انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 94:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  91  92  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹


رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را
مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را

روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین
لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را

آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار
عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را

جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر
خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را

لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور
گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را

موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز
در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را

می به می پرستان آر باده سوی مستان آر
خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را

یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست
هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۰


بده آن راح روان پرور ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را

من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را

برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را

گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را

ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله
کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را

کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد
باز بیند علم دولت سلطانی را

چشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمانی را

دل این سوخته بربود و بدربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۱


خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما
ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما

گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست
همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

سرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغ
مرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ما

داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی
خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما

هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان
ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما

صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم
ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما

تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته‌ایم
ای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر ما

از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو
کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما

ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس
با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲


آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما
میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما

شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما

در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما

از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما

ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما

مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما

حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما

عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما

آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳



آن تن ماست یا میان شما
وان دل ماست یا دهان شما

اگرآن ابرو است و پیشانی
نکشد هیچکس کمان شما

جز کمر کیست آنکه میگنجد
یک سرموی در میان شما

آب رخ پیش ما کسی دارد
که بود خاک آستان شما

میکند مرغ جان ما پرواز
دمبدم سوی آشیان شما

چه بود گر بما رساند باد
بوئی از طرف بوستان شما

خواب خوش را بخواب میبینم
از غم چشم ناتوان شما

زلف دلبند اگر بر افشانند
برفشانیم جان بجان شما

دل خواجو نگر که چون زده است
چنگ در زلف دلستان شما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴


اگر سرم برود در سر وفای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول بخاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید
که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آنکو بود گدای شما

گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد
جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه
هر آن غریب که گشستست آشنای شما

اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو
چو آب می شودش دیده از حیای شما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵


آن ماه مهر پیکر نامهربان ما
گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما

وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ
شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

در باغ سرو را ز حیا پای در گلست
از اعتدال قد چو سرو روان ما

برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او
تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما

آب حیات کز ظلماتش نشان دهند
آبیست پیش کوثر آتش نشان ما

مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود
ور نی کدام فتنه بود در زمان ما

بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد
کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما

در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی
کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما

میکرد در کرشمه به ابرو اشارتی
یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما

کس با میان ما نکند دست در کمر
الا کمر که حلقه شود برمیان ما

خواجو اگر چه در سر سودای ما رود
تا باشدش سری سر او و آستان ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶


مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب
صبوحست ای بت ساقی بده شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام
وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب

فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل
می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب

چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین
چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب

دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل
که هم پر عقابست آفتاب جان عقاب

کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح
که مست عشق را نبود برون از دل کباب

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات
سرانگشتت به خون جان مشتاقان خضاب

دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ
رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷


ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸


طلع الصبح من وراء حجاب
عجلو بالرحیل یا اصحاب

کوس رحلت زدند و منتظران
بر سر راه میکنند شتاب

وقت کوچست و کرده مهجوران
خاک ره را بخون دیده خضاب

نور شمعست یا فروغ جبین
می‌نمایند مه رخان ز نقاب

ناقه بگذشت و تشنگان در بند
کاروان رفت و خستگان در خواب

من چنان بیخودم که بانگ جرس
هست در گوش من خروش رباب

جگرم تشنه و منازل دوست
از سرشکم فتاده بر سر آب

کنم از خون دل بروز وداع
دامن کوه پر عقیق مذاب

هر دم از کوچگه ندا خیزد
کی رفیق از طریق روی متاب

بر نشستند همرهان برخیز
باد بستند دوستان دریاب

هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست
دل بریان و داغ هجر عذاب

از مغیلان چگونه اندیشد
هر که سازد نهالی از سنجاب

بر فشان طره‌ای مه محمل
تا برآید ز تیره شب مهتاب

دل خواجو ز تاب هجر بسوخت
مکن آتش که او نیارد تاب
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 94:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  91  92  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA