غزل شمارهٔ ۳۶۹ ز چشم مست تو آنها که آگهی دارندمدام معتکف آستان خمارنداز آن به خاک درت مست میسپارم جانکه هم بکوی تو مستم بخاک بسپارندچرا بهیچ شمارند می پرستان راکه ملک روی زمین را بهیچ نشمارندهر آن غریب که خاطر بخوبرویان دادغریب نبود اگر خاطرش بدست آرندز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرارروا مدار جدائی که خود ترا دارندچو سایه راه نشینان بپای دیوارتاگر به فرق نپویند نقش دیوارندز سر برون نکنم آرزوی خاک درتدر آن زمان که مرا خاک بر سر انبارندبکنج صومعه آنها که ساکنند امروزچو بلبلان چمن در هوای گلزارندز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجوشراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
غزل شمارهٔ ۳۷۰ ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برندشاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برندگه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشندگه به معراجم ز بام مسجد اقصی برندساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی مناز صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برندروز و شب خاشاک روبان در دیر مغانمست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برندگر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلانرشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برندمشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگاناز پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برندگر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق راروز محشر از لحد آشفته و شیدا برندباد پیمایان که برآتش زنند از باده آبپیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برندهر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شاماز سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برنددر هوای لعل در پاشت بدامن سائلانهردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برندخاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنندو آب روشن دمبدم از چشمهای ما برندچون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیانگوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
غزل شمارهٔ ۳۷۱ مرغان این چمن همه بی بال و بی پرندمردان این قدم همه بی پا و بی سرنداز جسم و جان بری و ز کونین فارغندبا خاک ره برابر و از عرش برترندروح مجسمند نه جسم مروحندنور مصورند نه شمع منورندبر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زننددر مجلس وجود شراب از عدم خورندشرب از حیاض قدسی کروبیان کنندنزل از ریاض علوی روحانیان برندکی آشیان نهند درین خاکدان از آنکشهباز عرشیند که در لامکان پرندعبهر مثال معتل و اجوف نهندشاناما بدان صحیح که سالم چو عرعرندسلطان تختگاه و اقالیم وحدتندلیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرندخواجو گدای درگه ارباب فقر باشکانها که مفلسند بمعنی توانگرند
غزل شمارهٔ ۳۷۲ چون ترک من سپاه حبش برختن زنداز مشگ سوده سلسله بر نسترن زندکار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیزبرهم زند چو سنبل تر بر سمن زندگر بگذرد بچین سر زلف او صباهر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زندلعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شودصد طعنه بر طویلهٔ در عدن زنددر آرزوی عارض و بالاش عندلیبهنگامه بر فراز گل و نارون زندهر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماستآری اویس نوبت عشق از قرن زندای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدارسلطان گل چو خیمه بصحن چمن زندخواجو چو زیر خاک شود در هوای تواز سوز سینه آتش دل در کفن زند
غزل شمارهٔ ۳۷۳ هم عفی الله نی که ما را مرحبائی میزندعارفانرا در سر اندازی صلائی میزندآشنایانرا ز بی خویشی نشانی میدهدبینوایانرا ز بی برگی نوائی میزنداهل معنی را که از صورت تبرا کردهاندهر نفس در عالم معنی ندائی میزندمیسراید همچو مرغان سرائی وز نفسهر دم آتش همچو باد اندر سرائی میزندهمچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوستدامن آنکس بچنگ آور که نائی میزندیکنفس با او بساز ار ره بجائی میبریهمدم او باش کوهم دم ز جائی میزندگر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنوزانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی میزند
غزل شمارهٔ ۳۷۴ تا درد نیابند دوا را نشناسندتا رنج نبیند شفا را نشناسندآنها که چو ماهی این بحر نگردندشک نیست که ماهیت ما را نشناسندبا عشق و هوا برگ و نواراست نیایدخاموش که عشاق نوا را نشناسندمنصور بقا از گذر دار فنا یافتنا گشته فنا دار بقا را نشناسندتا معتکفان حرم کعبهٔ وحدتخود را نشناسند خدا را نشناسندیاران وفادار جفا را نپسندندخوبان جفا کار وفا را نشناسندآنها که ندارند نم چشم و غم دلخاصیت این آب و هوا را نشناسندبا عشق تو زیبائی خوبان ننمایدبا پرتو خورشید سها را نشناسندخواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسدشاهان جهاندار گدا را نشناسند
غزل شمارهٔ ۳۷۵ ساقیا می زین فزونتر کن که میخواران بسندهمچو ما دردیکشان در کوی خماران بسندساغر وصل ار به بیداران مجلس میرسدسر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسندگر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکنزانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسندای عزیزان گر بصد جان مینهند ارزان بودیوسف ما را که در مصرش خریداران بسندچشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماستگو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسندچون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوستکی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسندذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوازانکه چون او شاه انجم را هواداران بسندایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیستما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسندگر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمتبگذران از من که همچون من گنهکاران بسندبر امید گنج خواجو از سر شوریدگیدست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند
غزل شمارهٔ ۳۷۶ چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسندبدود دل سبق مشک ناب بنویسندبسا که باده پرستان چشم ما هر دمبرات می بعقیق مذاب بنویسندحدیث لعل روان پرور تو میخوارانبدیده برلب جام شراب بنویسندمعینست که طوفان دگر پدید آیدچو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسندسیاهی ار نبود مردمان دریائیحدیث موج سرشکم به آب بنویسندسواد شعر من و وصف آب دیده نجومشبان تیره بمشک و گلاب بنویسندمحرران فلک شرح آه دلسوزمنه یک رساله که برهفت باب بنویسندچو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرندمحققست که برآفتاب بنویسندخطی که مردم چشمم سواد کرد چو آبمگر بخون دل او را جواب بنویسندبرات من چه بود گر برآن لب شیرینبه مشک سوده ز بهر ثواب بنویسندسزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشکدعای خسرو عالیجناب بنویسند
غزل شمارهٔ ۳۷۷ هر نسخه که در وصف خط یار نویسندباید که سوادش بشب تار نویسنددر چین صفت جعد سمن سای نگارینهر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسندای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردمصاحبنظران بر در و دیوار نویسندباید که حدیث من دیوانهٔ سرمستارباب خرد بر دل هشیار نویسندهرنکته که در سکه من نقش بخوانندآنرا بطلا بر رخ دینار نویسندشرح خط سبز تو مقیمان سماواتهر شام برین پردهٔ زنگار نویسنداز تذکره روشن نشود قصهٔ منصورالا که بخون بر ز بردار نویسندگر در قلم آرند وفانامهٔ عشاقاول سخنم بر سر طومار نویسندهر جور که برما کند آن یار جفا کارشرطست که یاران وفادار نویسندآن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاکرسمست که بردامن کهسار نویسندمستان خرابات طربنامهٔ خواجوبر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند
غزل شمارهٔ ۳۷۸ میکشندم بخرابات و در آن میکوشندکه به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشنددیگران مست فتادند و قدح ما خوردیمپختگان سوخته و افسرده دلان میجوشندباده از دست حریفان ترشروی منوشکه بباطن همه نیشند و بظاهر نوشندایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرابا زمانی دگر افکن که کنون بیهوشندمطربان گر جگر چنگ چنان نخراشندمی پرستان جگر خسته چنین نخروشندتا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگانخون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشندبرفکن پرده ز رخسار که صاحبنظرانهمه چشمند و اگر در سخن آئی گوشندبلبلان چمن عشق تو همچون سوسنهمه تن جمله زبانند ولی خاموشندعیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ماصوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند