انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 94:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵۹

مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید
تاب طره جانان برون نمی‌آید

چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید

چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید
چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید

نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید

تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید

برون نمی‌رود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید

حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید

ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمی‌آید

به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۰

ناله‌ئی کان ز دل چنگ برون می‌آید
گر بدانی ز دل سنگ برون می‌آید

صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون می‌آید

از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون می‌آید

می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده می‌بیند و از زنگ برون می‌آید

دلم از پرده برون می‌رود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون می‌آید

هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون می‌آید

میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون می‌آید

جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون می‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۱

کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید

بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید

برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید

بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید

به ترک نیک نامی کن که در عشق
نکونامی به نامی برنیاید

حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید

چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید

بسوز نالهٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیاید

چه سروست آنکه بر بامست لیکن
سهی سروی ببامی برنیاید

برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۲

مهی چون او به ماهی برنیاید
شهی ز انسان بگاهی برنیاید

چو زلف هندوی زنگی نژادش
هندوستان سیاهی برنیاید

به اورنگ لطافت تا به محشر
چو آن گلچهر شاهی برنیاید

دل افروزی چو آن خورشید خوبان
ز طرف بارگاهی برنیاید

مهش خوانم ولیکن روشنست این
که ماهی با کلاهی برنیاید

ور او را سرو گویم راست نبود
که سروی در قباهی برنیاید

زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید

گنهکارم چرا کان آتشم نیست
کزو دود گناهی برنیاید

برو خواجو که آواز درائی
درین کشور ز راهی برنیاید
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۳

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید
چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز
مانندهٔ زر در دهن گاز نیاید

گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن
مرغی که سوی دام رود باز نیاید

جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات
گنجشک مگر در نظر باز نیاید

مرغ دل غمگین بهوای سر کویت
جز در قفس سینه بپرواز نیاید

صاحب‌نظر از ضربت شمشیر ننالد
کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید

افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد
بی ضرب یقینست که برساز نیاید

گرمهر نباشد نرود روز بپایان
لیکن همه کس محرم این راز نیاید

آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش
جز آه دل سوخته دمساز نیاید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۴

جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید
جز سایه کسی همره و همراز نیاید

ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل
در فصل بهاران ز چمن باز نیاید

گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت
تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید

هر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولت
همبازی آن زلف رسن باز نیاید

باز آی و بسوی من بیدل نظری کن
هر چند مگس در نظر باز نیاید

صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد
برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید

چون بلبل دلسوخته را بال شکستند
برطرف چمن باز بپرواز نیاید

تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر
در پای تو هرکس که سرانداز نیاید

خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن
مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۵

به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید
ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید

دو چشم مست تو دیشب بخواب می‌دیدم
ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید

اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک
فروغ آتش رویت در آب نتوان دید

چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب
به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید

رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید

خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست
بیار باده که جز در شراب نتوان دید

دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۶

وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید

هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید

دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید

وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید

موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید

گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید

عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره بجز ترک بیانش ندید

دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید

این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۷

صبح چون گلشن جمال تو دید
برعروسان بوستان خندید

نام لعلت چو بر زبان راندم
از لبم آب زندگانی بچکید

صبحدم حرز هفت هیکل چرخ
از سر مهر بر رخ تو دمید

مرغ جان در هوات پر می‌زد
بال زد وز پیت روان بپرید

هر که شد مشتری مهر رخت
خرمن مه به نیم جو نخرید

وانکه چون دیده دید روی ترا
خویشتن را بهیچ روی ندید

سر مکش زانکه از چمن بیرون
سرو تا سرکشید سرنکشید

در رهت خاک راه شد خواجو
لیک بر گرد مرکبت نرسید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶۸

جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید
هندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دید

در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید

مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید

چون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید

آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست
راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید

تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید

گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید

قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 47 از 94:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA