غزل شمارهٔ ۳۷۹ در آن مجلس که جام عشق نوشندکجا پند خردمندان نیوشندخداوندان دانش نیک دانندکه مدهوشان خداوندان هوشندخوشا وقتی که مستان جام نوشینبیاد چشمهٔ نوش تو نوشندمکن قصد من مسکین که خوبانچنین در خون مسکینان نکوشندبرون از زلف و رخسارت ندیدمکه برمه سنبل مه پوش پوشندهنوزت جادوان در عین سحرندهنوزت هندوان عنبر فروشندمگر خواجو که مرغان ضمیرمز مستی همچو بلبل در خروشندنگر کازادگان گرده زبانندچو سوسن جمله گویای خموشند
غزل شمارهٔ ۳۸۰ کسی که پشت بر آن روی چون نگار کندباختیار هلاک خود اختیار کندنه رای آنکه دلم دل ز یار برگیردنه روی آنکه تنم پشت بر دیار کندز روزگار هرآن محنتم که پیش آمددلم شکایت آنهم بروزگار کندبیا و بر سر چشمم نشین که در قدمتبسا که دیده بدامن گهر نثار کندبناسزای رقیب از تو گر کناره کنمدلم سزای من از دیده در کنار کنداگر ز تربت من سر برآورد خاریهنوز در دلم آن خار خار خار کندببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شدبرای مهره کسی جان فدای مار کندخمار میکندم بی لب تو می خوردناگر چه مست کی اندیشه از خمار کندگر از وصال تو خواجو امید برگیردخیال روی تو بازش امیدوار کند
غزل شمارهٔ ۳۸۱ نور رویت تاب در شمع شبستان افکنداشکم آتش در دل لعل بدخشان افکندای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبیشمع عالمتاب گردون در شبستان افکندصوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشدخویشتن را در میان می پرستان افکندراستی را ترک تیرانداز مستت هر نفسکشتهئی را از هوا برخاک میدان افکنددرج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشاناز تحیر خون دل در جان مرجان افکندیک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراقز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکندنزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهاراز حیا آب دهن بر روی عمان افکند
غزل شمارهٔ ۳۸۲ ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکندای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکندکمر ار نکتهئی از وصف میانش گویمخویشتن را بفضولی بمیان در فکندگر در آن صورت زیبا نگرد صورتگرقلم از حیرت رویش ز بنان در فکندتا چرا نرگس مست تو بقصد دل منهردم از غمزه خدنگی بکمان در فکندبشکرخنده در آور نه یقین میدانمکه دهان تو یقین را بگمان در فکندباغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحربچمن بلبل شوریده فغان در فکندقلم ار شرح دهد قصه اندوه فراقظاهر آنست که آتش بزبان درفکندنرگس مست تو از کنج صوامع هر دمزاهدی را بخرابات مغان در فکندخواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوحبقدح اشک چو یاقوت روان در فکند
غزل شمارهٔ ۳۸۳ آنکه هرگز نظری با من شیدا نکندنتواند که مرا بی سر و بی پا نکنددوش میگفت که من با تو وفا خواهم کردلیک معلوم ندارم که کند یا نکنداگر آن حور پری رخ بخرامد در باغنبود آدمی آنکس که تماشا نکندخسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهادجان فدای لب شیرین شکرخا نکندگل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زندچکند بلبل شب خیز که سودا نکندهر که را تیغ جفا بردل مجروح زنیحذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکندچون توانم شدن از نرگس مستت ایمنکانکه چشم تو کند کافر یغما نکندگل خیری چو بر اطراف گلستان گذرمنتواند که رخم بیند و صفرا نکندهر که احوال دل غرقه بداند خواجواگرش عقل بود روی بدریا نکند
غزل شمارهٔ ۳۸۴ هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکندیا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکندهر که سودای سر زلف تو دارد در سراین خیالست که سر در سر سودا نکندچشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربودترک سرمست محالست که یغما نکندوامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سرسر بگرداند و جان در سر عذرا نکندماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآیتا دگر مدعی انکار زلیخا نکندعاقبت دود دلش فاش کند از روزنهر که از آتش دل سوزد و پیدا نکندمرد صاحبنظر آنست که تا جان بودشنتواند که نظر در رخ زیبا نکندآن سهی سرو روان از سر پا ننشیندتا من دلشده را بی سر و بی پا نکندمکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروزکانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکنددر بهاران که عروسان چمن جلوه کنندکیست کورا هوس عیش و تماشا نکنددل کجا برکند از آن لب میگون خواجوزانکه مخمور بترک می حمرا نکند
غزل شمارهٔ ۳۸۵ جان وطن بر در جانان چه کند گر نکندتن خاکی طلب جان چه کند گر نکندهر گدائی که مقیم در سلطان گرددروز و شب خدمت دربان چه کند گر نکندبینوائی که برو لشکریان جور کنندروی در حضرت سلطان چه کند گر نکندطالب وصل حرم در شب تاریک رحیلتکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکندآن نگارین مبرقع چو کند میل عراقدلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکندچون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصردر سر یوسف کنعان چه کند گر نکندهر که در پای گلش برگ صبوحی باشدصبحدم عزم گلستان چه کند گر نکندزلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفتهگرد رخسار تو دوران چه کند گر نکندنتواند که ز هجر تو ننالد خواجوهر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند
غزل شمارهٔ ۳۸۶ گمان مبر که دلم میل دوستان نکندچرا که مرغ چمن ترک بوستان نکندکسی که نقد خرد داد و ملک عشق خریداگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکندبجان دوست که گنج روان دلی یابدکه او مضایقه با دوستان بجان نکندشب رحیل خوشا در عماری آسودنبشرط آنکه جرس ناله و فغان نکندچه باشد ار نفسی ساربان در این منزلقرار گیرد و تعجیل کاروان نکندشهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبانمعینست که اندیشه از شبان نکندچو خامه هر که حدیث دل آورد بزبانطمع مدار که سر بر سر زبان نکندزبان شمع جگرسوز از آن برند بگازکه از فسرده دلان راز دل نهان نکندجهان بحال کسی ملتفت شود خواجوکه التفات به نیک و بد جهان نکند
غزل شمارهٔ ۳۸۷ سنبلش غارت ایمان نکند چون نکندلب لعلش مدد جان نکند چون نکندگر چه دربان ندهد راه ولیکن درویشالتماس از در سلطان نکند چون نکندهر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گلمیل آن سرو خرامان نکند چون نکندچون تو در بادیه بر دست نهی آب زلالتشنه را آرزوی آن نکند چون نکندکافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچدقصد آزار مسلمان نکند چون نکندطالب لعل توام کانکه بظلمات افتادطلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکندباغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبردشور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکندصبر ایوب کسی را که نباشد در رنجحذر از محنت کرمان نکند چون نکندچون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافتترک این منزل ویران نکند چون نکند
غزل شمارهٔ ۳۸۸ چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کندپلنگ صید فکن قصد آهوان نکندچو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرددل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کندسپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشدشکنج زلف و بناگوش را بهانه کندهزار دل ز سر شانهاش فرو باردچو ترک سیم عذارم نغوله شانه کندبدانکه مرغ دل خستهئی بقید آردز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کندازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاهکه یک نظر بگدایان خیلخانه کنداگر بچرخ برافشاند آستین رسدشکسی که سرمه از آن خاک آستانه کندکجا رسم بمکانت که پشه نتواندکه در نشیمن سیمرغ آشیانه کندچو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیستنه عاقلست که او تکیه بر زمانه کنددل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربودچرا ندیده گناهی ازو کرانه کند