غزل شمارهٔ ۴۳۹ عجب از قافله دارم که بدر مینشودتا ز خون دل من مرحله تر مینشودخاطرم در پی او میرود از هر طرفیگر چه از خاطر من هیچ بدر مینشودآنچنان در دل و چشمم متصور شده استکز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشوددست دادیم ببند تو و تسلیم شدیمچارهئی نیست چو دستم بتو در مینشودصید را قید چه حاجت که گرفتار غمتگر بتیغش بزنی جای دگر مینشودهر شب از ناله من مرغ بافغان آیدوین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشودعاقبت در سر کار تو کنم جان عزیزچکنم بی تو مرا کار بسر مینشودروز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهاتوین شب هجر تو گوئی که سحر مینشودکاروان گر به سفر میرود از منزل دوستدل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود
غزل شمارهٔ ۴۴۰ زهی لعل تو در درج منضودعذارت آتش و زلف سیه دودمیانت چون تنم پیدای پنهاندهانت چون دلم معدوم موجودمریض عشق را درد تو درماناسیر شوق را قصد تو مقصودچرا کردی بقول بد سگالانطریق وصل را یکباره مسدودگناه از بنده و عفو از خداوندتمنا از گدا وز پادشه جودفکندی با قیامت وعده وصلخوشا روزی که باشد روز موعودخلاف عهد و قطع مهر و پیوندمیان دلبران رسمیست معهودروان کن ای نگار آتشین رویزلالی آتشی زان آب معقودز من بشنو نوای نغمهٔ عشقکه خوش باشد زبور از لفظ داودبود حکمت روان بر جان خواجوکه سلطانست ایاز و بنده محمود
غزل شمارهٔ ۴۴۱ مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمودماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمودگوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیمگوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمودسرو را در چمن آواز قیامت بنشستچون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمودصوفی از خرقه برون آمد و زنار ببستچون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمودگفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاددانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمودغم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلمبر رخ زرد اثر سر سویدا بنمودچشم جادوی تو چون دست برآورد به سحررخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمودبشکر خنده در احیای دل خسته دلانلب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمودچشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشودلعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمودشاهد مهوش طبعش بشکر گفتاریای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
غزل شمارهٔ ۴۴۲ چشمت دل پر ز تاب خواهدمستست از آن کباب خواهدکام دل من بجز لبت نیستسرمست شراب ناب خواهداز من همه رنگ زرد خواهیآخر که زر از خراب خواهد!چشم توام اشک جوید از چشممخمور مداوم آب خواهدشد گریه و ناله مونس منمیخواره می و رباب خواهداز روی تو دیده چون کند صبرگازر همه آفتاب خواهداز خواب نمیشکیبدت چشمبیمار همیشه خواب خواهدجان وصل تو بی رقیب جویددل روی تو بی نقاب خواهدچون خاک درش مقام خواجوستدوری ز وی از چه باب خواهد
غزل شمارهٔ ۴۴۳ دلم بی وصل جانان جان نخواهدکه عاشق جان بی جانان نخواهددل دیوانگان عاقل نگرددسر شوریدگان سامان نخواهدروان جز لعل جان افزا نجویدخضر جز چشمهٔ حیوان نخواهدطبیب عاشقان درمان نسازدمریض عاشقی درمان نخواهداگر صد روضه بر آدم کنی عرضبرون از روضهٔ رضوان نخواهدورش صد ابن یامین هست یعقوببغیر از یوسف کنعان نخواهداگر گویم خلاف عقل باشدکه مفلس ملکت خاقان نخواهدکجا خسرو لب شیرین نجویدچرا بلبل گل خندان نخواهددلم جز روی و موی گلعذارانتماشای گل و ریحان نخواهدبخواهد ریخت خونم مردم چشمبلی دهقان بجز باران نخواهداز آن خواجو از این منزل سفر کردکه سلطانیه بی سلطان نخواهد
غزل شمارهٔ ۴۴۴ جان بر افشان اگرت صحبت جانان بایدخون دل نوش اگرت آرزوی جان بایدبرو و مملکت کفر مسخر گردانگر ترا تختگه عالم ایمان بایددر پی خضر شو و روی متاب از ظلماتاگرت شربتی از چشمهٔ حیوان بایدهر کرا دست دهد وصل پریرخساراندیو باشد اگرش ملک سلیمان بایدتا پریشان بود آنزلف سیه جمعی راجای دل در خم آن زلف پریشان بایدسرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازدهر کرا صحن سراپردهٔ سلطان بایدحکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجوبگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید
غزل شمارهٔ ۴۴۵ هرکه با نرگس سرمست تو در کار آیدروز وشب معتکف خانهٔ خمار آیدصوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابدخرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آیدتو مپندار که از غایت زیبائی و لطفنقش روی تو در آئینه پندار آیدهر گره کز شکن زلف کژت بگشایندزو همه نالهٔ دلهای گرفتار آیدگر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروشسالها زو نفس نافهٔ تاتار آیدزلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیردهمچو بخت من شوریده نگونسار آیدمن اگر در نظر خلق نیایم سهلستمست کی در نظر مردم هشیار آیدعیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهارنرگست بیند و سرمست به گلزار آیدیوسف مصری ما را چو ببازار برندای بسا جان عزیزش که خریدار آیدذرهئی بیش نبیند ز من سوخته دلآفتاب من اگر بر سر دیوار آیدهمچو خواجو نشود از می و مستی بیکارهر که با نرگس سرمست تو در کار آید
غزل شمارهٔ ۴۴۶ سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآیدنوای زیر و بم از جان مرغ زار برآیدبیار ای بت ساقی می مروق باقیکه کام جان من از جام خوشگوار برآیدچو در خیال من آید لب چو دانه نارتببوستان روانم درخت نار برآیدخط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیردخروش ولوله از خیل زنگبار برآیدبرآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانمحدیث آن گره زلف مشکبار برآیدچو هندوان رسن باز هردم این دل ریشمبدان کمند گرهگیر تابدار برآیدبود که کام من خسته دل برآید اگر چهبروزگار مرادی ز روزگار برآیدببخت شور من بینوا ز گلبن ایاماگر گلی بدمد صد هزار خار برآیددعا و زاری خواجو و آه نیم شبانشاگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
غزل شمارهٔ ۴۴۷ پیداست که از دود دم ما چه برآیدیا خود ز وجود و عدم ما چه برآیدای صبح جهانتاب دمی همدم ما باشوانگاه ببین تا ز دم ما چه برآیدنقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبستبی ضرب قبول از درم ما چه برآیدباز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بینورنی ز قدوم و قدم ما چه برآیدگفتی که کرم باشد اگر بگذری از ماداند همه کس کز کرم ما چه برآیدگر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آوازاز زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآیدور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرماز سوز دل و ساز غم ما چه برآیدهر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همتکایا ز حریم حرم ما چه برآیدگفتم که قلم شرح دهد قصه خواجولیکن ز زبان و قلم ما چه برآید
غزل شمارهٔ ۴۴۸ بسالی کی چنان ماهی برآیدوگر آید ز خرگاهی برآیدچو رخسارش ز چین جعد شبگونکجا از تیره شب ماهی برآیداگر آئینه چینست رویشبگیرد زنگ اگر آهی برآیدبسا خرمن که در یکدم بسوزداز آن آتش که نا گاهی برآیدهمه شب تا سحر بیدار دارمبود کان مه سحرگاهی برآیدگدائی کو بکوی دل فروشدگر از جان بگذرد شاهی برآیدعجب نبود درین میخانه خواجوکه از می کار گمراهی برآید