انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 94:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴۹

گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید

دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید

آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست
اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید

تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان بدر آید

شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید

گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید

آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۰

به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید
سعادت ابدی از درم فراز آید

حکایت شب هجر و حدیث طره دوست
اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید

چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد
رود بطرف لب جوی و در نماز آید

برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار
اگر بگوش وی آوازه حجاز آید

کجا بملک جهان سردر آورد محمود
اگر چنانک گدای در ایاز آید

زهی سعادت آنکس که از پی مقصود
رود بطالع سعد و سعید باز آید

کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح
که پشه باز نیاید چو صید باز آید

دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست
ز مهر روی تو چون موم در گداز آید

چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو
ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۱

بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید
که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید

آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت
باز ناید وگر آید ز سر ناز آید

همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق
هم دل خسته مگر محرم این راز آید

از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند
جان من نعره زنان پیش رهش باز آید

هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست
خنک آن باد که از جانب شیراز آید

ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک
چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید

لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود
سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید

بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح
بجز از ناله شبگیر که دمساز آید

گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد
جان من با سگ کوی تو به آواز آید

ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد
ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید

بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را
که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۲

عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید
در دیدهٔ صاحب‌نظران حسن نماید

حسنست که چون مست به بازار برآید
در پرده‌ئی هر زمزمهٔ عشق سراید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد
ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند
ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید

خورشید که در پردهٔ انوار نهانست
گر رخ ننماید دل ذره که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد
روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد
ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت
خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید
آئینه مصفا و رخ آراسته باید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۳

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید

گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید

در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۴

سیم باد صبا چون ز بوستان آید
مرا ز نکهت او بوی دوستان آید

برو دود ز ره دیده اشک گرم روم
ز بسکه از دل پرخون من بجان آید

قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق
نه ممکنست که یک شمه در بیان آید

اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی
هم آب دیده که در دم بسر دوان آید

برون رود ز درونم روان باستقبال
چو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آید

چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد
که باش تا خبر یار مهربان آید

سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز
حدیث آتش دل بر سر زبان آید

در آرزوی کنار تو از میان بروم
گهی که وصف میان تو در میان آید

بدین صفت که توئی آب زندگانی را
ز شوق لعل لبت آب در دهان آید

سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو
که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۵

یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید
ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید

بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم
یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید

از ختن می‌رسد این نفحهٔ مشکین که ازو
نکهت نافهٔ آهوی ختا می‌آید

می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید
کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما می‌آید

تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند
یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید

در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح
زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید

این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد
وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید

تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد
خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید

آخر ای پیک همایون که پیام آوردی
هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید

ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ
دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید

خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت
پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۶

گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی‌آید
بتی بنقش تو از چین بدر نمی‌آید

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا
ز پا فتادی و عمرت بسر نمی‌آید

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
که یادت از من خسته جگر نمی‌آید

شدم خیالی و در هر طرف که می‌نگرم
بجز خیال توام در نظر نمی‌آید

بیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمار
سرم چو نرگس مخمور بر نمی‌آید

بجز مشاهدهٔ دوستان نباید دید
چرا که دیده بکاری دگر نمی‌آید

که آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ما
که مدتیست که از وی خبر نمی‌آید

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد
که سیل خون دلش در کمر نمی‌آید

به اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کند
کسی که در نظرش سیم و زر نمی‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۷

این چه بادست که از سوی چمن می‌آید
وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید

این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست
که ازو رایحهٔ مشک ختن می‌آید

دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط
کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید

هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس
کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید

آفتابست که از برج شرف می‌تابد
یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید

از کجا می‌رسد این رایحهٔ مشک نسیم
کز گذارش نفسی با تن من می‌آید

یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید

بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید
یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید

چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو
همه اجزای وجودش بسخن می‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵۸

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید
کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

نمی‌رود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمی‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 46 از 94:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA