غزل شمارهٔ ۴۹۹ آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبرو آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبرهدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیانتشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبرهر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پسچون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبرگر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیشمست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبراگر از خویش نباشد خبرم نیست غریبدر جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبراز دل ریشم اگر بی خبری معذوریکانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبرتو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمتگر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبرچه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجوشمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر
غزل شمارهٔ ۵۰۰ ما را ز پردهٔ تو دل از پرده شد بدربردار پردهای ز پس پرده پرده درگر ماه خوانمت نبود ماه سرو قدور سرو گویمت نبود سرو سیمبرکس ماه را ندید که پوشد زره ز مشککس سرو را نگفت که بندد چو نی کمرلعل تو شکریست ازو رفته آب قندخط تو طوطیئیست پرافکنده برشکرجانم ز تاب مهر تو شمعیست در گدازچشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهرعنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیامرغیست هر دو کون در آورده زیر پرچون صبر نیست کز تو نظر برتوان گرفتیکباره بر مگیر ز بیچارگان نظرور زانکه از درم نتوانی درآمدنباری ز دل چگونه توانی شدن بدرهر گه که در برابر خواجو گذر کنیصد بار باز در دل تنگش کنی گذر
غزل شمارهٔ ۵۰۱ ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذرور دل از جان بر نمیگیری ز جانان درگذردر حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیستعاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذربا سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگویچشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذرگر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه سازور هوای کعبه داری از بیابان درگذرحکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددتحکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذرتا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهندهمچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذرغرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوستغوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذرتا مسخر گرددت ملک سکندر خضرواراز سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذربگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیردست بر زال زر افشان و ز دستان درگذرگر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواستمحو شو در مهر و از گردون گردان درگذرزخم را مرهم شمار وطالب دارو مباشدرد را از دست بگذار و ز درمان درگذرتا ببینی آبروی یوسف کنعان مارو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذرعارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزنسنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذرگر بمعنی ملک درویشی مسخر کردهئیاز ره صورت برون آی و ز سلطان درگذرتا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بندسر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر
غزل شمارهٔ ۵۰۲ شمسهٔ چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگرچینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگرآنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چینبی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگرچون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شدخیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگرظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرینرسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگرآن مه بد عهد چندان شور بین در عهد اووان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگرکرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمالور نمیداری مسلم نعل بشماقش نگرراستی را گر چه هرنوبت مخالف میشوداز سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگراین همه جور و جفا و مکر و دستانش ببینو آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگرنیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هیجان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر
غزل شمارهٔ ۵۰۳ ای تتق بسته از تیره شب برقمرطوطی خطت افکنده پر برشکرخورده تاب از خم دلستانت کمندگشته آب از لب درفشانت گهرآهویت کرده بر شیر گردون کمینافعیت گشته بر کوه سیمین کمرهندویت رانده برشاه خاور سپهلشکر زنگت آورده بر چین حشرچشم پرخواب و رخسار همچون خورتبرده زین عاشق خسته دل خواب و خورگشته هندوی خال تومشک ختنگشته لالای لفظ تو لؤلؤی ترنافه را از کمند تو دل در گرهلعل را از عقیق تو خون در جگرایکه هر لحظه در خاطرم بگذرییک زمان از سر خون ما در گذرسرنهادیم بر پایت از دست دلتا چه آید ز دست تو ما را به سرسکهٔ روی زردم نبینی درستزانکه نبود ترا التفاتی به زرتا تو شام و سحر داری از موی و رویشام هجران خواجو ندارد سحر
غزل شمارهٔ ۵۰۴ بوستان جنتست و سروم حورتیره شب ظلمتست و ما هم نورآب در پیش و ما چنین تشنهباده در جام و ما چنین مخموردلبر از ما جدا و دل بر اوما ز می مست و می ز ما مستوربگذر از نرگسش که نتوان داشتچشم بیمار پرسی از رنجورهیچ غمخور مباد بی غمخوارهیچ ناظر مباد بی منظورای رخت در نقاب شعر سیاههمچو خورشید در شب دیجورعین معتل عبهرت مفتوحجیم مجرور طرهات مکسورلؤلؤات عقد بسته با یاقوتعنبرت تکیه کرده بر کافوربا تو همراهم و ز غیر ملولبتو مشغولم و ز خویش نفورگر شدم تشنهٔ لبت چه عجبکاب خواهد طبیعت محرورای تو نزدیک دل ولی خواجوهمچو چشم بد از جمال تو دور
غزل شمارهٔ ۵۰۵ زهی طناب سراپردهٔ تو گیسوی حوربزن سریر توجه ببارگاه سرورکجا منزل کروبیان بری هودجاز این طوافگه اهرمن نکرده عبورعلم چگونه زنی بر فضای عالم قدساگر برون نبری رخت از اینسرای غرورچو این سراچهٔ خاکی مقام عاریتیستبعاریت نتوان گشت از این صفت مغروراگر بگلشن انظر الیک ره نبریکجا بگوش تو آید صفیر طایر طورببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باداگر چه بود بفرمان او وحوش و طیورز مهره بازی اختر کجا شود ایمنکسی که روی نهد پیش رای او جیپورکمان حرص مکن زه که شهسوار اجلبه نوک تیر برد چین از ابروی فغفورغلام همت صاحبدلان جانبازمکه در عطیه شکورند و در بلیه صبورز جام کبر و ریا مست کی شود خواجوکسی که در کنف کبریا بود مستور
غزل شمارهٔ ۵۰۶ گر یار یار باشدت ای یار غم مخورگنجت چو دست میدهد از مار غم مخوربر مقتضای قول حکیمان روزگاراندک بنوش باده و بسیار غم مخوردستار صوفیانه و دلق مرقعتگر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخورکارت چو شد ز دست و تو انکار میکنیاقرار کن برندی و زانکار غم مخورچون دوست در نظر بود از دشمنت چه غمچون گل بدست باشدت از خار غم مخوربا طلعت حبیب چه اندیشه از رقیبچون یار حاضرست ز اغیار غم مخورگردرد دل دوا شود ایدوست شاد زیور غمگسار غم بود ای یار غم مخورچون زر به دست نیست ز طرار غم مدارچون سر ز دست رفت ز دستار غم مخورخواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوشوز اعتراض مردم هشیار غم مخور
غزل شمارهٔ ۵۰۷ دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دورزانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبوربی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نارلیک با طلعت تو نار جهنم همه نوربنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤدر خط از سنبل مشکین سیاهت کافورچشمت از دیدهٔ ما خون جگر میطلبدروشنست این که بجز باده نخواهد مخمورسلسبیلست می از دست تو در صحن چمنخاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حورخیز تا رخت تصوف بخرابات کشیمکه ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفوراز پی پرتو انوار تجلی جمالهمچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطورهر که نوشید می بیخودی از جام الستمست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشورچون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترندتو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرورساقیا باده بگردان که بغایت حیف استما بدینگونه ز می مست و می از ما مستورحور با شاهد ما لاف لطافت میزدلیکن از منظر او معترف آمد بقصوربینم آیا که طبیبم بسر آید روزیمن بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجوربرو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشقزانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
غزل شمارهٔ ۵۰۸ برافکن سایبان ظلمت از نورکه باد از روی خوبت چشم بد دوررخت در چشم ما نورست در چشمنظر بر طلعتت نور علی نوربیاقوتت برات آورده سنبلز ریحان تو در خط رفته کافورترا بر جان من فرمان روانستکه سلطان آمرست و بنده ماموربهشتی روی اگر در گلشن آیدتو پنداری که این خلدست و آن حورگرم روی زمین گردد مصورنبیند ناظرم جز روی منظورز بادامش حریفان نیمه مستندولی آنماهرخ در پرده مستورز لعلش بوسهئی میخواستم گفتنباید داد شیرینی برنجوراز آن خواجو بیاقوتش کند میلکه دایم آب خواهد طبع محرور