انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 94:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۹

عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود
تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود

خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی
گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود

آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود

دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود

صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود

هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود

عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
چکنم بی تو مرا کار بسر می‌نشود

روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود

کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست
دل برگشتهٔ خواجو بسفر می‌نشود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۰

زهی لعل تو در درج منضود
عذارت آتش و زلف سیه دود

میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود

مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود

چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود

گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود

فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود

خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود

روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود

ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود

بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۱

مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود

سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود

صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود

گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود

غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود

چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود

بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود

چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود

شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۲

چشمت دل پر ز تاب خواهد
مستست از آن کباب خواهد

کام دل من بجز لبت نیست
سرمست شراب ناب خواهد

از من همه رنگ زرد خواهی
آخر که زر از خراب خواهد!

چشم توام اشک جوید از چشم
مخمور مداوم آب خواهد

شد گریه و ناله مونس من
میخواره می و رباب خواهد

از روی تو دیده چون کند صبر
گازر همه آفتاب خواهد

از خواب نمی‌شکیبدت چشم
بیمار همیشه خواب خواهد

جان وصل تو بی رقیب جوید
دل روی تو بی نقاب خواهد

چون خاک درش مقام خواجوست
دوری ز وی از چه باب خواهد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۳

دلم بی وصل جانان جان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد

دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد

روان جز لعل جان افزا نجوید
خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد

طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد

اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از روضهٔ رضوان نخواهد

ورش صد ابن یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد

اگر گویم خلاف عقل باشد
که مفلس ملکت خاقان نخواهد

کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد

دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد

بخواهد ریخت خونم مردم چشم
بلی دهقان بجز باران نخواهد

از آن خواجو از این منزل سفر کرد
که سلطانیه بی سلطان نخواهد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۴

جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید
خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

برو و مملکت کفر مسخر گردان
گر ترا تختگه عالم ایمان باید

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات
اگرت شربتی از چشمهٔ حیوان باید

هر کرا دست دهد وصل پریرخساران
دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید

تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را
جای دل در خم آن زلف پریشان باید

سرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازد
هر کرا صحن سراپردهٔ سلطان باید

حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو
بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۵

هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید

صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید

تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید

هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید

گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید

زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید

من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید

عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید

یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید

ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید

همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۶

سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید

بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید

چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید

خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید

برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید

چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید

بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید

ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید

دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۷

پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید

باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید

گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید

گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید

ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید

هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید

گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۸

بسالی کی چنان ماهی برآید
وگر آید ز خرگاهی برآید

چو رخسارش ز چین جعد شبگون
کجا از تیره شب ماهی برآید

اگر آئینه چینست رویش
بگیرد زنگ اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار دارم
بود کان مه سحرگاهی برآید

گدائی کو بکوی دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهی برآید

عجب نبود درین میخانه خواجو
که از می کار گمراهی برآید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 45 از 94:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA