انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 94:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۹

آن رفت که میل دل من سوی شما بود
شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود

آن رفت که پیوسته‌ام از روی عبادت
محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود

آن رفت که شمع دل من در شب حیرت
در سوز و گداز از هوس روی شما بود

آن رفت که از نکهت انفاس بهاران
مقصود من سوخته دل بوی شما بود

آن رفت که در تیره شب از غایت سودا
دلبند من خسته جگر موی شما بود

آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف
چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود

آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو
پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۰

گردون کنایتی ز سر بام ما بود
کوثر حکایتی ز لب جام ما بود

سرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضل
از رشحهٔ مقاطر اقلام ما بود

خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل
از نفحهٔ معاطر ارقام ما بود

خورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاست
خشتی ز رهگذار در بام ما بود

ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون
یک حبه از فواضل انعام ما بود

چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم
چرخ برین معسکر احشام ما بود

بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب
منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود

نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید
از عکس جام بادهٔ گلفام ما بود

ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما
فرخنده روز آنکه در ایام ما بود

قصر وجود تا یابد کی شود خراب
گر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بود

خواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیات
کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۱

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود

بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود

مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید
صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود

کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود

از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید
وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود

همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود

گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود

چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۲

مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود
که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود

در آن زمان که امید بقا خیال بود
خیال روی توام در خیال خواهد بود

از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست
ازین طرف که منم اتصال خواهد بود

نظر بفرقت صوری مکن که در معنی
میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود

براستان که سرما چنین که در سر ماست
بر آستان شما پایمال خواهد بود

بهر دیار که محمل رود ز چشم منش
گذار بر سر آب زلال خواهد بود

چو قطع بعد مسافت نمی‌دهد دستم
کجا منزل قربت مجال خواهد بود

کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی
ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود

ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس
حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود

بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود
اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود

مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز
چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۳

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود
خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود

ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست
که شراب اهل مودت مدام خواهد بود

گمان برند کسانی که خام طبعانند
که کار ما ز می پخته خام خواهد بود

شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست
وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود

بکنج میکده آن به که معتکف باشد
کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود

حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما
شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود

بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص
دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود

مرا که نام برآمد کنون ببدنامی
گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود

کجا ز دست دهم جام می چو می‌دانم
که دستگیر من خسته جام خواهد بود

بیا که گر نبود شمع در شب دیجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود

چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ
سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود

ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم
عذاب روز قیامت کدام خواهد بود

چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود

چنین که سر به غلامی نهاده‌ئی خواجو
برآستان تو سلطان غلام خواهد بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۴

تا ترا برگ ما نخواهد بود
کار ما را نوا نخواهد بود

از دهانت چنین که می‌بینیم
کام جانم روا نخواهد بود

چین زلف ترا اگر بمثل
مشک خوانم خطا نخواهد بود

سر پیوند آرزومندان
خواهدت بود یا نخواهد بود

می صافی بده که صوفی را
هسچ بی می صفا نخواهد بود

آنکه بیگانه دارد از خویشم
با کسی آشنا نخواهد بود

چند را نیم اشک در عقبش
کالتفاتش بما نخواهد بود

سخن یار اگر بود دشنام
ورد ما جز دعا نخواهد بود

ماجرائی که اشک می‌راند
به از آن ماجرا نخواهد بود

خیز خواجو که هیچ سلطانرا
غم کار گدا نخواهد بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۵

ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود

گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود

دوش ترکی تیغ زن را مست می‌دیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود

غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود

چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه‌وار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود

نقش می‌بستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود

پیر دیرم دوش می‌گفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود

گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود

بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو ناله‌های زیر بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۶

دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود

در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود

از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود

من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود

می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود

در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود

ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود

پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود

خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۷

یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود
مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود

شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع
وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود

دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد
مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود

گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز
چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود

گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه
صیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بود

آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود
باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود

برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد
گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود

پیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفت
یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود

مطربان از گفتهٔ خواجو سرودی می‌زدند
لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۸

دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود
قوت روان من ز شراب مغانه بود

بود از خروش مرغ صراحی سماع من
وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود

دل را که بود بی خبر از جام سرمدی
جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود

طاوس جلوه ساز گلستان عشق را
بیرون ز صحن روضهٔ قدس آشیان نبود

کس در جهان نبود مگر یار من ولیک
گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود

بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان
دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود

همچون کمر بگرد میانش درآمدم
او را میان ندیدم و او درمیان نبود

جز خون دل که آب رخم را بباد داد
در جویبار چشم من آب روان نبود

گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او
وین بحر را چو نیک بدیدم کران بود

کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون
او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود

خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت
کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 42 از 94:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA