انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 94:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۹

آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر
و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر

هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان
تشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبر

هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس
چون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبر

گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش
مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر

اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب
در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر

از دل ریشم اگر بی خبری معذوری
کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر

تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت
گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر

چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو
شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۰

ما را ز پردهٔ تو دل از پرده شد بدر
بردار پرده‌ای ز پس پرده پرده در

گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد
ور سرو گویمت نبود سرو سیمبر

کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک
کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر

لعل تو شکریست ازو رفته آب قند
خط تو طوطیئیست پرافکنده برشکر

جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز
چشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهر

عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا
مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر

چون صبر نیست کز تو نظر برتوان گرفت
یکباره بر مگیر ز بیچارگان نظر

ور زانکه از درم نتوانی درآمدن
باری ز دل چگونه توانی شدن بدر

هر گه که در برابر خواجو گذر کنی
صد بار باز در دل تنگش کنی گذر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۱

ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر
ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر

در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست
عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر

با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی
چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر

گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز
ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر

حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت
حکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذر

تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند
همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر

غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر

تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر

بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر

گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر

زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر

تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر

عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن
سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر

گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی
از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر

تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند
سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۲

شمسهٔ چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر
چینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگر

آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین
بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر

چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد
خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر

ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین
رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر

آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او
وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر

کرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمال
ور نمی‌داری مسلم نعل بشماقش نگر

راستی را گر چه هرنوبت مخالف می‌شود
از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر

این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین
و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر

نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی
جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۳

ای تتق بسته از تیره شب برقمر
طوطی خطت افکنده پر برشکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر

آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر

چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور

گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر

نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر

سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر

سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر

تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۴

بوستان جنتست و سروم حور
تیره شب ظلمتست و ما هم نور

آب در پیش و ما چنین تشنه
باده در جام و ما چنین مخمور

دلبر از ما جدا و دل بر او
ما ز می مست و می ز ما مستور

بگذر از نرگسش که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از رنجور

هیچ غمخور مباد بی غمخوار
هیچ ناظر مباد بی منظور

ای رخت در نقاب شعر سیاه
همچو خورشید در شب دیجور

عین معتل عبهرت مفتوح
جیم مجرور طره‌ات مکسور

لؤلؤات عقد بسته با یاقوت
عنبرت تکیه کرده بر کافور

با تو همراهم و ز غیر ملول
بتو مشغولم و ز خویش نفور

گر شدم تشنهٔ لبت چه عجب
کاب خواهد طبیعت محرور

ای تو نزدیک دل ولی خواجو
همچو چشم بد از جمال تو دور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۵

زهی طناب سراپردهٔ تو گیسوی حور
بزن سریر توجه ببارگاه سرور

کجا منزل کروبیان بری هودج
از این طوافگه اهرمن نکرده عبور

علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس
اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور

چو این سراچهٔ خاکی مقام عاریتیست
بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور

اگر بگلشن انظر الیک ره نبری
کجا بگوش تو آید صفیر طایر طور

ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد
اگر چه بود بفرمان او وحوش و طیور

ز مهره بازی اختر کجا شود ایمن
کسی که روی نهد پیش رای او جیپور

کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل
به نوک تیر برد چین از ابروی فغفور

غلام همت صاحبدلان جانبازم
که در عطیه شکورند و در بلیه صبور

ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو
کسی که در کنف کبریا بود مستور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۶

گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور

بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور

دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور

کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور

چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور

چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور

خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۷

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور

بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور

چشمت از دیدهٔ ما خون جگر می‌طلبد
روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور

خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور

از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور

حور با شاهد ما لاف لطافت می‌زد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۸

برافکن سایبان ظلمت از نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور

رخت در چشم ما نورست در چشم
نظر بر طلعتت نور علی نور

بیاقوتت برات آورده سنبل
ز ریحان تو در خط رفته کافور

ترا بر جان من فرمان روانست
که سلطان آمرست و بنده مامور

بهشتی روی اگر در گلشن آید
تو پنداری که این خلدست و آن حور

گرم روی زمین گردد مصور
نبیند ناظرم جز روی منظور

ز بادامش حریفان نیمه مستند
ولی آنماهرخ در پرده مستور

ز لعلش بوسه‌ئی می‌خواستم گفت
نباید داد شیرینی برنجور

از آن خواجو بیاقوتش کند میل
که دایم آب خواهد طبع محرور
هله
     
  
صفحه  صفحه 51 از 94:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA