غزل شمارهٔ ۴۴۹ گوئی بت من چون ز شبستان بدر آیدحوریست که از روضهٔ رضوان بدر آیددیگر متمایل نشود سرو خرامانچون سرو من از خانه خرامان بدر آیدهر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستانچون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آیدآبیست که سرچشمهاش از آتش سینهستاشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آیدتا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوزهر چند که دود از دل بریان بدر آیدشرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانندمانند تو سروی که ز بستان بدر آیدزینسان که دلم در رسن زلف تو آویختباشد که از آن چاه ز نخدان بدر آیدگر نرگس خونخوار تو خون دل من ریختشک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آیدآید همه شب زلف سیاه تو بخوابمتا خود چه ازین خواب پریشان بدر آیداز کوی تو خواجو بجفا باز نگرددبلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
غزل شمارهٔ ۴۵۰ به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آیدسعادت ابدی از درم فراز آیدحکایت شب هجر و حدیث طره دوستاگر سواد کنم قصهئی دراز آیدچو یاد قامت دلجوی او کند شمشادرود بطرف لب جوی و در نماز آیدبرآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زاراگر بگوش وی آوازه حجاز آیدکجا بملک جهان سردر آورد محموداگر چنانک گدای در ایاز آیدزهی سعادت آنکس که از پی مقصودرود بطالع سعد و سعید باز آیدکی از هوای تو باز آیدم دل مجروحکه پشه باز نیاید چو صید باز آیددلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگستز مهر روی تو چون موم در گداز آیدچو عود هر که ز عشاق دم زند خواجوز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
غزل شمارهٔ ۴۵۱ بلبل دلشده از گل به چه رو باز آیدکه دلش هر نفس از شوق بپرواز آیدآنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشتباز ناید وگر آید ز سر ناز آیدهمدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوقهم دل خسته مگر محرم این راز آیداز سر کوی تو هر مرغ که پرواز کندجان من نعره زنان پیش رهش باز آیدهر نسیمی که از آن خطه نیاید با دستخنک آن باد که از جانب شیراز آیدما دگر در دهن خلق فتادیم ولیکچاره نبود زر اگر در دهن گاز آیدلاله رخساره بخون شوید و سیراب شودسرو کوتاه کند دست و سرافراز آیدبلبلی را که بود برگ گلش در دم صبحبجز از ناله شبگیر که دمساز آیدگر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهدجان من با سگ کوی تو به آواز آیدور چو چنگم بزنی عین نوازش باشدساز بی ضرب محالست که بر ساز آیدبلبل دلشده گلبانگ زند خواجو راکه درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟
غزل شمارهٔ ۴۵۲ عشقست که چون پرده ز رخ باز گشایددر دیدهٔ صاحبنظران حسن نمایدحسنست که چون مست به بازار برآیددر پردهئی هر زمزمهٔ عشق سرایدگر عشق نباشد کمر حسن که بنددور حسن نباشد دل عشق از چه گشایدگر صورت جانان نبود دل که ستاندور واسطهٔ جان نبود تن به چه پایدخورشید که در پردهٔ انوار نهانستگر رخ ننماید دل ذره که ربایدبی مهر دل سوخته را نور نباشدروشن شود آن خانه که شمعیش درآیدگر ابر نگرید دل بستان ز چه خنددور می نبود زنگ غم از دل چه زدایدخواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعتخوش باش که از سوز دلت جان بفزایدخواهی که در آئینه رخت خوب نمایدآئینه مصفا و رخ آراسته باید
غزل شمارهٔ ۴۵۳ چون برقع شبرنگ ز عارض بگشایداز تیره شبم صبح درخشان بنمایداز بس دل سرگشته که بربود در آفاقامروز دلی نیست که دیگر بربایدزین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیشپیداست که عمر من دلخسته چه پایدگر کام تو اینست که جانم بلب آریخوش باش که مقصود تو این لحظه برآیددر زلف تو بستم دل و این نقش نبستمکز بند سر زلف تو کارم نگشایدهر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سایبرطرف چمن باد صبا غالیه سایددر ده می چون زنگ که آئینه جانستتا زنگ غمم ز آینه جان بزدایدمرغان خوش الحان چمن لال بمانندچون بلبل باغ سخنم نغمه سرایددر دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریستکز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
غزل شمارهٔ ۴۵۴ سیم باد صبا چون ز بوستان آیدمرا ز نکهت او بوی دوستان آیدبرو دود ز ره دیده اشک گرم رومز بسکه از دل پرخون من بجان آیدقلم چه شرح دهد زانکه داستان فراقنه ممکنست که یک شمه در بیان آیداگر بجانب کرمان روان کنم پیکیهم آب دیده که در دم بسر دوان آیدبرون رود ز درونم روان باستقبالچو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آیدچو خونیان بدود اشک و دامنم گیردکه باش تا خبر یار مهربان آیدسرم بباد رود گر چو شمع از سر سوزحدیث آتش دل بر سر زبان آیددر آرزوی کنار تو از میان برومگهی که وصف میان تو در میان آیدبدین صفت که توئی آب زندگانی راز شوق لعل لبت آب در دهان آیدسفر گزید و آگه نبودی ای خواجوکه سیر جان شود آنکو بسیر جان آید
غزل شمارهٔ ۴۵۵ یا رب این هدهد میمون ز کجا میآیدظاهر آنست که از سوی سبا میآیدبوی روح از دم جانبخش سحرمیشنومیا دم عیسوی از باد صبا میآیداز ختن میرسد این نفحهٔ مشکین که ازونکهت نافهٔ آهوی ختا میآیدمیدهد نکهتی از مصر و دلم میگویدکاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما میآیدتا که در حضرت شه نام گدا میراندیا کرا در بر مه یاد سها میآیددر دلم میگذرد کاین دم جان پرور صبحزان دو مشگین رسن غالیه سا میآیداین چه پردهست که این پردهسرا میسازدوین چه نغمه ست کزین پردهسرا میآیدتاب آن سنبل پرتاب کرا میباشدخواب آن نرگس پرخواب کرا میآیدآخر ای پیک همایون که پیام آوردیهیچ در خاطر شه یاد گدا میآیدما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغدانه میبیند و در دام بلا میآیدخواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساختپیش هر تیر که از شست قضا میآید
غزل شمارهٔ ۴۵۶ گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآیدبتی بنقش تو از چین بدر نمیآیدمرا نپرسی و گویند دشمنان که چراز پا فتادی و عمرت بسر نمیآیدچه جرم کردم و از من چه در وجود آمدکه یادت از من خسته جگر نمیآیدشدم خیالی و در هر طرف که مینگرمبجز خیال توام در نظر نمیآیدبیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمارسرم چو نرگس مخمور بر نمیآیدبجز مشاهدهٔ دوستان نباید دیدچرا که دیده بکاری دگر نمیآیدکه آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ماکه مدتیست که از وی خبر نمیآیدز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهادکه سیل خون دلش در کمر نمیآیدبه اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کندکسی که در نظرش سیم و زر نمیآید
غزل شمارهٔ ۴۵۷ این چه بادست که از سوی چمن میآیدوین چه خاکست کزو بوی سمن میآیداین چه انفاس روان بخش عبیر افشانستکه ازو رایحهٔ مشک ختن میآیددمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاطکان سهی سرو چمانم ز چمن میآیدهیچ دانید که از بهر دل ریش اویسکیست کز جانب یثرب بقرن میآیدآفتابست که از برج شرف میتابدیا سهیلست که از سوی یمن میآیداز کجا میرسد این رایحهٔ مشک نسیمکز گذارش نفسی با تن من میآیدیا رب این نامه که آورد که از هر شکنشبوی جان پرور آن عهد شکن میآیدبلبل آن لحظه که از غنچه سخن میگویدیادم از پسته آن تنگ دهن میآیدچو بیان میکند از عشق حدیثی خواجوهمه اجزای وجودش بسخن میآید
غزل شمارهٔ ۴۵۸ کدام دل که ز دوری به جان نمیآیدکدام جان که ز غم در فغان نمیآیدسرشک من بکجا میرود که همچون آبدو دیده ناز ده برهم روان نمیآیدز شوق عارض و رخسار او چنان مستمکه یادم از سمن و ارغوان نمیآیدبسی شکایتم از سوز سینه در جانستولی ز آتش دل بر زبان نمیآیدچنان سفینه صبرم شکست وآب گرفتکه هیچ تخته از آن بر کران نمیآیدکسی که نام لبش میبرد عجب دارمکه آب زندگیش در دهان نمیآیدمعبانئی که در آن صورت دلافروزستز من مپرس که آن در بیان نمیآیدبراستی قد سرو سهی خوشست ولیکبراستان که به چشمم چنان نمیآیدنمیرود سخنی در میان او خواجوکه از فضول کمر در میان نمیآید