غزل شمارهٔ ۴۲۹ راستی را در سپاهان خوش بود آواز روددر میان باغ کاران یا کنار زنده رودباده در ساغر فکن ساقی که من رفتم ببادرود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برودجام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بودخیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبودگر تو ناوک میزنی دور افکنم درع و سپرور تو خنجر میکشی یکسو نهم خفتان و خودشاهد بربط زن از عشاق میسازد نوابلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سروددر چنین موسم که گل فرش طرب گسترده استجامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پودآن شه خوبان زبردست و گدایان زیردستاو چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرودمیبرد جانم برمحراب ابرویش نمازمیفرستد چشم من بر خاک درگاهش درودچون میان دجله خواجو را کجا بودی کنارکز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
غزل شمارهٔ ۴۳۰ نقش رویت بچه رو از دل پر خون برودبا خیال لبت از چشم چو جیحون برودبچه افسون دل از آن مار سیه برهانمکان نه ماریست که از حلقه بافسون بروداز سر کوی توام روی برون رفتن نیستهر کرا پای فرو رفت بگل چون بروددیده غیرت برد از دل که مقیم در تستدر میانشان چو نکو در نگری خون برودچون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شدبه چه روی از سر آن هندوی میمون برودجانم از ملک درون عزم سفر خواهد کردای دل غمزده بشتاب که اکنون برودخواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گرددعقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
غزل شمارهٔ ۴۳۱ ترک تیرانداز من کز پیش لشکر میروددلربا میآیدم در چشم و دلبر میرودبامدادان کان مه از خرگاه میآید برونز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرودمن بتلخی جان شیرین میدهم فرهادواروز لب شیرین جانان آب شکر میرودآتشی در سینه دارم کز درون سوزناکدمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرودگر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کندجای آن باشد چرا کو بر سر زر میرودتیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگانبسکه دود آه من در چشم اختر میرودمیرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیستزانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرودچنگ را بینم که هنگام صبوح از درد منمیکند فریاد و خون از چشم ساغر میرودای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگرکز عقیق جانفزایت آب کوثر میرودگر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیسترختمؤمندر سر تشویش کافر میرودچون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیانخون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
ا غزل شمارهٔ ۴۳۲ تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سودمردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سودجان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهادگر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سودچون توئی نور دل دیدهٔ صاحبنظرانشمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سودمنکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفتبستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سودکام جانم ز لب این لحظه برآور ور نیتشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سوددمبدم مردمک دیده دهد جلابمدل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سودهمچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیستزاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سودبی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاهدر شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سودچون بخنجر ز درت باز نگردد خواجواینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
غزل شمارهٔ ۴۳۳ باش تا روی تو خورشید جهانتاب شودبشکر خنده عقیقت شکر ناب شودباش تا شمع جمال تو بهنگام صبوحمجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شودباش تا آهوی شیرافکن روبه بازتهمچو بخت من دلسوخته در خواب شودباش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوستپیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شودباش تا از شب مه پوش قمر فرسایتپردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شودباش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیمحلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شودباش تا از هوس ابروی و چشمت پیوستزاهد گوشه نشین مست بمحراب شودباش تا بیرخ گلگون و تن سیمینتچشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شودباش تا در هوس لعل لبت خواجو رادرج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
غزل شمارهٔ ۴۳۴ ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شودسنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شوداز هزاران دل یکی را باشد استعداد عشقتا نگوئی درصدف هر قطرهئی گوهر شودهر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماعآتشی باید که تا دودی بروزن برشودچشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوستگر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شوداز دو عالم دست کوته کن چو سرو آزادهوارکانکه کوته دست باشد در جهان سرور شودنور نبود هر درونی را که در وی مهر نیستآتشی چون برفروزی خانه روشنتر شودمؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپردگر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شودمینویسم شعر بر طومار و میشویم باشکبرامید آنکه شعر سوزناکم تر شودهمچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهرکانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود
غزل شمارهٔ ۴۳۵ هر کو نظر کند بتو صاحبنظر شودوانکش خبر شود ز غمت بیخبر شودچون آبگینه این دل مجروح نازکمهر چند بیشتر شکند تیزتر شودبگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنمگر زانکه دست من بمیانت کمر شودمنعم مکن ز گریه که در آتش فراقاز سیم اشک کار رخم همچو زر شوداز دست دیده نامه نیارم نوشت از آنکهر لحظه خون روان کند و نامه تر شودکی برکنم دل از رخ جانان که مهر اوبا شیر در دل آمد و با جان بدر شودبی سر به سر شود من دلخسته را ولیکبی او گمان مبر که زمانی بسرشودای دل صبور باش و مخور غم که عاقبتاین شام صبح گردد و این شب سحر شودخواجو ز عشق روی مگردان که در هواسایر ببال همت و طائر بپر شود
غزل شمارهٔ ۴۳۶ بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشودخیالت از سر پر شور من بدر نشوداگر بدیده موری فرو روم صد بارمعینست که آن مور را خبر نشودچو چرخم از سر کویت درین دیار افکندگمان مبر که خروشم به چرخ بر نشودز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینهدل شکسته من چون شکستهتر نشودملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوبکسی نظر نکند کز پی نظر نشودز عشق سیمبران هر که رنگ رخسارهبسان زر نکند کار او چو زر نشودکسی که در قلم آرد حدیث شکر دوستعجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشودچنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجوچگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
غزل شمارهٔ ۴۳۷ گر مرا بخت درین واقعه یاور نشودچکنم صبر کنم گر چه میسر نشودصورت حال من از زلف دلاویز بپرسگر ترا از من دلسوخته باور نشودشور عشق تو برم تا بقیامت در خاکزانکه گر سر بشود شور تو از سر نشودهر درونی که درو آتش عشقی نبودروشنست این همه کس را که منور نشودمگرم نامزد زندگی از سر برودکه چو شمعم همه شب دود بسر برنشوددوستان عیب کنندم که برآرم دم عشقعود اگر دم نزند خانه معطر نشودخواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجراگرش نقش تو در دیده مصور نشود
غزل شمارهٔ ۴۳۸ گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشودشعف لیلیو مجنون بنظر کم نشودمهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدتذره دلشده را آتش خور کم نشودصبح را چون نفس صدق زند باشه چرخمهر خاطر بدم سرد سحر کم نشودکارم از قطع منازل نپذیرد نقصانشرف و منزلت مه بسفر کم نشوددر چنان وقت که طوفان بلا برخیزدعزت نوح بخواری پسر کم نشودخصم بی آب اگر انکار کند طبع مراآب دریا به اراجیف شمر کم نشودجم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامشقیمت لعل بدخشان به حجر کم نشوددیو اگر گردن طاعت ننهد انسانراهمه دانند که تعظیم بشر کم نشودکاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزندور سها کور شود نور قمر کم نشوددشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگدازجرم کفار بتعذیب سقر کم نشودگر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زندباغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشودچه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبثرفعت و رتبت ارباب هنر کم نشودگر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردانحدت خاطر دانا بخطر کم نشودسخنم را چه تفاوت کند از شورش خصمکه بشوب مگس نرخ شکر کم نشودجوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشترییکه بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشودمکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجونطق عیسی بوجود دم خر کم نشودسنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکندقیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشودگفتهاند این مثل و من دگرت میگویمکه به تقبیح نظر نور بصر کم نشود