غزل شمارهٔ ۴۵۹ مرا دلیست که تا جان برون نمیآیدتاب طره جانان برون نمیآیدچو ترک مهوش کافر نژاد من صنمیز خیلخانه خاقان برون نمیآیدچو روی او سمن از بوستان نمیرویدچو لعل او گهر از کان برون نمیآیدنمیرود نفسی کان نگار کافر دلبقصد خون مسلمان برون نمیآیدتو از کدام بهشتی که با طراوت توگلی ز گلشن رضوان برون نمیآیدبرون نمیرود از جان دردمند فراقامید وصل تو تا جان برون نمیآیدحسود گو چو شکر میگداز و میزن جوشکه طوطی از شکرستان برون نمیآیدببوی یوسف مصر ای برادران عزیزروانم از چه کنعان برون نمیآیدبه قصد جان گدا هر چه میتوان بکنیدکه او ز خلوت سلطان برون نمیآیدچه سود در دهن تنگ او سخن خواجوکه هیچ فایده از آن برون نمیآید
غزل شمارهٔ ۴۶۰ نالهئی کان ز دل چنگ برون میآیدگر بدانی ز دل سنگ برون میآیدصورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیبهر زمانی بد گرینگ برون میآیداز نم دیده و خون جگر فرهادستهر گل و لاله که از سنگ برون میآیدمی چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ماباده میبیند و از زنگ برون میآیددلم از پرده برون میرود از غایت شوقهر نفس کان صنم شنگ برون میآیدهر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفتشاید ار چون قدح از رنگ برون میآیدمیشود ساکن خاک در میخانهٔ عشقهر که از خانه فرهنگ برون میآیدجان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازودمبدم باده چون زنگ برون میآید
غزل شمارهٔ ۴۶۱ کسی را از تو کامی برنیایدکه این از دست عامی برنیایدبنا کام از لبت برداشتم دلکه از لعل تو کامی برنیایدبرون از عارض و زلف سیاهتبه شب صبحی ز شامی برنیایدبیار آن می که در خمخانه باقیستکه کار ما به جامی برنیایدبه ترک نیک نامی کن که در عشقنکونامی به نامی برنیایدحدیث سوز عشق از پختگان پرسکه دود دل ز خامی برنیایدچو نون قامتم در مکتب عشقز نوک خامه لامی برنیایدبسوز نالهٔ زارم ز عشاقنوای زیر و بامی برنیایدچه سروست آنکه بر بامست لیکنسهی سروی ببامی برنیایدبرو خواجو که وصل پادشاهیز دست هر غلامی برنیاید
غزل شمارهٔ ۴۶۲ مهی چون او به ماهی برنیایدشهی ز انسان بگاهی برنیایدچو زلف هندوی زنگی نژادشهندوستان سیاهی برنیایدبه اورنگ لطافت تا به محشرچو آن گلچهر شاهی برنیایددل افروزی چو آن خورشید خوبانز طرف بارگاهی برنیایدمهش خوانم ولیکن روشنست اینکه ماهی با کلاهی برنیایدور او را سرو گویم راست نبودکه سروی در قباهی برنیایدزمانی نگذرد کز خاک کویشنفیر دادخواهی برنیایدگنهکارم چرا کان آتشم نیستکزو دود گناهی برنیایدبرو خواجو که آواز درائیدرین کشور ز راهی برنیاید
غزل شمارهٔ ۴۶۳ در پای تو هرکس که سر انداز نیایدچون هندوی زلف تو سرافراز نیایدگر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوزمانندهٔ زر در دهن گاز نیایدگفتم بگریزم ز کمند تو ولیکنمرغی که سوی دام رود باز نیایدجان کی برم از آهوی صیاد تو هیهاتگنجشک مگر در نظر باز نیایدمرغ دل غمگین بهوای سر کویتجز در قفس سینه بپرواز نیایدصاحبنظر از ضربت شمشیر ننالدکانکس که بمیرد ز وی آواز نیایدافغان مکن از ضرب که هر ساز که باشدبی ضرب یقینست که برساز نیایدگرمهر نباشد نرود روز بپایانلیکن همه کس محرم این راز نیایدآه از دل خواجو که کسی در غم هجرشجز آه دل سوخته دمساز نیاید
غزل شمارهٔ ۴۶۴ جز ناله کسی مونس و دمساز نیایدجز سایه کسی همره و همراز نیایدای خواجه برو باد مپیمای که بلبلدر فصل بهاران ز چمن باز نیایدگفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفتتا سر نکشد سرو سرافراز نیایدهر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولتهمبازی آن زلف رسن باز نیایدباز آی و بسوی من بیدل نظری کنهر چند مگس در نظر باز نیایدصاحبنظر از نوک خدنگ توننالدبرکشته چو خنجر زنی آواز نیایدچون بلبل دلسوخته را بال شکستندبرطرف چمن باز بپرواز نیایدتا زنده بود شمع صفت بر نکند سردر پای تو هرکس که سرانداز نیایدخواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکنمرغی که برون شد ز قفس باز نیاید
غزل شمارهٔ ۴۶۵ به مهر روی تو در آفتاب نتوان دیدببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دیددو چشم مست تو دیشب بخواب میدیدمولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دیداگر چه آب رخت عین آتشست ولیکفروغ آتش رویت در آب نتوان دیدچو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شببه هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دیدرخ تو در شکن زلف پرشکن دیدماگر چه در شب تار آفتاب نتوان دیدخواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحستبیار باده که جز در شراب نتوان دیددل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراستکه گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
غزل شمارهٔ ۴۶۶ وهم بسی رفت و مکانش ندیدفکر بسی گشت و نشانش ندیدهرکه در افتاد بمیدان اوغرقهٔ خون گشت و سنانش ندیددیدهٔ نرگس بچمن عرعریهمچو سهی سرو روانش ندیدوانکه سپر شد بر پیکان اوکشته شد و تیر و کمانش ندیدموی چو شد گرد میانش کمرجز کمر از موی میانش ندیدگر چه ز تنگی دهنش هیچ نیستهیچ ندید آنکه دهانش ندیدعقل چو در حسن رخش ره نیافتچاره بجز ترک بیانش ندیددل که بشد نعره زنان از پیشکون ومکان گشت و مکانش ندیداین چه طریقست که خواجو در آنعمر بسر برد و کرانش ندید
غزل شمارهٔ ۴۶۷ صبح چون گلشن جمال تو دیدبرعروسان بوستان خندیدنام لعلت چو بر زبان راندماز لبم آب زندگانی بچکیدصبحدم حرز هفت هیکل چرخاز سر مهر بر رخ تو دمیدمرغ جان در هوات پر میزدبال زد وز پیت روان بپریدهر که شد مشتری مهر رختخرمن مه به نیم جو نخریدوانکه چون دیده دید روی تراخویشتن را بهیچ روی ندیدسر مکش زانکه از چمن بیرونسرو تا سرکشید سرنکشیددر رهت خاک راه شد خواجولیک بر گرد مرکبت نرسید
غزل شمارهٔ ۴۶۸ جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دیدهندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دیددر سواد شام تاری مشک تاتاری که یافتبر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دیدمردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنیبیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دیدچون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریستبی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دیدآنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلستراستی را زان صفت سروی بعیاری که دیدتا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش اوکار او جز عنبر افشانی و عطاری که دیدگفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدستگفت سلطانرا حریف رند بازاری که دیدقصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاندای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید