غزل شمارهٔ ۴۰۹ آن رفت که میل دل من سوی شما بودشب تا بسحر خوابگهم کوی شما بودآن رفت که پیوستهام از روی عبادتمحراب روان گوشهٔ ابروی شما بودآن رفت که شمع دل من در شب حیرتدر سوز و گداز از هوس روی شما بودآن رفت که از نکهت انفاس بهارانمقصود من سوخته دل بوی شما بودآن رفت که در تیره شب از غایت سودادلبند من خسته جگر موی شما بودآن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لافچشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بودآن رفت که مرغ دل پر آتش خواجوپروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
غزل شمارهٔ ۴۱۰ گردون کنایتی ز سر بام ما بودکوثر حکایتی ز لب جام ما بودسرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضلاز رشحهٔ مقاطر اقلام ما بودخوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقلاز نفحهٔ معاطر ارقام ما بودخورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاستخشتی ز رهگذار در بام ما بودما را جوی بدست نبینی ولی دو کونیک حبه از فواضل انعام ما بودچون خیمه بر مخیم کروبیان زنیمچرخ برین معسکر احشام ما بودبدر منبر و گیسوی عنبرفشان شبمنجوق چتر و پرچم اعلام ما بودنوری که وقت صبح ز مشرق شود پدیداز عکس جام بادهٔ گلفام ما بودز ایام اگر چه تیره بود روز عمر مافرخنده روز آنکه در ایام ما بودقصر وجود تا یابد کی شود خرابگر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بودخواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیاتکان قطرهئی ز جام غم انجام ما بود
غزل شمارهٔ ۴۱۱ یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بودباده چشم عقل میبست و در دل میگشودبوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاندجام می زنگ غم از آئینه جان میزدودمه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشیدصبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمودکافر گردنکشش بازار ایمان میشکستجادوی مردم فریبش هوش مستان میربوداز عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدریدوز جمالش آبروی ماه و پروین میفزودهمچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصلاز رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرودگرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شدور غلام هندوی شب باز او بودم چه بودچون وصال دوستان از دست دادم چاره نیستچون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سودگفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ توگفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
غزل شمارهٔ ۴۱۲ مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بودکه عشق لم یزل و لایزال خواهد بوددر آن زمان که امید بقا خیال بودخیال روی توام در خیال خواهد بوداز آنطرف که توئی گر فراق خواهی جستازین طرف که منم اتصال خواهد بودنظر بفرقت صوری مکن که در معنیمیان لیلی و مجنون وصال خواهد بودبراستان که سرما چنین که در سر ماستبر آستان شما پایمال خواهد بودبهر دیار که محمل رود ز چشم منشگذار بر سر آب زلال خواهد بودچو قطع بعد مسافت نمیدهد دستمکجا منزل قربت مجال خواهد بودکسی که بر سر کوی تو باشدش حالیز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بودز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پسحدیث بلبل شیرین مقال خواهد بودبباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بوداگر بگلشن رضوان حلال خواهد بودمکن ملامت خواجو که مهر او هر روزچو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
غزل شمارهٔ ۴۱۳ اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بودخروش و مستی ما بر دوام خواهد بودز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیستکه شراب اهل مودت مدام خواهد بودگمان برند کسانی که خام طبعانندکه کار ما ز می پخته خام خواهد بودشراب وطلعت حور از بهشت مطلوبستوگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بودبکنج میکده آن به که معتکف باشدکسی که ساکن بیت الحرام خواهد بودحلال زاده نیم گر بروی شاهد ماشراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بودبمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاصدریغ باشد اگر بار عام خواهد بودمرا که نام برآمد کنون ببدنامیگمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بودکجا ز دست دهم جام می چو میدانمکه دستگیر من خسته جام خواهد بودبیا که گر نبود شمع در شب دیجوررخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بودچو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغسماع بلبل شیرین کلام خواهد بودورای قطع تعلق ز دوستان قدیمعذاب روز قیامت کدام خواهد بودچه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون رامقیم بر در لیلی مقام خواهد بودچنین که سر به غلامی نهادهئی خواجوبرآستان تو سلطان غلام خواهد بود
غزل شمارهٔ ۴۱۴ تا ترا برگ ما نخواهد بودکار ما را نوا نخواهد بوداز دهانت چنین که میبینیمکام جانم روا نخواهد بودچین زلف ترا اگر بمثلمشک خوانم خطا نخواهد بودسر پیوند آرزومندانخواهدت بود یا نخواهد بودمی صافی بده که صوفی راهسچ بی می صفا نخواهد بودآنکه بیگانه دارد از خویشمبا کسی آشنا نخواهد بودچند را نیم اشک در عقبشکالتفاتش بما نخواهد بودسخن یار اگر بود دشنامورد ما جز دعا نخواهد بودماجرائی که اشک میراندبه از آن ماجرا نخواهد بودخیز خواجو که هیچ سلطانراغم کار گدا نخواهد بود
غزل شمارهٔ ۴۱۵ ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بودکابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بودگه ز چین زلف او صد شور در چین میفتادگه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بوددوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخوابچون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بودغنچه در مهد زمرد در تبسم بود و بازبلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بودچنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوارزیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بودنقش میبستم کزو یکباره دامن در کشملیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بودپیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگریدکاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بودگفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیکآنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بودبامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببامزیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
غزل شمارهٔ ۴۱۶ دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بودجانم چو شمع از آتش دل در گداز بوددر انتظارصید تذرو وصال توچشمم ز شام تا بگه صبح باز بوداز من مپرس حال شب دیر پای هجراز بهرآنکه قصه آن شب دراز بودمن در نیاز بودم و اصحاب در نمازلیکن نیاز من همه عین نماز بودمیساختم چو بربط و میسوختم چو عودزیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بوددر اصل چون تعلق جانی حقیقتستمشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بودترک مراد چون ز کمال محبتستجم را گمان مبر که به خاتم نیاز بودپیوسته با خیال حبیب حرم نشینجان اویس بلبل بستان راز بودخواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کونمحمود را ورای وصال ایاز بود
غزل شمارهٔ ۴۱۷ یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بودمطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بودشاهدان در رقص بودند و حریفان در سماعوانکه او بر خفتگان گلبانک میزد چنگ بوددستگیر خستگان جام می گلرنگ شدمشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بودگوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیزچشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بودگر چه صیقل میبرد آثار زنگ از آینهصیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بودآنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمودباغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بودبرمن بیدل نبخشود و دلم را صید کردگوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بودپیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفتیا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بودمطربان از گفتهٔ خواجو سرودی میزدندلیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود
غزل شمارهٔ ۴۱۸ دوشم وطن بجز در دیر مغان نبودقوت روان من ز شراب مغانه بودبود از خروش مرغ صراحی سماع منوز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبوددل را که بود بی خبر از جام سرمدیجز لعل جانفزای بتان کام جان نبودطاوس جلوه ساز گلستان عشق رابیرون ز صحن روضهٔ قدس آشیان نبودکس در جهان نبود مگر یار من ولیکگرد جهان بگشتم و او در جهان نبودبر هر طرف ز عارض آن ماه دلستاندیدم گلی شکفته که در گلستان نبودهمچون کمر بگرد میانش درآمدماو را میان ندیدم و او درمیان نبودجز خون دل که آب رخم را بباد داددر جویبار چشم من آب روان نبودگفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق اووین بحر را چو نیک بدیدم کران بودکون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کوناو را مکان ندیدم و بی او مکان نبودخواجو گهی بنور یقین راه باز یافتکز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود