غزل شمارهٔ ۳۹ دیشب خبرت هست که در مجلس اصحابتا روز نخفتیم من و شمع جگرتاباز دست دل سوخته و دیده خونباریک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آبمن در نظرش سوختمی ز آتش سینهو او ساختی از بهر من سوخته جلاباز بسکه فشاندیم در از چشم گهرریزشد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشابدر پاش فکندم سرشوریده از آنرویکو بود که میسوخت دلش برمن از اصحابیاران بخور و خواب بسر برده همه شبوان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواباو خون جگر خورده و من خوندل ریشاو می به قدح داده و من دل به می ناباو بر سر من اشک فشان گشته چو بارانو افتاده من دلشده از دیده بغرقابمن باغم دل ساخته و سوخته در تبو او از دم دود من دلسوخته در تابچون دید که خون دلم از دیده روان بودمیداد روان شربتم از اشک چو عنابجز شمع جگر سوز که شد همدم خواجوکس نیست که او را خبری باشد از این باب
غزل شمارهٔ ۴۰ ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آبقند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آبعنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشستمینماید گرد آتش گردی از عنبردرآببر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوستسبزهٔ سیراب را بنگر چو نیلوفر در آبتا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشمپیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آبمردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سببمردم چشمم فرو بردست دایم سر در آبگر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زرروی زردم بین در آب دیده همچون زر در آبعیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیستگر نداند حال دردش گو برو بنگر در آبکشتیی برخشک میرانیم در دریای عشقوین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آبچون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهدچشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب
غزل شمارهٔ ۴۱ ساقی سیمبر بیار شرابمطرب خوش نوا بساز ربابمست عشقیم عیب ما مکنیدفاتقوا الله یا اولی الالبابعقل چون دید اهل میکده راگفت طوبی لهم و حسن مببی گل روی او چرا یکدمنشود چشم من تهی ز گلابهمچو خالش که دید در بستانباغبانی نشسته بر سر آبچشم او جز بخواب نتوان دیدگر چه بی او خیال باشد خوابلب و گفتار و زلف و عارض اوستباده و شکر و شب و مهتابهمچو چشمش کسی نشان ندهدجادوئی مست خفته در محرابدر غریبی شکسته شد خواجوآن غریب شکسته را دریاب
غزل شمارهٔ ۴۲ ای جان من به یاد لبت تشنه بر شرابهر دم بجام لعل لبت تشنهتر شرابدر ده قدح که مردم چشمم نشسته استدر آرزوی نرگس مست تو در شرابما را ز جام باده لعلت گریز نیستآری مراد مست نباشد مگر شراببر من بخاک پات که مانند آتشستگر آب میخورم بهوایت وگر شرابهر دم که در دلم گذرد نیش غمزهاتگردد ز غصه بردل من نیشتر شرابدر گردش آرم جام طرب تا مرا دمیاز گردش زمانه کند بیخبر شرابهر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشکچشمم نگر که میدهد از جام زر شرابخواجو ز بسکه جام میش یاد میکنیدر جان می پرست تو کردست اثر شراببازا بغربت از می و مستی که نزد عقلبر خستگان غریب بود در سفر شراب
غزل شمارهٔ ۴۳ هر که در عهد ازل مست شد از جام شرابسر ببالین ابد باز نهد مست وخراببیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجهعاشقانرا ز در خویش برانی ز چه بابمی پرستان همه مخمور و عقیقت همه میعالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آبسر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سروسمن و عارض و لعلت شکر و جام شرابدل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقیهمه دانند که باشد ز نمک ذوق کبابهر که درآتش سودای تو امروز بسوختظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذابگر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدنهمه شب چشم توام مست نمایند بخوابترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریشزانک رسمست که برجامه فشانند گلابپیر گشتی بجوانی و همانی خواجودو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
غزل شمارهٔ ۴۴ ای لب میگون تو هم شکر و هم شرابوی دل پر خون من هم نمک و هم کبابخط و لب دلکشت طوطی و شکر ستانزلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتابموی تو و شخص من پر کره و پر شکنچشم تو و بخت من مست می و مست خوابگر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شوسایه نگردد جدا ذرهئی از آفتابلعل تو در چشم من باده بود در قدحمهر تو در جان من گنج بود در خرابصعبتر از درد من در غم هجران اودوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذابای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچوی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متابلعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشکزانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آبروی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروشبردر دستور شرق آصف گردون جناب
غزل شمارهٔ ۴۵ من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آببرخیز و بده شراب بنشین و بزن ربابای سام تو بر سحر وی شور تو در شکردر سنبلهات قمر در عقربت آفتاببرمشک مزن گره برآب مکش ز رهیا ترک خطا بده یا روی ز ما متابدر بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخندبگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقابمن بندهام و تو شاه من ابر سیه تو ماهمن آه زنم تو راه من ناله کنم تو خوابای فتنهٔ صبحخیز! آمد گه صبح، خیز!درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل نابآمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشتچون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتابعطار چمن صباست پیراهن گل قباستتقوی و ورع خطاست مستی و طرب صوابدردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کسفرصت شمر این نفس با همنفسان شرابخواجو می ناب خواه چون تشنهئی آب خواهاز دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب
غزل شمارهٔ ۴۶ دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاببر مه کشید چنبر و درشب فکند تابرخسارش آتش و دل بیچارگان سپندلعل لبش می و جگر خستگان کباببرمشتری کشیده ز مشک سیه کمانبرآفتاب بسته ز ریحان تر طنابدر بر قبای شامی پیروزه گون چو ماهبر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتابآتشن گرفته آب رخ وی ز تاب میآبش نهان در آتش و آتش عیان ز آبهم شمع برفروخته از چهره هم چراغهم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراببنهاده دام بر مه تابان ز عود خامو افکنده دانه برگل سوری ز مشک نابمیزد گلاله بر گل و هر لحظه میشکستبرمن بعشوه گوشهٔ بادام نیم خواباز راه طنز گفت که خواجو چرا برفتگفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب
غزل شمارهٔ ۴۷ ای کرده ماه را از تیره شب نقابدر شب فکنده چین بر مه فکنده تابمشک است یا خط است یا شام شب نمایماه است یا رخ است یا صبح شب نقاببا سرو قامتت شمشاد گو مرویبا ماه طلعت خورشید گو متابای برده آب من زان لعل آبداروی بسته خواب من زان چشم نیمخوابچون آتش رخت برد آبروی منزان آب آتشی بر آتشم زن آبزلف تو بر رخت شام است برسحرعشق تو در دلم گنج است در خرابای سرو سیمتن صبح است در فکندر جام آبگون آن آتش مذابخادم! بسوز عود، مطرب! بساز چنگ،بلبل! بزن نوا، ساقی! بده شرابصوفی چو صافئی درد مغان بنوشخواجو چو عارفی روی از بتان متاب
غزل شمارهٔ ۴۸ برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقابدر دم صبح از شب تاریک بنمای آفتابعالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکرفتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خوابهر سؤالی کن ز دریا میکنم در باب موجدیده میبینم که میگوید یکایک را جوابهم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دلمی فشاند دمبدم بر چهره زردم گلابچون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاکروز محشر سر بر آرم از لحد مست و خرابهر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگیمن همان در تیره شب مییابم از جام شرابهیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدحهیچکس درماتم رندان ننالد جز ربابپیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دوانداشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآبهر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلماز سر کلکش بریزد رستهٔ در خوشاب