غزل شمارهٔ ۴۶۹ مستم ز در خانهٔ خمار برآریدو آشفته و شوریده ببازار برآریدچون سر انا الحق ز من سوخته شد فاشزنجیر کشانم بسردار برآریدیا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهیدیا دودم ازین دلق سیه کار برآریدچون نام من خسته باین کار برآمدگو در رخ من خنجر آنکار برآریدما را که درین حلقه سر از پای ندانیمپرگار صفت گرد در یار برآریدگر رایت اسلام نگون میشود از ماآوازه ما در صف کفار برآریدبرمستی ما دست تعنت مفشانیدوز هستی ما گرد بیکبار برآریدامروز که از پیرمغان خرقه گرفتیمما را ز در دیر به زنار برآریدخواجو چو رخ جام بخونابه فرو شستنامش بقدح شوئی خمار برآرید
ل غزل شمارهٔ ۴۷۰ سبزه پیرامن سرچشمهٔ نوشش نگریدشبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگریدشام شبگون سحر پوش قمر فرسا رازیور برگ گل غالیه پوشش نگریدعقل را صید کمند افکن جعدش بینیدروح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگریدبت ضحاک من آن مه که برخ جام جمستآن دو افعی سیه بر سر دوشش نگریدمنکه از حلقهٔ گوشش شدهام حلقه بگوشگوشداری من حلقه بگوشش نگریدجانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراببادهٔ لعل لب باده فروشش نگریدخواجو از میکدهاش دوش بدوش آوردنداینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید
غزل شمارهٔ ۴۷۱ آخر از سوز دل شبهای من یاد آوریدهمچو شمعم در میان انجمن یاد آوریدصبحدم در پای گل چون با حریفان میخوریدبلبلان را بر فراز نارون یاد آوریددر چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوااز نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آوریدجعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدماز شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آوریدابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمنز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آوریدیوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبراز غم یعقوب در بیت الحزن یاد آوریدگر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذریدناله و آه اویس اندر قرن یاد آوریددوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنیداز غم هجران بی پایان من یاد آوریدطوطی شکر شکن وقتی که آید در سخنای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
غزل شمارهٔ ۴۷۲ دوش چون موکب سلطان خیالش برسیداشکم از دیده روان تا سر راهش بدویدخواستم تا بنویسم سخنی از دل ریشقلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکیدنشنیدیم که نشنید ملامت فرهادتا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنیددلم ابروی ترا میطلبد پیوستهماه نو گر چه شب و روز نباید طلبیدخط مشکین که نباتست بگرد شکرتتا چه دودیست که در آتش روی تو رسیدچشم بد را نفس صبحدم از غایت مهرآیتی در رخ چون ماه تمام تو دمیدخرده بینی که کند دعوی صاحب نظریگر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندیدخلعت عشق تو بر قامت دل بینم راستلیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشیدتا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشددل خواجو که ببند سر زلف تو کشید
غزل شمارهٔ ۴۷۳ حدیث شمع از پروانه پرسیدنشان گنج از ویرانه پرسیدفروغ طلعت از آئینه جوئیدپریشانی زلف از شانه پرسیداگر آگه نئید از صورت خویشبرون آئید و از بیگانه پرسیدمپرسید از لگن سوز دل شمعوگر پرسید از پروانه پرسیدمحبت دام و محبوبست دانهبدام آئید و حال دانه پرسیدچو از جانانه جانم دردمندستدوای جانم از جانانه پرسیدمنم دیوانه و او سرو قامتحدیث راست از دیوانه پرسیدحریفان گو بهنگام صبوحینشانم از در میخانه پرسیدکنون چون شد به رندی نام ما فاشز ما از ساغر و پیمانه پرسیدز خواجو کو می و پیمانه داندهمان بهتر که از پیمانه پرسید
غزل شمارهٔ ۴۷۴ سخن یار ز اغیار بباید پوشیدقصهٔ مست ز هشیار بباید پوشیدخلعت عاشقی از عقل نهان باید داشتکان قبائیست که ناچار بباید پوشیدذره چون لاف هواداری خورشید زندمهرش از سایهٔ دیوار بباید پوشیدتا بخون جگر جام بیالایندشجامهٔ کعبه ز خمار بباید پوشیدبوسهئی خواستمش گفت بپوش از زلفمگنج اگر میبری از مار بباید پوشیدضعفم از چشم تو زانروی نهان میداردکه رخ مرده ز بیمار بباید پوشیدتیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشمخنجر از مردم خونخوار بباید پوشیدچهرهٔ زرد من و روی خود از طره بپوشکه زر و سیم ز طرار بباید پوشیددیده بنگر که فرو خواند روان سر دلمگر چه دانست که اسرار بباید پوشیدنامهٔ دوست بدشمن چه نمائی خواجوسخن یار از اغیار بباید پوشید
غزل شمارهٔ ۴۷۵ همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنیدیا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنیدروز شادی همه کس یاد کند از یارانیاری آنست که ما را شب غم یاد کنیدگر چنانست که از دلشدگان میپرسیدگاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنیدچون شد اقطاع شما تختگه ملک وجودکی از این کشته شمشیر عدم یاد کنیدچشم دارم که من خستهٔ دلسوخته رابه نم چشم گهربار قلم یاد کنیدهیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شمادر چنین محنت و خواری اگرم یاد کنیدچون من از پای فتادم نبود هیچ غریبگر من بی سر و پا را به قدم یاد کنیددر چمن چون قدح لاله عذاران طلبندجام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنیدور در ایوان سلاطین ره قربت باشدز مقیمان سر کوی ستم یاد کنیدبلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخربنسیم گلی از باغ کرم یاد کنیدسوخت در بادیه از حسرت آبی خواجوزان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
ا غزل شمارهٔ ۴۷۶ آن شکر لب که نباتش ز شکر میرویداز سمن برگ رخش سنبل تر میرویدمیرود آب گل از نسترنش میریزدو ارغوان و گلش از راهگذر میرویدبجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی رانار سیمین نشنیدم که ز بر میرویدتا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشملاله میچینم و در لحظه دگر میرویدفتنه دور قمر نزد خرد دانی چیستسبزهٔ خط تو کز طرف قمر میرویدتیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دممیدمد شاخ تبر خون و تبر میرویدفصل نوروز چو در برگ سمن مینگرمبی گل روی تو خارم ز بصر میرویدهر زمانم که خط سبز توآید در چشمسبزه بینم ز لب چشمه که برمیرویدای بسا برگ شقایق که دمادم در باغاز سرشک من و خوناب جگر میرویدظاهر آنست که از خون دل فرهادستآن همه لاله که بر کوه و کمر میرویداگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزداز رخ زرد تو چونست که زر میروید
غزل شمارهٔ ۴۷۷ کیست که با من حدیث یار بگویدبهر دلم حال آن نگار بگویدپیش کسی کز خمار جان بلب آوردوصف می لعل خوشگوار بگویدوز سر مستی به نزد باده گسارانرمزی از آن چشم پرخمار بگویدلطف کند وز برای خاطر رامینشمهئی از ویس گلعذار بگویدور گذری باشدش بمنزل لیلیقصهٔ مجنون دلفگار بگویددوست مخوانش که رخ ز دوست بتابدیار مگویش که ترک یار بگویدباد بهار از چمن بشنعت بلبلباز نیاید اگر هزار بگویدبا گل بستان فروز روی تو خواجوباد بود هر چه از بهار بگوید
غزل شمارهٔ ۴۷۸ ز شهریار که آید که حال یار بگویدرسد به بنده و رمزی ز شهریار بگویدبعندلیب نسیمی ز گلستان برساندبمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگویدهر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامینز حسن ویس گل اندام گلعذار بگویدبدان قرار که دلبستگی نماید و فصلیاز آن دو زلف پریشان بیقرار بگویدبگو که پردهسرا ساز را بساز درآردمگر ترانهئی از قول آن نگار بگویدکدام ذره که از آفتاب روی بتابدکدام یار که ترک دیار یار بگویدچه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبلکه هیچ فائده نبود اگر هزار بگویدکسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آردکجا به ترک می لعل خوشگوار بگویدز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجوچرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید