غزل شمارهٔ ۳۹۹ چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنندمعاشران صبوحی هوای جام کنندبیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهندبنیم جرعه مراعات خاص و عام کنندمرا بحلقهٔ رندان درآورید مگربیک دو جام دگر کار من تمام کنندخوشا بوقت سحر شاهدان عربده جویشراب بر کف و آغاز انتقام کننداگر نماند به میخانه بادهٔ صافیبگوی کز لب میگون دوست وام کنندبرآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیرچو بلبلان سحر خوان هوای بام کنندبیا که پیش رخت ذرهوار سجده کنمچو آفتاب برآید مغان قیام کنندمرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغانکه کنج میکده صاحبدلان مقام کنندچو بی تو خون دلست اینک میخورد خواجوچراش باده گساران شراب نام کنند
غزل شمارهٔ ۴۰۰ پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنندپای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنندناوک اندازان چشم ترکتازت از چه رویبرکمان سازان ابرویت کمین بازی کننددر هوای گلشن روی تو هر شب تا بروزعاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنندموکب سلطان عشقت چون علم بر دل زنددر نفس جانها هوای خانه پردازی کنندچون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنیای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنندطرههای سرکشت کی ترک طراری دهندغمزههای دلکشت کی ترک غمازی کنندبر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهیدنامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند
غزل شمارهٔ ۴۰۱ پری رخان که برخ رشک لعبت چینندچه آگه از من شوریده حال مسکیننداگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهندولی بگاه شکر خنده جان شیرینندبخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوستعلی الخصوص کسانی که خویشتن بینندکنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهادکه خسروان جهان طالبان شیرینندمگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشستاگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینندز چین زلف تو آگاه نیستند آنهاکاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینندمقامران محبت که پاک بازانندکجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینندنظر بظاهر شوریدگان مکن خواجوکه گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند
غزل شمارهٔ ۴۰۲ اهل دل پیش تو مردن ز خدا میخواهندکشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهندمرض شوق تو بر بوی شفا میطلبنددرد عشق تو بامید دوا میخواهندطلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرستبجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهندما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخانآب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهندروی ننموده ز ما نقد روان میجویندملک در بیع نیاورده بها میخواهندبسرا مطرب عشاق که مستان از مادمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهندآن جماعت که من از ورطه امانشان دادماین دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهندمن وفا میکنم و نیستم آگه که مرااز چه رو کشته شمشیر جفا میخواهندپادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجوکه چرا درد دل ریش گدا میخواهند
غزل شمارهٔ ۴۰۳ عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهندنقره داران چون نشان زر بطراران دهندمگذر از یاران که در هنگام کار افتادگیواجب آن باشد که یاران یاری یاران دهندگر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیرساقیان اول قدح دردی بخماران دهندخون دل میخور که هم روزی رسانندت بکامپادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهندوقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوحمست چون در خواب باشد می بهشیاران دهندگر درین معنی درستی درد را درمان شمرمشفقان از بیم جان دارو به بیماران دهندخیز و خواجو را چو کار از دست شدی کاری برآرروز محنت کارداران دل ببیکاران دهند
غزل شمارهٔ ۴۰۴ اهل تحقیق چو در کوی خرابات آینداز ره میکده بر بام سماوات آیندتا ببینند مگر نور تجلی جمالهمچو موسی ارنی گوی به میقات آیندگر کرامت نشمارند می و مستی رااز چه در معرض ارباب کرامات آیندبر سر کوی خرابات خراب اولیترزانکه از بهر خرابی بخرابات آیندپارسایان که می و میکده را نفی کنندگر بنوشند مئی جمله در اثبات آیندور چو من محرم اسرار خرابات شوندفارغ از صومعه و زهد و عبادات آیندبدواخانهٔ الطاف خداوند کرمدردمندان تمنای مداوات آیندتشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویندفرض عینست که چون خضر بظلمات آینداسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدشآنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
غزل شمارهٔ ۴۰۵ بنشین تا نفسی آتش ما بنشیندورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیندگر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاستاین خیالیست که در خاطر ما بنشیندچو تو برخیزی و از ناز خرامان گردیسرو برطرف گلستان ز حیا بنشیندهیچکس با تو زمانی بمراد دل خویشننشیند مگر از خویش جدا بنشینددمبدم مردمک چشم من افشاند آببر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیندبر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیمگر چه شمع از نفس باد صبا بنشیندتو مپندار که دور از تو اگر خاک شومآتش عشق من از باد هوا بنشیندمن بشکرانهٔ آن از سر سر برخیزمکان سهی سرو روان از سر پا بنشیندعقل باور نکند کان شه خوبان خواجواز تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
غزل شمارهٔ ۴۰۶ تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشینددلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیندز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزدکه کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشینددلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصلچنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشینداگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویمبخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیندمرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلیولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشینددلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبانبدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیندچو یار آشنا ما را غلام خویش میخواندغریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیندبتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشنچه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیندخرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدشچرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند
غزل شمارهٔ ۴۰۷ به آب گل رخ آن گلعذار میشویندو یا به قطرهٔ شبنم بهار میشویندبکوی مغبچگان جامههای صوفی رابجامهای می خوشگوار میشویندهنوز نازده منصور تخت بر سر داربخون دیدهٔ او پای دار میشویندخوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیربباده لعل لب آبدار میشویندبحلقهئی که ز زلفت حدیث میراننددهان نخست به مشک تتار میشویندبپوش چهره که مشاطگان نقش نگارز شرم روی تو دست از نگار میشویندبسا که شرح نویسان روزنامهٔ گلورق ز شرم تو در جویبار میشویندقتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوقبب دیده گوهر نثار میشویندبشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دمز لوح چهرهٔ خواجو غبار میشویند
غزل شمارهٔ ۴۰۸ دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بودعیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بودهر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذرهئیدر گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بودسنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده استتا چو بالای تو دایم کار او بالا بودهست در سالی شبی ایام را یلدا ولیککس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بودتنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظرقیمت گوهر چه داند هر که نابینا بوداز نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولییار زیبا گر وفاداری کند زیبا بودحال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیبناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود