیاقوت پارهئیست که در زر نشاندهاند
غزل شمارهٔ ۳۶۰ این دلبران که پرده برخ در کشیدهاندهر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهانداز شیر و سلسبیل مگر در جوار قدساندر کنار رحمت حق پروریدهاندیا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیاکز آشیان عالم علوی پریدهانداز کلک نقشبند ازل بر بیاض مهرآن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاندگوئی مگر بتان تتارند کز ختااز بهر دل ربودن مردم رسیدهاندبرطرف صبح سلسله از شام بستهاندبرگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاندکروبیان عالم بالا و ان یکادبر استوای قامت ایشان دمیدهاندصاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاندبر آستان دیر مغان آرمیدهانداز بهر نرد درد غم عشق دلبرانبرسطح دل بساط الم گستریدهاندخواجو برو بچشم تامل نگاه کنبر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیدهاند
غزل شمارهٔ ۳۶۱ زهی زلفت گرهگیری پر از بندلب لعلت نمک دانی پر از قندنقاب ششتری از ماه بگشایطناب چنبری بر مشتری بندسرم بر کف ز دستان تو تا کیدلم در خون ز هجران تو تا چندکسی کو خویش را در یار پیوستکجا یاد آورد از خویش و پیونددلا گر عاشقی ترک خرد گیرکه قدر عشق نشناسد خردمندببین فرهاد را کز شور شیرینبیک موی از کمر خود را در افکندچرا عمر عزیز آمد بپایانمن و یعقوب را در هجر فرزندتحمل میکنم بارگران راولی دیوانه سر میگردم از بندچو جز دلبر نمیبینم کسی راکرا با او توانم کرد مانندبزن مطرب نوائی از سپاهانکه دل بگرفت ما را از نهاوندکند خواجو هوای خاک کرمانولی پایش به سنگ آید ز الوند
غزل شمارهٔ ۳۶۲ ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبندبر گیر بارم از دل و بار سفر مبنددر اشک ما نگه کن و از سیم در گذربر روی ما نظر فکن و نقش زر مبندما را چو در سلاسل زلفت مقیدیمپای دل شکسته بزنجیر درمبندفرهاد را مکش بجدائی و در غمشهر دم خروش و غلغله در کوه و در مبندای دل مگر بیاد نداری که گفتمتچندین طمع برآن بت بیدادگر مبندور آبروی بایدت ای چشم درفشانبر یاد لعل او سر درج گهر مبندای باغبان گرم ندهی ره بپای گلگلزار را بروی من خسته در مبندچون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواستچون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبندچشمم که در هوای رخت بازگشته استمرغ دل مرا مشکن بال و پر مبندبی جرم اگر چه از نظر افکندهئی مرابگشای پرده از رخ و راه نظر مبندخواجو چو نیست در شب هجران امید روزبا تیره شب بسر برو دل در سحر مبند
غزل شمارهٔ ۳۶۳ عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پندسلطان ننهد بنده محنت زده را بندای یار عزیز انده دوری تو چه دانیمن دانم و یعقوب فراق رخ فرزنداز دیدهٔ رود آور اگر سیل برانمچون دجلهٔ بغداد شود دامن الوندعیبم مکن ای خواجه که در عالم معنیجهلست خردمندی و دیوانه خردمندتا جان بود از مهر رخش برنکنم دلگر میر نهد بندم و گر پیر دهد پندآن فتنه کدامست که بنیاد جهانیچون پرده ز رخسار برافکند برافکندبرمن مفشان دست تعنت که بشمشیراز لعل تو دل برنکنم چون مگس از قنددر دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کیدر سینهٔ من آتش هجران تو تا چندناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجوچون گردن طاعت ننهد پیش خداوند
ا غزل شمارهٔ ۳۶۴ همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتنداز خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتندبر میان از مو کمر بستند و این شوریده راهمچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتندبر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرندهمچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتندشمع را در آتش و سوز جگر بگداختندطوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتندبلبل شوریده دلرا از چمن کردند دورطوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتندپیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدندوینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتندبی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتندبی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتندکار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلککار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
غزل شمارهٔ ۳۶۵ دل مجروح مرا آگهی از جان دادندجان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادندپیش خسرو سخن شکر شیرین گفتندبزلیخا خبر از یوسف کنعان دادندآدم غمزده را بوی بهشت آوردندمرغ را باز بشارت ز گلستان دادندخبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردندمژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادندهودج ویس بمنزلگه رامین بردندپایهٔ سلطنت شاه بدربان دادنددعد را پرده ز رخسار رباب افکندندذره را رفعت خورشید درخشان دادندعام را خلعت خاص از بر شاه آوردندخضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادندتشنهٔ بادیه را باز رساندند ببکشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادندباغ را رونقی از سرو روان افزودندکاخ را زینتی از شمع شبستان دادندمژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردندبنده را آگهی از حضرت سلطان دادند
غزل شمارهٔ ۳۶۶ دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادندمژدهٔ آمدن آن صنم چین دادندبیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتندبلبلانرا خبری از گل نسرین دادندباسیران بلا ملک امان فرمودندبفقیران گدا گنج سلاطین دادندعطر مجنون همه از سنبل لیلی سودندکام خسرو همه از شکر شیرین دادندسوز پروانه دگر در دل شمع افکندندمهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادندخضر را آگهی از آب حیان آوردندنامهٔ ویس گلندام برامین دادندروی اقبال بسوی من مسکین کردندشادی گمشده را با من غمگین دادندبسها پرتوی از نور قمر بخشیدندبگیا نکهت انفاس ریاحین دادندجان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو راکام دل زان لب جانپرور شیرین دادند
غزل شمارهٔ ۳۶۷ این چه نامهست که از کشور یار آوردندوین چه نافهست که از سوی تتار آوردندمژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردندخبر یار سفر کرده به یار آوردنددوستانرا ز غم دوست امان بخشیدندبوستانرا گل صد برگ ببار آوردندبیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادندبلبل دلشده را بوی بهار آوردندنسخهئی از پی تعویذ دل سوختگاناز سواد خط آن لاله عذار آوردندنوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوستبمن خسته مجروح نزار آوردنداز خم سلسلهٔ طره لیلی تابیاز برای دل مجنون فگار آوردندبزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوحشکری از لب شیرین نگار آوردندمی فروشان عقیق لب او خواجو راقدحی می ز پی دفع خمار آوردند
غزل شمارهٔ ۳۶۸ خیمهٔ نوروز بر صحرا زدندچارطاق لعل بر خضرا زدندلاله را بنگر که گوئی عرشیانکرسی از یاقوت برمینا زدندکارداران بهار از زرد گلآل زر بر رقعهٔ خارا زدنداز حرم طارم نشینان چمنخرگه گلریز بر صحرا زدندگوشههای باغ از آب چشم ابرخندهها بر چشمهای ما زدندمطربان با مرغ همدستان شدندعندلیبان پردهٔ عنقا زدنددر هوای مجلس جمشید عهدغلغل اندر طارم اعلی زدندباد نوروزش همایون کاین نداقدسیان در عالم بالا زدندطوطیان با طبع خواجو گاه نطقطعنهها بر بلبل گویا زدند