غزل شمارهٔ ۲۹ رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی رامهرماش چندان نیست ماه نیمروزی راروی پر نگارش بین چشم پرخمارش بینلعل آبدارش بین ماه نیمروزی راآن مهست یار رخسار شکرست یا گفتارعارضست یا گلزار ماه نیمروزی راجعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیرخیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی رالعبت بری پیکر و آفتاب شب زیورگر ندیدهئی بنگر ماه نیمروزی راموسم سحر شد خیز باده در صراحی ریزدر کمند زلف آویز ماه نیمروزی رامی به می پرستان آر باده سوی مستان آرخیز و در شبستان آر ماه نیمروزی رایار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیستهیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
غزل شمارهٔ ۳۰ بده آن راح روان پرور ریحانی راکه به کاشانه کشیم آن بت روحانی رامن بدیوانگی ار فاش شدم معذورمکان پری صید کند دیو سلیمانی راسر به پای فرسش در فکنم همچون گویچون برین در کشد آن ابلق چوگانی رابرو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیزمیفروشند بخر یوسف کنعانی راگر تو انکار کنی مستی ما را چه عجبکافران کفر شمارند مسلمانی راابر چشمم چو شود سیل فشان از لالهکوه در دوش کشد جامهٔ بارانی راکام درویش جزین نیست که بر وفق مرادباز بیند علم دولت سلطانی راچشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشایداز حیا آب کند گوهر عمانی رادل این سوخته بربود و بدربان گویدکه بران از درم آن شاعر کرمانی را
غزل شمارهٔ ۳۱ خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ماای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ماگر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیستهمچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ماسرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغمرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ماداوری پیش که شاید برد اگر بی موجبیخون درویشان بی طاقت بریزد میر ماهم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگانورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ماصید آن آهوی روبه باز صیاد توئیمما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ماتا دل دیوانه در زنجیر زلفت بستهایمای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر مااز خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشوکز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ماره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفسبا جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما
غزل شمارهٔ ۳۲ آب آتش میبرد خورشید شبپوش شمامیرود آب حیات از چشمهٔ نوش شماشام را تا سایبان روز روشن دیدهامتیره شد شام من از صبح سحرپوش شمادر شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدیهمچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شمااز چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شدگر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شماای ز روبه بازی آهوی شما در عین خوابشیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شمامردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار منگشته در پاش از لب در پوش خاموش شماحلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتریمشتری باشد غلام حلقه در گوش شماعیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترسگر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شماآب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکرماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
غزل شمارهٔ ۳۳ آن تن ماست یا میان شماوان دل ماست یا دهان شمااگرآن ابرو است و پیشانینکشد هیچکس کمان شماجز کمر کیست آنکه میگنجدیک سرموی در میان شماآب رخ پیش ما کسی داردکه بود خاک آستان شمامیکند مرغ جان ما پروازدمبدم سوی آشیان شماچه بود گر بما رساند بادبوئی از طرف بوستان شماخواب خوش را بخواب میبینماز غم چشم ناتوان شمازلف دلبند اگر بر افشانندبرفشانیم جان بجان شمادل خواجو نگر که چون زده استچنگ در زلف دلستان شما
غزل شمارهٔ ۳۴ اگر سرم برود در سر وفای شماز سر برون نرود هرگزم هوای شمابخاک پای شما کانزمان که خاک شومهنوز بر نکنم دل ز خاک پای شماچو مرغ جان من از آشیان هوا گیردکند نزول بخاک در سرای شمادر آن زمان که روند از قفای تابوتمبود مرا دل سرگشته در قفای شماشوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومیدکه جان ببازم و حاصل کنم رضای شماکرا بجای شما در جهان توانم دیدچرا که نیست مرا هیچکس بجای شماز بندگی شما صد هزارم آزادیستکه سلطنت کند آنکو بود گدای شماگرم دعای شما ورد جان بود چه عجبکه هست روز و شب اوراد من دعای شماکجا سزای شما خدمتی توانم کردجز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شماغریب نیست اگر شد ز خویش بیگانههر آن غریب که گشستست آشنای شمااگر بغیر شما میکند نظر خواجوچو آب می شودش دیده از حیای شما
غزل شمارهٔ ۳۵ آن ماه مهر پیکر نامهربان ماگفت ای بنطق طوطی شکرستان ماوقت سحر شدی بتماشای گل بباغشرمت نیامد از رخ چون گلستان مادر باغ سرو را ز حیا پای در گلستاز اعتدال قد چو سرو روان مابرگ بنفشه کز چمن آید نسیم اوتابیست از دو سنبل عنبر فشان ماآب حیات کز ظلماتش نشان دهندآبیست پیش کوثر آتش نشان مامائیم فتنهئی که در آخر زمان بودور نی کدام فتنه بود در زمان مابنمود چشم مست و بر مزم عتاب کردکاخر چنین بود غمت از ناتوان مادر باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلیکم گیر پشهئی ز همای آشیان مامیکرد در کرشمه به ابرو اشارتییعنی گمان مبر که کشد کس کمان ماکس با میان ما نکند دست در کمرالا کمر که حلقه شود برمیان ماخواجو اگر چه در سر سودای ما رودتا باشدش سری سر او و آستان ما
غزل شمارهٔ ۳۶ مغنی وقت آن آمد که بنوازی ربابصبوحست ای بت ساقی بده شراباگر مردم بشوئیدم به آب چشم جاموگر دورم بخوانیدم به آواز ربابفلک در خون جانم رفت و ما در خون دلمی لعل آب کارم برد و ما در کار آبمرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماعمن از بادام ساقی مست و ساقی مست خوابچو هندو زلف دود آسای او آتش نشینچو طوطی لعل شکر خای او شیرین جوابدل از چشمم به فریادست و چشم از دست دلکه هم پر عقابست آفتاب جان عقابکبابم از دل پرخون بود وقت صبوحکه مست عشق را نبود برون از دل کبابسر کویت ز آب چشم مهجوران فراتسرانگشتت به خون جان مشتاقان خضابدلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچرخت چون ماه میتابد ز خواجو رخ متاب
غزل شمارهٔ ۳۷ ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتابکاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک نابای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کامهر چند کام مست نباشد مگر شرابای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکنکز غم چنان شوی که نبینی بخواب خوابای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب رویزانرو که ترک ترک ختائی بود و صوابای دل نگفتمت که مرو در کمند عشقآخر بقصد خویش چرا میکنی شتابای دل نگفتمت که اگر تشنه مردهئیسیراب کی شود جگر تشنه از شرابای دل نگفتمت که منال ار چه روشنستکز زخم گوشمال فغان میکند ربابای دل نگفتمت که مریز آبروی خویشپیش رخی کزو برود آبروی آبای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهرزانرو که ذره مهر نجوید ز آفتابای دل نگفتمت که درین باغ دل مبندکز این مدت جوی نگشاید به هیچ بابای دل نگفتمت که مشو پایبند اوزیرا که کبک را نبود طاقت عنابای دل نگفتمت که مرو در هوای دلطاوس را چه غم ز هواداری ذبابای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبشهر چند بی نمک نبود لذت کبابایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچکافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
غزل شمارهٔ ۳۸ طلع الصبح من وراء حجابعجلو بالرحیل یا اصحابکوس رحلت زدند و منتظرانبر سر راه میکنند شتابوقت کوچست و کرده مهجورانخاک ره را بخون دیده خضابنور شمعست یا فروغ جبینمینمایند مه رخان ز نقابناقه بگذشت و تشنگان در بندکاروان رفت و خستگان در خوابمن چنان بیخودم که بانگ جرسهست در گوش من خروش ربابجگرم تشنه و منازل دوستاز سرشکم فتاده بر سر آبکنم از خون دل بروز وداعدامن کوه پر عقیق مذابهر دم از کوچگه ندا خیزدکی رفیق از طریق روی متاببر نشستند همرهان برخیزباد بستند دوستان دریابهیچ دانستهئی که دوزخ چیستدل بریان و داغ هجر عذاباز مغیلان چگونه اندیشدهر که سازد نهالی از سنجاببر فشان طرهای مه محملتا برآید ز تیره شب مهتابدل خواجو ز تاب هجر بسوختمکن آتش که او نیارد تاب