غزل شمارهٔ ۳۸۹ چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کندروز من بد روز را همچون شب تاری کنداز خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگهسهلست دل بردن ولی باید که دلداری کندزینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهامیاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کندتا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاشگر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کندگویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد تراسلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کندهمچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولیچون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کندبر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آوردچون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کندگو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کندیا طره را بندی بنه تا ترک طراری کندخواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتدبا آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
غزل شمارهٔ ۳۹۰ ماه من مشک سیه در دامن گل میکندسایبان آفتاب از شاخ سنبل میکندگر چه از روی خرد دور تسلسل باطلستخط سبزش حکم بر دور تسلسل میکندهرگز از جام می لعلش نمیباشد خمارمی پرستی کو ببادامش تنقل میکندراستی را شاخ عرعر میدرفشد همچو بیدکان سهی سرو روان میل تمایل میکندجادوی چشمش قلم در سحر بابل میکشدسبزی خطش سزا در دامن گل میکندآنکه ما را میتواند سوختن درمان مامیتواند ساختن لیکن تغافل میکندگفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بدهمیدهم گر لعل جان بخشش تقبل میکنددر برم دل همچو مهر از تاب لرزان میشودچون فراق آنمه تابان تحمل میکندنرگسش گوید که فرض عین باشد قتل توجان برشوة میدهم گر این تفضل میکندای گل ار برگ نوای بلبل مستت بودباد پندار ار صبا انکار بلبل میکندگر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاعهندوی زلفش چرا بر وی تطاول میکند
غزل شمارهٔ ۳۹۱ گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمندولیک پیش وجود تو جمله کالعدمندصبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشقچه غم خورند چو شادی خوران جام جمندچو گنج عشق تو دارند در خرابهٔ دلنه مفلسند ولی منعمان بی درمندچو قامت تو ببینند کوس عشق زنندپریرخان که بعالم بدلبری علمندبقصد مرغ دل خستگان میفکن دامکه طائران هوایت کبوتر حرمندبتیغ هجر زدن عاشقان مسکین راروا مدار که مجروح ضربت ستمندچو آهوان پلنگ افکن ترا بیننداگر بصید روی از تو وحشیان نرمنددمی ندیم اسیران قید محنت باشببین که سوختگان غم تو در چه دمندخلاف حکم تو خواجو کجا تواند کردکه بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند
غزل شمارهٔ ۳۹۲ سوی دیرم نگذارند که غیرم دانندور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانندزاهدان کز می و معشوق مرا منع کنندچون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانندروی بنمای که جمعی که پریشان تواندچون سر زلف پریشان تو سرگرداننددل دیوانهام از بند کجا گیرد پندکان دو زلف سیهش سلسله میجنبانندمن مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیبکه رقیبان تو دانم که پری دارانندعاقبت از شکرت شور بر آرم روزیگر چه از قند تو همچون مگسم میرانندچون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاستهئیشمع را شاید اگر پیش رخت بنشانندحال آن نرگس مست از من مخمور بپرسزانکه در چشم تو سریست که مستان دانندخاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشمآب برخاک سر کوی تو میافشانندجان فروشان ره عشق تو قومی عجبندکه بصورت همه جسمند و بمعنی جانندعندلیبان گلستان ضمیرت خواجوگاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
غزل شمارهٔ ۳۹۳ طرههای تو کمند افکن طرارانندغمزههای تو طبیب دل بیماراننداز رقیبان تو باید که پریشان نشوندکه یقینست که آن جمع پری دارانندزان بدورت همه محراب نشینان مستندکه چو ابروی تو پیوستهٔ خمارانندچشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیستزاهدان از چه سبب منکر میخوارانندچون بمیرم بدر میکده تابوت مرامگذرانید بدان کوچه که هشیارانندآنکه در حلقهٔ زلفش دل ما در بندستچه خبر دارد از آنها که گرفتارانندگفتمش گنج لطافت رخ مه پیکر تستگفت خاموش که برگنج سیه مارانندمهر ورزان که نباشند زمانی بی اشکروز و شب بهر چه سوزند که دربارانندهر که خواهد که برد سر بسلامت خواجوگو درین کوی منه پای که عیارانند
غزل شمارهٔ ۳۹۴ مستم آنجا مبر ای یار که سرمستاننددست من گیر که این طایفه پردستانندآن دو جادوی فریبنده افسون سازشخفتهاند این دم از آن روی که سرمستاننددر سراپردهٔ ما پردهسرا حاجت نیستزانکه مستان همه طوطی شکر دستانندمهر ورزان که وصالت بجهانی ندهندبا جمال تو دو عالم بجوی نستانندعاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشندبا گلستان جمالت همه در بستانندزلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتندهندوان بین که دگر خسرو ترکستانندزیردستان تهیدست بلاکش خواجوجان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
غزل شمارهٔ ۳۹۵ چه کسانند که در قصد دل ریش کسانندبا من خسته برآنند که از پیش برانندمیکشند از پی خویشم که بزاری بکشندمکه مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانندصبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرینهمچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانندایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمتهیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانندگر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفانصبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانندچه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعمگر نصیبی بگدایان محلت نرسانندبجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرمآبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانندآنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتمکه همه خلق جهانم ز کمندت نجهانندعارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینندشمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانندجز میانت سر موئی نشناسیم ولیکنعاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانندخواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین رویاهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
غزل شمارهٔ ۳۹۶ صوفی اگرش بادهٔ صافی نچشانندصاحبنظران صوفی صافیش نخوانندبنگر که مقیمان سراپردهٔ وحدتدر دیر مغان همسبق مغبچگانندرو گوش کن از زمزمهٔ ناله ناقوسآن نکته که ارباب خرد واله از آننددر حلقهٔ رندان خرابات مغان آیتا یکنفس از خویشتنت باز رهاننداز کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقتکاین طایفه در کوی خرابات مغاننداز مغبچگان میشنوم نکتهٔ توحیدو ارباب خرد معنی این نکته ندانندسر حلقهٔ رندان خرابات چو خواجوستزان همچو نگینش همه در حلقه نشانند
غزل شمارهٔ ۳۹۷ چو مطربان سحر چنگ در رباب زنندصبوحیان نفس از آتش مذاب زنندبتاب سینه چراغ فلک بر افروزندز آب دیده نمک بردل کباب زنندچو آفتاب ز جیب افق برآرد سرز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنندشکنج سنبل طاوس بیکران گیرندهزار قهقهه چون کبک بر غراب زنندمغان بساغر می آب ارغوان ریزندبتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنندبوقت صبح پریچهرهگان زهره جبیندم از سهیل شب افروز مه نقاب زنندبچین طره پرتاب قلب دل شکنندبه تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنندز تاب می چو سمن برگشان برآرد خویز چهره بر گل روی قدح گلاب زنندبجرعه آب رخ خاکیان بباد دهندبرآتش دل خواجو ز باده آب زنند
غزل شمارهٔ ۳۹۸ ساقیان چون دم از شراب زنندمطربان چنگ در رباب زنندگلعذاران به آب دیدهٔ جامبس که بر جامها گلاب زنندمهر ورزان به آه آتش باردود در دیدهٔ سحاب زنندصبح خیزان بنغمهٔ سحریهر نفس راه شیخ و شاب زنندپسته خندان بفندق مشکیندرشکنج نغوله تاب زنندچون بگردش در آورند هلالتاب در جان آفتاب زنندهر دمم خونیان لشکر عشقخیمه بر این دل خراب زنندهر شبم شبروان خیل خیالحمله آرند و راه خواب زنندخیز خواجو ببین که سرمستاندر میخانه از چه باب زنند