انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 94:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۹

راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود

باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود

جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود

گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود

شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز می‌گوید سرود

در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود

آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود

می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز
می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود

چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۰

نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود

بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود

از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود

دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود

چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود

جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود

خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۱

ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می‌رود
دلربا می‌آیدم در چشم و دلبر می‌رود

بامدادان کان مه از خرگاه می‌آید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور می‌رود

من بتلخی جان شیرین می‌دهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر می‌رود

آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می‌رود

گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر می‌رود

تیره می‌گردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر می‌رود

می‌رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که می‌آید فزونتر می‌رود

چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
می‌کند فریاد و خون از چشم ساغر می‌رود

ای بهشتی پیکر از فردوس می‌آئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر می‌رود

گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر می‌رود

چون دبیر از حال خواجو می‌کند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می‌رود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
ا غزل شمارهٔ ۴۳۲

تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود

جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود

چون توئی نور دل دیدهٔ صاحب‌نظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود

منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود

کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود

دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود

همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود

چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۳

باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود
بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود

باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح
مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود

باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت
همچو بخت من دلسوخته در خواب شود

باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود

باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت
پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود

باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم
حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود

باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست
زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود

باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت
چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود

باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۴

ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود

هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود

مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد
گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود

می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۵

هر کو نظر کند بتو صاحب‌نظر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود

چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود

بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود

منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود

کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود

بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود

خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۶

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۷

گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود

صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود

شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود

هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود

مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود

دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود

خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۸

گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود
شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت
ذره دلشده را آتش خور کم نشود

صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ
مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود

کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مه بسفر کم نشود

در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد
عزت نوح بخواری پسر کم نشود

خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیف شمر کم نشود

جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود

دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا
همه دانند که تعظیم بشر کم نشود

کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند
ور سها کور شود نور قمر کم نشود

دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز
جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود

گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند
باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود

چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود

گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان
حدت خاطر دانا بخطر کم نشود

سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود

جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی
که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود

مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو
نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم
که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 44 از 94:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA