غزل شمارهٔ ۴۷۹ مرغ جم باز حدیثی ز سبا میگویدبشنو آخر که ز بلقیس چها میگویدخبر چشمهٔ حیوان بخضر میآردقصهٔ حضرت سلطان بگدا میگویدپرتو مهر درخشان بسها میبخشدسخن سرو خرامان بگیا میگویدبا دل خستهٔ یکتای من سودائیحال آن زلف پریشان دوتا میگویددلم از دیده کند ناله که هردم بچه روییک به یک قصهٔ ما را همه جا میگویدحال گیسوی تو از باد صبا میپرسمگر چه بادست حدیثی که صبا میگویدمشک با چین سر زلف تو از خوش نفسیهر چه گوید مشنو زانکه خطا میگویدابروی شوخ تودر گوش دلم پیوستهحال زلف تو پراکنده چرا میگویدترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجواز درت میبرد ابرام و دعا میگوید
غزل شمارهٔ ۴۸۰ دست گیرید و بدستم می گلفام دهیدبادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهیدچون من از جام می و میکده بدنام شدمقدحی می بمن می کش بدنام دهیدتا بدوشم ز خرابات به میخانه برندسوی رندان در میکده پیغام دهیدگر چه ره در حرم خاص نباشد ما رایک ره ای خاصگیان بار من عام دهیدبا شما درد من خسته چو پیوسته دعاستتا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهیددر چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیستقدحی باده بدان سرو گلندام دهیدچو از این پسته و بادام ندیدم کامیکام جان من از آن پسته و بادام دهیدتا دل ریش من آرام بگیرد نفسیآخرم مژدهئی از وصل دلارام دهیدچهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شدجامه از وی بستانید و بدو جام دهید
غزل شمارهٔ ۴۸۱ ای پرده سرایان که درین پرده سرائیداز پرده برون شد دلم آخر بسرآئیدیکدم بنشینید که آشوب جهانیدیکره بسرائید چو مرغ دو سرائیدشکر ز لب لعل شکر بار بباریدعنبر ز سر زلف سمنسای بسائیدبا من سخن از کعبه و بتخانه مگوئیدکز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائیدخیزید و سر از عالم توحید برآریدوز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائیدتا صورت جان در تتق عشق ببینیدزنگ خرد از آینهٔ دل بزدائیدتا خرقه بخون دل ساغر بنشوئیدرندان خرابات مغان را بنشانیدگر شاه سپهرید در این خانه که مائیماز خانه برآئید که همخانهٔ مائیدگنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجیدیا چشمهٔ جانید که در چشم نیائیدهم ساغر و هم باده و هم باده گساریدهم نغمه و هم پرده و هم پردهسرائیدهرگز نشوید از دل خواجو نفسی دوروین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
غزل شمارهٔ ۴۸۲ خدا را از سر زاری بگوئیدکه آخر ترک بیزاری بگوئیدچو زور و زر ندارم حال زارمبه مسکین حالی و زاری بگوئیدغریبی از غریبان دور ماندهاگر باشد بدین خواری بگوئیدوگر بازارئی غمخواره دیدیدبدین زاری و غمخواری بگوئیدچو عیاران دو عالم برفشانیدوگر نی ترک عیاری بگوئیدبدلدار از من بیدل پیامیز روی لطف ودلداری بگوئیدبوصف طرهاش رمزی که دانیدهمه در باب طراری بگوئیدفریب چشم آن ترک دلارابسرمستان بازاری بگوئیدحدیث جعدش ار در روز نتوانمسلسل در شب تاری بگوئیدوگر گوئید حالم پیش آن یاربه یاری کز سر یاری بگوئیداگر خواهید کردن صید مردمبه ترک مردم آزاری بگوئیدیکایک ماجرای اشک خواجوروان با ابر آذاری بگوئید
غزل شمارهٔ ۴۸۳ ای پیر مغان شربتم از درد مغان آروز درد من خسته مغانرا بفغان آرچون ره بحریم حرم کعبه ندارمرختم بسر کوی خرابات مغان آرمخمور دل افروخته را قوت روان بخشمخمور جگر سوخته را آب روان آرتا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیدادپیرانه سرم آگهی از بخت جوان آراز حادثهٔ دور زمان چند کنی یادپیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آرای شمع که فرمود که در مجلس اصحاباسرار دل سوخته از دل بزبان آرساقی چو خروس سحری نغمه برآردپرواز کن و مرغ صراحی بمیان آرچون طائر روحم ز قدح باز نیایداو را بمی روح فزا در طیران آررفتی و بجان آمدم از درد دل ریشباز آی و دلم را خبر از عالم جان آرخواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوشعقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
غزل شمارهٔ ۴۸۴ زهی تاری ز زلفت مشگ تاتارگل روی تو برده آب گلناراز آن پوشم رخ از زلفت که گویندنمیباید نمودن زر به طراربود بی لعل همچون ناردانتدلم پر نار و اشکم دانهٔ ناراگر ناوک نمیاندازد از چیستکمان پیوسته بر بالین بیمارچو عین فتنه شد چشم تو چونستکه دائم خفته است و فتنه بیداردو چشم سیل بار و روی زردمشد این رود آور و آن زعفران زارمرا بت قبله است و دیر مسجدمرا می زمزمست و کعبه خماردل پر درد را دردست درمانتن بیمار را رنجست تیمارچو انفاس عبیر افشان خواجوندارد نافهئی در طبله عطار
غزل شمارهٔ ۴۸۵ مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدارز پا در آمدم از من قدم دریغ مدارورم قدم بعیادت نمینهی باریتفقدی بزبان قلم دریغ مداربساز با من دم بسته و کلید نجاتاز این مقید دام ندم دریغ مداراگر دریغ نداری نظر ز خسته دلانازین شکستهٔ دلخسته هم دریغ مداربه عزم کعبهٔ قربت چو بستهایم احرامز ما سعادت وصل حرم دریغ مداربشادمانی ارت دست میدهد آبیز تشنگان بیابان غم دریغ مدارنوای پردهسرایان بزمگاه وجودز ساکنان مقام عدم دریغ مداراگر شفا نفرستی بخستگان فراقز بستگان ارادت الم دریغ مدارچو عندلیب گلستان فقر شد خواجوازو شمامهٔ باغ کرم دریغ مدار
غزل شمارهٔ ۴۸۶ ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذارنیازمندی من عرضه ده بحضرت یارببوس خاک درش وانگه ار مجال بودسلام من برسان و پیام من بگزاربگو که ایمه نامهربان مهر گسلنگار لاله رخ سرو قد سیم عذاردل شکسته که در زلف سرکشت بستمبیادگار من خسته دل نگه میدارمرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکندزهی زمانهٔ بد مهر و چرخ کژ رفتارنبودمی نفسی بی نوای نغمهٔ زیرکنون بزاری زارم قرین نالهٔ زارنه همدمی که برآرم دمی مگر نالهنه محرمی که بگویم غمت مگر دیوارشبی که روز کنم بیتو از پریشانیشود چو زلف سیاه تو روز من شب تارفراق نامه خواجو کسی که برخواندبه آب دیده بشوید سیاهی از طومار
غزل شمارهٔ ۴۸۷ برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذارمهربانی کن و مه را بسها باز گذارتو که یک ذره نداری خبر از آتش مهرذره بی سر و پا را بهوا باز گذارچند چون مرغ کنی سوی گلستان پروازراه آمد شد بستان بصبا باز گذارمن چو بی یار سر از پای نمیدانم بازآن صنم را بمن بی سر و پا باز گذارای مقیم در خلوتگه سلطان آخرمنزل خویشتن امشب بگدا باز گذاراز گل و بلبل اگر برگ و نوا میطلبیهمچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذارز پی نافه چین گر بختا خواهی رفتچین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذارعاشقانرا بجز از درد نباشد درماندردی درد بدست آر و دوا باز گذارگرت از ابر گهربار حیا میباشدخون ببار از مژهٔ چشم و حیا باز گذارهر که از مروه صفا میطلبد گو به صبوحبادهٔ صاف طلب دار و صفا باز گذارچون دم از بحر زنم دیدهٔ خواجو گویدکه ازین پس سخن بحر بما باز گذار
غزل شمارهٔ ۴۸۸ طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذارپرده بگشای و مرا بسته هجران مگذارماه را از شکن سنبل شبگون بنمایلاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذارزلف مشکین که چنین برقدمت دارد سربیش ازینش چو من خسته پریشان مگذارهر که از مهر تو چون ذره شود سرگرداندورش از روی چو خورشید درفشان مگذارکام جانم ز نمکدان عقیقت شکریستآخر این حسرتم اندر دل بریان مگذارمن سرگشته چو سردر سر زلفت کردمدست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذارمنکه از پسته و بادام تو دورم باریدست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذارباغبان را اگر از غیرت بلبل خبرستگودگر باد صبا را بگلستان مگذارمنکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدمبیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذارخواجو ار خلوت دل منزل یارست تراعام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار