غزل شمارهٔ ۴۱۹ بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بودبی شمع جمالت بشبستان نتوان بودای یار عزیز ار نبود طلعت یوسفبا مملکت مصر به زندان نتوان بوددر ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دستموقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بوددریاب که سیلاب سرشکم بشد از سرپیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بودبی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاراناز باد هوا خادم ریحان نتوان بودور در سرآن زلف پریشان رودم دلاز بهر دل خسته پریشان نتوان بودخاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیرزیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بودصوفی اگر از می نشکیبد چه توان کردبا ساغر می منکر مستان نتوان بودتا خرقه بخون دل پیمانه نشوئیبا پیر مغان بر سر پیمان نتوان بودخواجو چه نشینی که گر ایوب صبوریچندین همه در محنت کرمان نتوان بودرو ساز سفر ساز که از آرزوی گنجبی برگ درین منزل ویران نتوان بود
غزل شمارهٔ ۴۲۰ دیشب همه منزل من کوی مغان بودوز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بودهمچون قدحم تا سحر از آتش سوداخون جگر از دیدهٔ گرینده روان بودبا طلعت آن نادرهٔ دور زمانممشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بودبی شهد شکر ریز وی از فرط حرارتچون شمع شبستان دل من در خفقان بودباز از فلک پیر باومید وصالشپیرانه سرم آرزوی بخت جوان بوداز جرعهٔ می بزمگه باده گسارانچون چشم من از خون جگر لاله ستان بودناگاه ز میخانه برون آمد و بنشستآن فتنه که آرام دل و مونس جان بوددر داد شرابی ز لب لعل و مرا گفتدر مجلس ما بی می نوشین نتوان بودچون دید که از دست شدم گفت که خواجوهشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
غزل شمارهٔ ۴۲۱ بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بودبر سر آتش سوزنده بسی نتوان بودمن نه آنم که بود با دگری پیوندمزانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بودبا توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسدبا تو هر چند که بی دسترسی نتوان بودیکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبودلیکن از شور شکر با مگسی نتوان بودتا بود یکنفس از همنفسی دور مباشگر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بوددر چنین وقت که مرغان همه در پروازندبی پر و بال اسیر قفسی نتوان بودخیز خواجو سر آبی طلب و پای گلیکه درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود
غزل شمارهٔ ۴۲۲ آن زمان کز من دلسوخته آثار نبودبجز از ورزش عشق تو مرا کار نبودکوس بدنامی ما بر سر بازار زدندگر چه بی روی تو ما را سر بازار نبودهر که با صورت خوب تو نیامد در کارچون بدیدیم بجز صورت دیوار نبودهیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهادبستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبودهرگز از گلبن ایام که چیدست گلیکه از آن پس سر و کارش همه با خار نبوداز سر دار میندیش که در لشکر عشقعلم نصرت منصور بجز دار نبودخواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافتکه چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود
غزل شمارهٔ ۴۲۳ آندم که نه شمع و نه لگن بودشمع دل من زبانه زن بودواندم که نه جان و نه بدن بوددل فتنه یار سیمتن بوددر آینه روی یار جستمخود آینه روی یار من بوددل در پی او فتاد و او راخود در دل تنگ من وطن بودموج افکن قلزم حقیقیهم گوهر و هم گهر شکن بوددی بر در دیر درد نوشانآشوب خروش مرد و زن بوددیدم بت خویش را که سرمستدر دیر حریف برهمن بودهر بت که مغانش سجده کردندچون نیک بدیدم آن شمن بودپروانهٔ روی خویشتن شدآن فتنه که شمع انجمن بودچون پرده ز روی خویش برداشتخود پردهٔ روی خویشتن بودخواجو بزبان او سخن گفتهیهات چه جای این سخن بود
غزل شمارهٔ ۴۲۴ وفات به بود آنرا که در وفای تو نبودکه مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبودچو خاک میشوم آن به که خاکپای تو باشمکه خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبوداسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگرددجفای خویش کشد هر که آشنای تو نبودز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیندز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبودبر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزدبباد بر دهم آن جان که از برای تو نبودبجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانمکه حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبودبود بجای منت صد هزار دوست ولیکنبدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبوددلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزددلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبودگدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین بهکه سلطنت نکند هر که او گدای تو نبودچو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدیامید اهل مودت بجز لقای تو نبودترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجوسزای دیدن روی طرب فزای تو نبود
غزل شمارهٔ ۴۲۵ مشنو که چراغ دل من روی تو نبودیا میل من سوخته دل سوی تو نبودمشنو که هر آنکس خبر از عالم جانستآئینه جانش رخ دلجوری تو نبودمشنو که سر زلف عروسان بهاریآشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبودمشنو که دل خستهٔ دیوانه ما راشوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبودمشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوستترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبودمشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم رویچشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبودمشنو که گر از هر دو جهان روی بتابممقصود من از هر دو جهان روی تو نبودمشنو که شبی تا سحر از آتش سودامنزلگه من خاک سر کوی تو نبودمشنو که پریشانی و بیماری خواجواز زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود
غزل شمارهٔ ۴۲۶ دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بوداز گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنودمردم چشم مرا خون دل از سر میگذشتگر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشودآه آتش بار من هر دم برآوردی چو باداز نهاد نه رواق چرخ دود اندود دودصدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدریدصیقل فریاد من زنگار گردون میزدوداز دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوهزانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمودهر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروختهر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربودمطرب بلبل نوای چرخ میزد بر ربابهر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنودبخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبردولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زودمن ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برونسروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسودکار خواجو یافت از دیدار میمونش نظامانتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
غزل شمارهٔ ۴۲۷ شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بودکه مجلس با وجود او بهشت جاودانی بودعقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکندمی اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بودجهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاریتو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بودز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلسسماع ارغنونی و شراب ارغوانی بودچو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصلکه می در ظلمت شب عین آب زندگانی بودخیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشستمرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بودمیانش را نشان هستی اندر نیستی جستمچودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بودچنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفشتوانائی چشم ساحرش در ناتوانی بودچوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانیهمه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
غزل شمارهٔ ۴۲۸ مرا وقتی نگاری خرگهی بودکه قدش غیرت سرو سهی بودنه از باغش مرا برگ جدائینه از سیبش مرا روی بهی بودبشب روشن شدی راهم ز رویشز مویش گر چه بیم گمرهی بودز چشم آهوانش خواب خرگوشنه از مستی ز عین روبهی بودسخن کوته کنم دور از جمالشمراد از عمر خویشم کوتهی بودرخم پر ناردان میشد ز خونابکه از نارش دمی دستم تهی بودز مردان رهش خواجو در این راهکسی کو جان بداد آنکس رهی بود